زاینده رود ✅️
‹ ☘ › سلام. واقعا با دیدن این عکس دلم گرفت. دهه هفتاد و هشتاد مساجد چقد شلوغ بود. من یادمه ما پسرا
‹ ☘ ›
سلام طاعات و عباداتتون قبول
این مطلبی که گذاشتید که مساجد خالی شدند
یک مشکلی که هست مساجد برای نوجوون ها برنامه ندارند
همونقدر که مساجد زیادند، خانواده های اطراف مساجد کم نیستند ولی کدوم برنامه برای کودکان و نوجوون ها داره اجرا میشه
یکی بی احترامی کردن و بیرون کردن بچه ها از مسجد هست که متعاقباً خانواده ها هم روی خوشی به مسجد ندارند و متأسفانه فقط وقتی بحث غذا هست ، مساجد شلوغ ترین جمعیت رو به خودش می بینه
یکیش برمی گرده به کم کاری خودمون
یکیش برمی گرده به نحوه برخورد هئیت امنای مسجد
ما خودمون جز اقشار مذهبی هستیم ولی خیلی از مراسمات رو شرکت نمی کنیم ، دلیلش رو نمی دونم
ان شاالله که با اجرای برنامه های مختلف تو مساجد، بشه این وضع رو برگردوند
هئیت فدائیان حسین (علیهالسلام) یکی از هئیت های بزرگی هست که داره کار می کنه
برای خانم ها ، برای بچه ها و برنامه های هئیت که سر جای خودش هست
و یک کار خوبی که تو این هئیت شده ، مسئولیت دادن به آدم هاست.
🎗 ارسالی #کاربرگرامی
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ ›
برگزاری مراسم عزاداری مخصوص اعضای حلقه های صالحین پایگاه مقاومت بسیج امام حسین علیهالسلام شهر زاینده رود با مداحی برادر سلیمیان و نوجوان علی ابراهیمی در شب ۲۱ ماه مبارک رمضان
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ ›
برگزاری هیئت هفتگی مخصوص اعضای حلقه های صالحین پایگاه بسیج امام حسین علیهالسلام با سخنرانی حجتالاسلام کریمی امام جماعت مسجد امام حسن مجتبی(علیهالسلام) در شب ۲۱ ماه مبارک رمضان ۱۴۴۴
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ ›
📝 نوشته ؛
▫️بانک تجارت یه صندوق امانت داشتم، زنگ زدند گفتند شعبه داره جابه جا میشه، بیایید تخلیه کنید، وقتی رفتم روی بیش از ۵۰ تاش برچسب زده بودند فوت شده.
پیش خودم گفتم بنده خداها برای آینده هرچی پس انداز کرده بودند دیگه به دردشون نمیخوره. خیلی حال عجیبی داشت.
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ ›
📝 نوشته ؛
▫️ولی من مطمئنم یه روزی این همسایه های هلندی ما به برکت این نذری هم که شده مسلمون میشند . 😊😋
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
قسمت سوم فردا شب ... انشاءالله
‹ ☘ ›
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 « یکی مثل همه » 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
❎ قسمت سوم
🔶 منزل الهام 🔶
• خانه پدری الهام در آپارتمانی بسیار زیبا و بزرگ، نزدیک مسجد بود. در را باز کرد و وارد خانه شد. تا وارد خانه شد، مادرش که در آشپزخانه و مشغول بار گذاشتن آشترش بود با تعجب به الهام گفت: «سلام. اومدی انگار؟»
الهام با دلخوری رو به مادرش کرد و همین طور که داشت چادر را از سرش درمیآورد گفت: «سلام. مامان مگه نرجس زنگ نزد و التماس نکرد؟ مگه تو رو واسطه نکرد که برم مجری برنامهشون بشم؟ مگه خودم نگفتم نمیرم؟ مگه شما منو زور نکردید که زشته... خانمِ پسرعموته... شاخِ حاج خانمای محله است...»
مادرش قاشق را گذاشت روی اُپن و به طرف الهام رفت و گفت: «باز چی شده دورت بگردم؟ حرص نخور اینقدر... پوستت قرمز شده»
الهام با حالت دلخوری رفت و روی مبل نشست و گفت: «هیچی. چی میخواستی بشه. کلی حرف بارم کرد. چرا اینجات کجه؟ چرا اینجات راسته؟ چرا اینجوری؟ چرا اونجوری؟ بابا من که نمیتونم به خودم دروغ بگم. من اینجوریام. نه خلاف شرع کردم. نه تابلو بودم.»
مامانش که مشخص بود خیلی مامانِ پایه و مهربونی هست نشست کنار الهام و گفت: «حالا خودت ناراحت نکن. اشکال نداره. مهم اینه که دختر فهمیده و روشنی هستی. ماشاءالله خوشگلم هستی و ملت فکر میکنند دخترم بزک دوزک کرده.»
الهام که معلوم بود از این حرف مامانش خوشش آمده، رو به طرف مامانش نشست و گفت: «مامان! جون من یه چیزی بگم نه نمیگی؟»
مامانش گفت: «بسم الله... باز دیگه چی آتیشی میخوای بسوزونی؟»
الهام گفت: «مامان میایی دوتامون امروز با همون چادر دکمه دارهِ عربیه بریم مسجد؟ یا میخوای من با دکمه دار میام و تو هم با چادر بدون کِش بیا. میایی؟ جون من پاشو بریم حال این نرجس رو بگیریم و برگردیم. یعنی منفجر میشه با چادر دکمه ای و بدون کِش!»
مامانش که خندهاش گرفته بود گفت: «بلا نگیری دختر! آخه این چه کاریه؟ میخوای زنِ مردم سکته کنه از حرص و فشار؟»
الهام قهقهه بلندی سر داد و گفت: «من میرم وضو بگیرم. تو هم پاشو آماده شو!»
🔶مسجدالرسول صلیاللهعلیهوآله 🔶
نرجس در حیاط باصفای مسجد ایستاده بود و مردم داشتند کمکم وارد مسجد میشدند. صدای قرائت قرآن داشت از مسجد به بیرون پخش میشد. نرجس همین جور که با سه چهار نفر از خانمها گرم صحبت بود، دید مامان الهام با ماشین206 آلبالوییش در حال پارک کردن کنار مسجد است. زیر لب «لا اله الا الله» گفت و به صحبتش ادامه داد: «فقط حواستون باشه که نه در مسجد و نه حتی در پیادهروی مسجد، هیچ دختر و زن بیحجاب و بدحجابی رد نشه.»
دید که الهام و مامانش از ماشین پیاده شدند و همین طور که نسیم ملایمی میزد زیر چادرشان، از روبرو مثل زورو با شِنِل مشکی شده بودند و قدم قدم به طرف مسجد حرکت میکردند. باز هم زیر لب «استغفرالله... اینا دیگه...» گفت و به صحبتش با آن سه چهار نفر ادامه داد و گفت: «دو تا از خانما که مسئول میزِ کتاب هستند حواسشون باشه که اولویت با فروش کتابهای خودمونه. اگه دید کسی اومد و کتابایی برداشت که در لیست اولویت ما نیست، بهش تخفیف ندید اما اگه دیدید لابلای کتابهایی که برداشته، یکی از کتابهای خودمون هم هست چند درصد بهش تخفیف بدید.»
همین طور که نرجس داشت به الهام و مامانش نگاه میکرد و حرص میخورد، یکی از دخترها که اسمش الهه و مسئول غرفه فروش کتاب بود به نرجس گفت: «اما خانم بنظرتون فایده ای هم داره؟ همین میز کتاب منظورمه. از اول ماه رمضون تا الان که روز دهم هست، حتی یه کتاب هم نفروختیم. یعنی نخریدند. شما هم هر روز این حرفها رو میگید اما مگه مشتری داریم که تخفیف بدیم یا ندیم؟»
نرجس که دندانهایش بخاطر شیوه چادرپوشیدن الهام و مامانش روی هم فشرده بود با غیظ و غضب رو به الهه کرد و گفت: «این چه حرفیه؟ آقای ذاکر گفتند حمایت میکنند و فقط کتابهای ما رو برای اُرگانشون میبرند و فاکتور میکنند. چه از این بهتر؟ مردم میخواند ببرند میخواند نبرند! این ما نیستیم که ضرر میکنیم. ما تکلیفمون روشنه. به تکلیفمون عمل میکنیم و برادرای اُرگانِ آقای ذاکر و اینا هم حواسشون به برکت ما هست. اصلاً شما برید من یه سلام به الهام و مامانش عرض کنم که دیگه خیلی دارند پررو میشند.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 « یکی مثل همه » 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ❎ قسمت سوم 🔶 منزل اله
‹ ☘ ›
نرجس مثل باز شکاری از وسط آن سه چهار تا خانم رد شد و به طرف الهام و مامانش رفت. تا به آنها رسید و میخواست دهان باز کند، فوراً مامان الهام که اندکی تپل بود، با خوشرویی و لبخند گفت: «بهبه نرجس جون! سلام. خوبید؟»
نرجس نگاه تندی به الهام کرد و سپس رو به مامان الهام گفت: «سلام از ماست المیرا خانم. شما خوبید؟ دخترخانوماتون خوبند؟ الهام جوووون خوبند؟»
المیرا همچنان با لبخند جواب داد: «قربون شما خانمی. همه سلام رسونند. الهام که شب و روزش شده ذکر خیر از شما.»
الهام که داشت از خنده منفجر شد، جلوی خودش را گرفت و تا دید نرجس دارد سرخ و سفید میشود از بس المیرا با حالت خونسردی جوابش را میدهد، فوراً نگاهش را به طرف آسمان بُرد.
نرجس گفت: «المیرا خانم این چه تیپ و شکلیه؟ حالا الهام نادونه اما من دیگه از شما انتظار... این مدلی آخه؟ حالا کفش پاشنه دارتون هیچی. صورتتون هم که ماشاءالله همیشه گل انداخته. دیگه شما که ماشاءالله پنجاه سالتونه چرا چادر بدون کِش پوشیدید؟! این درسته واقعا؟»
المیرا به احترام نرجس کمی لبخندش را خورد و با همون لحن آرامش گفت: «درباره خودم هر چی گفتی جوابت نمیدم. الا اینکه چهل و هفت سال و دو ماهمه. نه پنجاه سال! ثانیاً الهامِ من نادون نیست. خیلی هم دختر خوبیه. اینقدر که اگه از چشم مردم نمیترسیدم، وضعیت واتساپم هر روز درباره دخترم مینوشتم. سخت نگیر نرجس جون. تو هم جوونی. خوشگلی ماشاءالله. راستی جوشِ صورتت که هنوز بهتر نشده! میخوای آدرس دکتر خودمو...»
نرجس فوراً حرف المیرا را قطع کرد و گفت: «نه المیرا جون! لازم نکرده. خودمون بهترین درمانگر طبیعی داریم. بهش گفتم. گفته یه داروی گیاهی از پوست درخت گردو و حلزونِ پوستسخت برام درست میکنه که حتی جای دونه ها هم نمونه.»
المیرا رو به الهام کرد و با تعجب گفت: «باریک الله! درمانگر طبیعی؟! نشنیده بودم!»
الهام که قرمز شده بود از بس جلوی خودش گرفته بود، سرش را از آسمان پایین آورد و با ته خندهای که در اعمال نگاهش داشت گفت: «هیچی مامان. همون طب سنتی و این چیزا.»
المیرا که انگار تازه دوزاریش افتاده باشد گفت: «آهان... گرفتم... همون روغن بنفشه و ... آهان... باشه باشه ... به هر حال خوشحال شدم دیدمت. بیا خونمون. دلتنگت میشم.»
همین طور که داشتند با نرجس حرف میزدند، دیدند نرجس به نقطهای در پشت سر آنها چشم دوخته و دارد لحظه به لحظه فَکَّش بازتر میشود! الهام و مامانش برگشتند و پشت سرشان را دیدند. متوجه شدند که چرا فک و دهان نرجس افتاده! دیدند...
داود با لباده و عبای خیلی خوش رنگ با یک عمامه پر از چینهای ریز و خوشکل، در حالی که عینکش در نور آفتاب به رنگ دودی درآمده بود، خرامان خرامان وارد مسجد شد و داشت قدم قدم به طرف صحن اصلی مسجد میرفت. جلوی موهاش از جلوی عمامه بیرون ریخته بود و همین طور که باد میوزید، موها جلوی عینک و پیشانیش میریخت.
از کنار نرجس و المیرا و الهام که میخواست رد بشود، هر سه نفرشان به سبک خودشان سلام کردند:
نرجس: سلام علیکم.
الهام: سلام حاج آقا!
المیرا: سلام. خوش اومدید حاج آقا.
داود هم خیلی عادی از کنارشان رد شد. نگاهی به آنها انداخت و معمولی جواب سلامشان را داد و رفت. در حالی که بوی عطرِ چیچیِ طرحِ بِلو(آبی/مردانه/گرم) در فضای مسجد پیچیده بود.
وقتی داود رد شد، المیرا که کلا لبخند از لباش کنار نمیرفت و حالش در همه احوال خوش بود، چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و جوری که فقط نرجس و الهام بشنوند گفت: «آخ. چه عطری زده حاجی! چقدر بوش خوب بود. ماشاءالله جوانِ برازندهای هم هست. ماشاءالله. خدا حفظش کنه.»
الهام گفت: «نرجس این حاجی رو میشناسی؟ دیگه حاج آقا مهدوی رفت از اینجا؟»
نرجس که همچنان دهان و فکش به حالت قبلی برنگشته بود با همان تعجب و لحن خاص خودش گفت: «این چرا این شکلی بود؟ چرا وقتی سلامش کردیم به ما نگاه کرد؟ چرا سرش ننداخت پایین؟ چرا اینقدر عطر خارجی زده بود؟ چرا نعلین نداشت؟ آخه آخوند معمم، کتونی ورزشی میپوشه و میاد مسجد؟ اینا رو ولش کن! یکی به من بگه این چرا ریشِ بلند نداشت؟ چرا اینقدر ریشش کوتاه بود؟ هان؟»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › نرجس مثل باز شکاری از وسط آن سه چهار تا خانم رد شد و به طرف الهام و مامانش رفت. تا به آنها رسی
‹ ☘ ›
داشتند اذان ظهر میگفتند. المیرا دست الهام را گرفت و قبل از آن که بروند به صحن اصلی مسجد، یک لحظه رو کرد به نرجس و با حالت شوخی، نرجس را با یک موشک بالستیک نقطهزن منهدم کرد و گفت: «نرجس جون! تو کی وقت کردی وسط این بَرِّ آفتاب، به صورت آخوندِ جوون زل بزنی و دراز و کوتاهی ریشِشو اندازه بگیری بلا؟! بریم الهام. بریم.»
این را گفت و با الهام خنده ریزی کردند و رفتند. نرجس که خونش داشت جوش میآمد حرفی به آنها نزد اما زیر لب به خودش گفت: «اگه من فیتیله تو و دخترت رو تو این محل پایین نکشم، زن نیستم! المیرا خانمِ مو شرابی! حالا با این آخونده چیکار کنم خدا؟!»
🔶 صحن مسجد 🔶
داود وارد صحن شد. دید ده دوازده نفر پیرمرد روی صندلی نشستهاند و هفت هشت نفر میانسال هم عادی سرِ سجاده و در ردیف اول و دوم نشسته اند. به طرف محراب رفت اما در محراب ننشست. مهرش را روی زمین گذاشت و جلوی صف اول، کنار محراب نشست.
یکی از میانسالها از یک پیرمرد که اوس تقی نام داشت با تعجب پرسید: «چرا نرفت تو محراب؟ چرا کنار محراب نشست؟»
اوس تقی جواب داد: «رسم آخونداست. قدیم رسم بود. دیگه الان کم دیدم اینجوری. قدیم رسم بود که وقتی یه آخوند میخواست مدتی جای یکی دیگه نماز بخونه، جای امام جماعتِ راتِب (امام جماعت اصلی مسجد) نمینشست تا حرمت قبلی حفظ بشه و مردم بدونند که نیومده که جای قبلی رو بگیره!»
مردی که سؤال پرسیده بود و سیبیلهای درشتی داشت و جواد نام داشت دوباره به داود نگاهی انداخت و گفت: «عجب!»
داود رو به مردم نشسته بود و با مردم سلام و احوال میکرد. چند لحظه که نشست، پرسید: «اذان نماز گفتید؟ نماز رو شروع کنم؟ مردم نمیخواند بیاند؟»
اوس تقی جواب داد: «نه آقا. همینیم. تازه امروز دو سه نفرم زیادی اومدند! بسم الله!»
داود که فکر نمیکرد اینقدر تعداد کم باشد، بلند شد و آماده نماز جماعت شد و نماز را شروع کرد. بدون مکبّر. بدون بلندگو. حتی یک بچه کم سن و سال نبود که تکبیر بگوید!
بعد از نماز عصر، بلند شد و بلندگو را برداشت و شروع کرد:
-بسم الله الرحمن الرحیم. بنده داود چراغی هستم. طلبه پایه دهم. دوست حاج آقای مهدوی. تقریبا یک ساعت پیش به من گفتند که از امروز باید در خدمت شما باشم. من رسم و رسوم این مسجد را نمیدونم. لطفا هیئت اُمنای محترم محبت کنند و بعد از عرایضم چند لحظه با هم گفتگو کنیم. اما امروز مصادف است با رحلت جانسوز اُمالمؤمنین حضرت خدیجه سلاماللهعلیها. مادر عزیز حضرت زهرا سلاماللهعلیها.
یک لحظه سرفهاش گرفت. بلندگو را از جلوی دهانش آن طرفتر گرفت و سرفه کرد و سپس ادامه داد:
- خیلی وقت شما را نگیرم. تاریخ ما صرفا مردانه نیست. هر جا دیدیم که کار اسلام گیر کرده و یا نیاز به حمایت ویژهای داشته، خداوند زنهای بزرگی را به داد مردم و اسلام رسانده. زنانی که در کنار ائمه هدی، سنگ تمام گذاشتند. مثل همین حضرت خدیجه سلاماللهعلیها که خودش در ایامِ سخت و پیچیده نبوت، باعث دلگرمی پیامبر بود. دخترش حضرت زهرا سلاماللهعلیها در ایام پیچیده ولایت، دلگرمی امام زمانش بود. و نوه همین خانم، یعنی حضرت زینب سلاماللهعلیها، قبل و بعد از کربلا باعث دلگرمی و ضامن فرهنگ اصیل حسینی شد.
همه ساکت بودند و گوش میدادند. زن و مرد.
-دیگه حالا بماند زنانی مانند همسر محترمه امام سجاد علیهالسلام مادر جلیله امام صادق علیهالسلام و خواهران باهوش و باذکاوتِ امام رضا علیهالسلام و دختر نجیبِ امام هادی علیهالسلام و همسر فداکار امام عسکری علیهالسلام و دیگر زنانی که اگر قرار باشه درباره اونا حرف بزنیم، باید ساعتها حرف بزنیم. حرف من اینه؛ اینها تربیت شده بودند. اینطوری بار آمده بودند. نباید تربیت و آموزش را دست کم گرفت. همه این بزرگواران که نام بردم، در سایه ولی خدا و تحت امر و تربیتِ امامشان بودند. انشاءالله همه ما خودمون را کامل و بینیاز از تربیت و آموزش ندونیم تا بتونیم با توجه به اقتضای زمان، بهترین تصمیمات را بگیریم. فکر میکنم برای امروز کافی باشه. والسلام علیکم و رحمت الله.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ ›
بدینوسیله به اطلاع میرسانند جلسه هماهنگی جهت عید اموات شهر زاینده رود محله بیستجان روز جمعه رأس ساعت ۱۷ در مسجد حضرت ابوالفضل علیهالسلام محله بیستجان برگزار میگردد.
بزرگوارانی که میخواهند برای امواتشون عید بگیرند در این جلسه شرکت کنند.
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ ›
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🍀
🇮🇷🇮🇷🍀
🇮🇷🍀
🍀
🔹 نمازجمعه قلب فرهنگی هر شهر است. (مقام معظم رهبری)
با آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما مردم روزه دار و همزمان با روز جهانی قدس
✍ به اطلاع میرسانیم « مراسم نمازعبادی سیاسی و وحدت بخش جمعه این هفته مورخ ۲۵ فروردین ۱۴۰۲ پس از پایان مراسم راهپیمایی روز قدس، به امامت امام جمعه محترم جناب حجت الاسلام علی معزی و بارعایت شیوه نامه های بهداشتی و فاصله اجتماعی در مصلی نمازجمعه شهر زاینده رود برگزار می گردد.
🔹 ستادبرگزاری مراسم نماز جمعه
شهرزاینده رود
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ 🌿 ›
« ﷽ »✦༻ #قرار_روزانه ༺✦
سوره جمعه و منافقون #صفحه_۵۵۴
ثواب تلاوت این صفحه و ذکر #پنجشنبه #لا_الهَالا_اللهالمَلكُالحقُّالمُبين (۱۰۰مرتبه)
هدیه به سردار شهید #علیرضا_باقری
در #سالروز_شهادتشان
•••
هر که روزش با سلامے بر حسین آغاز شد
حق بگوید خوش بحالش بیمه "زهرا" شده
#السَّلامُ_عَلَیڪَ_یا_اَباعَبــدِاللہ
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
❍➤ splus.ir/z_rood1 سروش
❍➤ eitaa.com/z_rood ایتا
❍➤ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
🌱
بسمـ الل℘ِ الرَّحمـنِ الرَّحیمــツ
وَفِي السَّمَاءِ رِزْقُكُمْ وَمَا تُوعَدُونَ
• ذاریات۲۲🌱
و روزی شما با همه وعدهها که به شما میدهند در آسمان است.
❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش
❍↬❥ @z_rood ایتا
به خدا اعتماد کن ، مثلِ یه پرندهای که صبح گرسنه بیدار میشه و غروب میکنه در حالیکه سیره.
ما رزقمون رو از خدا طلب نمیکنیم و تکیهی اعتمادمون به خدا نیست.
از خودش بخواه
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 splus.ir/z_rood1 سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
💢 rubika.ir/z_rood1 روبیکا