‹ ☘ ›
✨ نماز روزه هاتون قبول 💫
❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش
❍↬❥ @z_rood ایتا
💟 به وقتِ خوش چای ☕️
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ ›
«﷽» أَلَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِیبَةٌ
قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ 🍁
❍↬❥ @z_rood1 سروش
❍↬❥ @z_rood ایتا
▫ ضمن عرض تسلیت به خانواده محترم و کانون مصیبت زده مؤذنی
▫️ به اطلاع همشهریان گرامی می رسانیم؛ 🥀 سجاد مؤذنی 🥀 فرزند عباس (نوه ی مرحوم حاج حسین) به دیار باقی شتافت 🖤🖤
▫️مراسم تشییع و خاکسپاری آن جوان عزیز رأس ساعت ۱۶ از روبروی پارک استاد شهریار شهر زاینده رود به سمت آرامستان محله بیستجان برگزار خواهد شد.
روحش شاد و یادش گرامی باد 🖤
شادی روح این جوان مرحوم
ذکر شریف #فاتحه و #صلوات 🍂
#کانال_زایندهرود
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ ›
باسلام خسته نباشید ...
یه بنده خدا دیروز یه پاور بانک پیدا کرده اگه میشه تو کانال بگذارید این هم شماره تماسش هست ۰۹۱۳۱۳۶۳۵۶۵ ممنون
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ ›
همیشه آدمها تو عصبانیت حرفهایی رو میزنند که زیاد تو فکرشون برای خودشون تکرار کردند.
اما در موقعیت عادی یه چیزی مثل وجدان، علاقه یا هرچیزی مانع بیانش میشده ...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
17.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‹ ☘ ›
✅ سفره افطاری ۳۳۳ متری در یکی از محلههای #کاشان به مناسبت ماه مبارک رمضان
❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش
❍↬❥ @z_rood ایتا
👈🏻کاش توی زاینده رود هم ببینیم از این سفره ها 😍😁
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › ... احمد خداحافظی کرد و رفت. قدمهایش را تندتر برمیداشت تا زود به نزدیکی یکی از مدارس برسد. مد
‹ ☘ ›
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
❎ قسمت ششم
🔶سالن اجتماعات محل کار ذاکر🔶
ساعت حدوداً چهار عصر شده بود و همه جمع شده بودند اما هنوز خبری از فرهادی بزرگ و حاج عبدالمطلب نبود. ذاکر در ردیف اول نشسته بود و کسی جرأت نداشت از تأخیر پیش آمده در جلسه به ذاکر حرفی بزند. از بس چهرهاش، نمایانگر بیقراری و استرس زیادی بود. تا این که بالاخره در باز شد و فرهادی بزرگ و حاج عبدالمطلب وارد جلسه شدند.
همه به احترامشان قیام کردند. آنها در ردیف اول مستقر شدند و مجری برنامه، بیدرنگ پشت میکروفن قرار گرفت و جلسه را شروع کرد. همین طور که مجری حرف میزد و از قاری برنامه دعوت میکرد، فرهادی بزرگ و حاج عبدالمطلب درِ گوشی باهم حرف میزدند.
- ممنون که با درخواست بازنشستگیم موافقت کردید. حدوداً چهار سال پیش درخواست داده بودم اما حاجآقا مصطفوی صلاح ندونستند.
- خب خدا را شکر که شما عاقبت بخیر شدی برادر. دعا کن حاج آقا مصطفوی یه کم حساسیتش از رو من برداره. بخدا من مریضم. هم قلبم و هم دیابتم نمیگذاره راحت زندگی کنم. حسایتهای حاجی مصطفوی هم شده قوزِبالای قوز.
- اگه اجازه بدید فردا که میخوام برای خدافظی خدمتشون برسم، سفارش شما را بکنم.
-آی خدا خیرت بده. اگه یه کلمه بهش بگی که لطف بزرگی کردی.
-حتماً. انجام وظیفه است. فقط راستی یه سؤال!
-جانم!
-چی شد بعد از چهارسال موافقت شد که من برم؟ من که شاملم نمیشد. نامه جبههام آوردم اما سنواتم در دستور قرار نگرفت. چی شد یهو جور شد؟
قاری قرآن داشت در اوج میخواند و آن دو نفر برای این که صدای همدیگر را بهتر بشنوند باید به هم نزدیکتر میشدند.
-ولش کن. الان که وقت این حرفا نیست. برو خوش باش برادر.
- نه جان من چی شد که یهو یاد من افتادید؟ یادمه سه چهار ماه قبل گفتید که درخواست اِعمال سنوات هیچ کس در دستور نیست و دیگه هی نامه نزنید و این حرفا!
-هیچی! دیدم ... والا ... ما به تو خیلی مدیونیم.
حاج عبدالمطلب که از این مِنمِن کردنهای فرهادی بزرگ حس بدی پیدا کرده بود، دست چپش را روی زانوی راستِ فرهادی بزرگ گذاشت و گفت: «اگه الان نگی چرا و چی شد که یهو یاد من افتادید و دلتون برای درخواست چهار سال پیشِ من سوخته، نمیگذارم این جلسه ادامه پیدا کنه!»
فرهادی بزرگ که متوجه شده بود حاج عبدالمطلب دستبردار نیست، مثلا خواست بحث را جمع کند اما زد خرابترش کرد. گفت: «بگذار بعد از جلسه حرف میزنیم.»
حاج عبدالمطلب گفت: «پس یه چیزی هست که باید بعد از جلسه و اعلام عمومی رفتنِ من به خوردم بدید! حالا که اینطور شد، من قصد رفتن ندارم. تا ندونم چرا یهو باید برم پامو از اینجا تکون نمیدم. هنوز حداقل بیست ماهِ دیگه تا اتمام حکم من مونده.»
برای لحظاتی فرهادی بزرگ و حاج عبدالمطلب چشمدرچشم شدند و با سکوت عمیقی به یکدیگر خیره شدند. به محض صدق الله گفتنِ قاری، مجری میخواست به روی سِن برود که حاج عبدالمطلب مجری را احضار کرد. فرهادی بزرگ با حرص و خشم اما آرام، طوری که فقط خودِ حاج عبدالمطلب بشنود، به او گفت: «دست بردار! خرابش نکن!»
اما حاج عبدالمطلب که مشهور بود به تصمیماتِ درستِ آنی و فانی، درِ گوشِ مجری برنامه گفت: «برو بالا و بگو جلسه کنسله و همه برگردند سرِ کارشون. زود باش!»
مجری زبان بسته که زبانش قفل شده بود، فقط نگاهی از روی تعجب و دلهره به حاج عبدالمطلب کرد و وقتی دید فرهادی بزرگ هم حرفی ندارد و ترجیح داده سکوت کند، اطاعت امر کرد و بالای سِن رفت و ختم جلسه را اعلام کرد.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ❎ قسمت ششم 🔶سالن اجتماع
‹ ☘ ›
... جمعیتِ همکاران هاجوواج به هم نگاه میکردند. کارد به ذاکر میزدی، خونش درنمیآمد. سرش را پایین انداخت و به نشانِ تأسف سرش را تکان داد و اندکی پیشانیاش را خاراند. حاج عبدالمطلب از سر جایش بلند شد و به طرف در خروج رفت تا سالن را ترک کند. همه به جز فرهادی پدر و پسر و ذاکر و مجری برنامه، دسته دسته سالن را ترک کردند.
🔶منزل الهام🔶
المیرا در حال خورد کردن خیار و گوجه برای درست کردن سالادِ افطار بود. تلوزیون روشن بود اما کنترل را برداشت و زد کانال ماهواره. زیر چشم به الهام نگاه کرد. دید الهام تو خودش هست و روی مبل دراز کشیده و بیهدف در اینستا میچرخد.
-الهام تو این سریال جدیده رو دیدی؟
الهام حرفی نزد.
-الهام! با تو ام!
الهام متوجه صدای مادرش شد و با بیحوصلگی گفت: «چی؟ کدوم؟»
-اینو! ببین!
الهام چند ثانیه از سریال را دید و گفت: «نه. حوصله ندارم.»
-تو هنوز تو فکر حرفای نرجسی؟! خب نمیگم نباید باشی. چون آدمی. احساس داری. دلت مثل خودم نازکه. اما الهی فدات شم! اون یه چیزی. مهم نیست. یه روزی خودم جوابشو میدم. حیف تو نیست اینجوری پژمرده کِز کردی رو مبل!
-ولم کن مامان. حوصله ندارم.
-حتی حوصله منم نداری؟ پاشو بیو قشنگم! پاشو بیا یه کم به مادر پیرِت یه کمکی کن! ثواب داره به خدا.
الهام با شنیدن این حرف، بالاخره بعد از چند ساعت ناراحتی، لبخندی زد و پاشد رو مبل نشست و رو به مامانش گفت: «تو؟ تو پیری بلا؟ هر کی من و تو رو میبینه فکر میکنه تو خواهر کوچیکمی! از بس از من سرتری!»
-ای بابا! دیگه این مامان دیگه اون مامان هفت هشت سال پیش نیست.
-نگو مامان! نگو خدا قهرش میگره. بخدا اگه تو مسجدی نبودی و چادری نبودی... مگه خودت نمیگفتی تو باشگاه چند بار چند تا خانم ازت واسه پسراشون خواستگاری کردند؟
المیرا قهقههای زد و گفت: «وقتی بهش گفتم شوهر دارم و دوسِشَم دارم، نزدیک بود سکته کنه بیچاره! دیگه اگه میفهمید دختر فوق لیسانس و طلبه دارم، لابد پس میفتاد!»
تا این حرف را زد، الهام از خنده رودهبُر شد.
-پاشو بیا کمک کن تا زود کارم تموم بشه و با هم بریم مسجد!
-من نمیام مامان! دیگه پامم اونجا نمیگذارم.
المیرا لبِ پایینش را گاز گرفت و با دلخوری گفت: «نگو الهام! زشته از تو!»
-مامان تو رو خدا بگذار دیگه چشمم به نرجس و خبرچیناش نیفته. حالم بد میشه ازشون. صورتم داغ میکنه وقتی چشمم به اینا میخوره.
-باشه حالا. امشب نیا. من میرم. دلتنگ خانم مهدویام. برم ببینم پسرش بهتره یا نه؟ راستی برم ببینم این آخوند جدیده چطوریه؟
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › ... جمعیتِ همکاران هاجوواج به هم نگاه میکردند. کارد به ذاکر میزدی، خونش درنمیآمد. سرش را پ
‹ ☘ ›
🔶مسجدالرسول صلیاللهعلیهوآله 🔶
حدود یک ساعت به نماز مغرب مانده بود. دو نفر در حال گفتگو با داود بودند. یکی از آنها که اسمش بیوک بود، چاق با شلوار آبیِ لی و کفشهای قیصری بود. ریش پرفسوری داشت و تمام سرش را هم بخاطر کاشتن مو تراشیده بود.
-حاجی این دو تا دستگاه رو با بهترین تخفیف بهت دادم. سومی هم که گفتی فردا برات میارم. ولی دیگه قیمت اون با دلار امروز محاسبه نمیکنما. با دلار فردا محاسبه میکنم.
-با هر دلاری که دوست داری حساب کن. به قول اون بنده خدا که گفته بود «این مشکل آمریکاست که هر روز دلارش بالا و پایین میشه و خودشم بیاد مشکلشو حل کنه.»
با هم خندیدند.
-راستی یه چیز دیگه! حاجی کرایه این دو مانیتور بزرگ پای خودت. اما مانیتورِ دستگاهِ فردا که میخوام برات بیارم، کرایه اون مانیتور بهت تخفیف ویژه میدم. بگذار روحِ بابامم تو این کار خیر شریک بشه!
داود با خندهای از روی شیطنت گفت: «واسه روح مادرت نمیخوای کاری کنی؟!»
او هم لبخندی زد و گفت: «از شانسِ بدِ شما هنوز نمرده. اونم وقتی مُرد چشم. حاجی نزنی با دعا و وِرد و این چیزا ننمو ناکار کنیا!»
داود خیلی از این حرف بیوک خندید. بعدش گفت: «خدا حفظش کنه. اما قول بده اگه بعد از صد سال دیگه اتفاقی واسه مادرت افتاد...»
باز هم بیوک با لبخند جواب داود را داد و گفت: «باشه. اصلا همه خیراتِ نهنهء نمرده ما واسه این مسجد! ولی حاجی خوشم اومده ازت. کَلهت بو قرمه سبزی میده. کاش دوره ما هم یکی دستمونو میگرفت و به بهانه آتاری میآورد مسجد. نه این که ولمون کنن تا تو نکبت خودمون بِلولیم.»
-حالا کجاشو دیدی! راستی آقا بیوک! تو پسر داری؟
-آره. نوکر شما آرمان. کلاس پنجمه.
-خوبه. همین محل میشینید! درسته؟
-آره. دو تا کوچه پایین تر. چطور؟
-بهش بگو از امشب بیاد لیگِ رمضان ثبت نام کنه. خوش میگذره بهش.
-باشه اما گفته باشما. هر چی دَر و وری گفت و بچههای مردمو فحشکِش کرد گردن خودشهها!
-اونش با من. بفرستش بیاد. درستش میکنم.
-حاجی ولش کن. اینطوری که تو گفتی میکنم، دلم هزار راه رفت!
با این حرف آقابیوک، داود و شاگر بیوک از بس خندیدند، دیگه نایِ نفس کشیدن نداشتند. وسط همین خندهها بود که حاجی مهدوی (پدر حاج آقا مهدوی) با دو تا سینی بزرگ حلوا وارد مسجد شد. بیوک و شاگردش خدافظی کردند و رفتند.
-سلام جناب مهدوی! سلام قوت قلب داود!
-سلام از ماست پسرم. قبول باشه.
-ممنون. بهبه چه حلوایی. تخم مرغی هست اگه اشتباه نکنم. درسته؟
-آره. عروسم فقط همین یه مدل حلوا رو بلده. ولی خداوکیلی خیلی خوشمزه درست میکنه.
-آهان. خانم حاج آقا مهدوی خودمون. درسته؟
-بله. هر شب میاند مسجد. ظهرها هم میاند. دیشب خیلی از این دو روز سخنرانی شما تعریف میکرد.
-محبت دارند. راستی تا کسی نیومده میخواستم یه چیزی بگم!
حاجی مهدوی سینیها را گذاشت روی تختِ وسط حیاط مسجد و خادم مسجد به طرف سینیها آمد. داود و حاجی مهدوی وارد حجره داود شدند. حاجی مهدوی دید بالای حجره نوشته شده: «به حجره دیوید خوش آمدید. نه مزاحمید و نه حتی لازم است در بزنید. بفرما داخل!»
حاجی مهدوی لبخندی بر لبانش نقش بست. بسم الله گفت و وارد حجره دیوید شد. دید فضای داخل حجره کاملا تغییر کرده. پر از کاغذها و تصاویر شاد و رنگ و لعاب جذاب است. دو تا مانیتور بزرگ هم روی دیوار نصب شده و دستگاههای لازم هم بالای آن نصب شده. یعنی در فضای حجره و روی زمین و جلوی دست و پای بچهها هیچی نیست. تا هر چه دلشان خواست جفتک بیندازند.
-ماشاءالله! فکر همهجاشو میکردم الا این دم و دستگاه! خب حالا زلزله از کی آغاز میشه به امید خدا؟
داود لبخندی زد و گفت: «از نیم ساعت دیگه به امید خدا!»
-خیلی هم خوب. خدا خیرت بده. پول اینا رو از کجا آوردی؟
-لب تاپم فروختم. مهم نیست. فقط دعا کنید بگیره.
-خدا به دلِ صاف و انگیزه و نیتت نگاه میکنه. مگه میشه ببینه از خود گذشتگی کردی و دستت نگیره! اما مراقب باش. از امشب طوفان در راه داری.
-میدونم. ولی همین که شما و حاج خانمتون هوام دارید، برام دلگرمیه. البته فکر کنم حاج آقا بهتون گفته باشند که کلا تنم میخاره واسه دردسر. دِکارت(فیلسوف بزرگ غربی) یه جملهای داره که میگه «شک میکنم. پس هستم.» منم باید بگم «تنم میخاره واسه دردسر. پس هستم.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹ ☘ ›
از نابغه های آینده😅😅
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ ›
شبتون بخیر👋🏻
من یه کوچولو مریض شدم زود میخوابم😴🤧
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ 🌿 ›
« ﷽ »✦༻ #قرار_روزانه ༺✦
سوره تغابن #صفحه_۵۵۷
ثواب تلاوت این صفحه و ذکر #يكشنبه_يا_ذَالجَلال_وَالاكرام (۱۰۰مرتبه)
هدیه به #شهیدوالامقام #علی_اصغر_مؤذنی
در #سالروز_شهادتشان
•••
هر که روزش با سلامے بر حسین آغاز شد
حق بگوید خوش بحالش بیمه "زهرا" شده
#السَّلامُ_عَلَیکَ_یا_اَباعَبــدِاللَّہ
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
❍➤ splus.ir/z_rood1 سروش
❍➤ eitaa.com/z_rood ایتا
❍➤ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
🌱
بسمـ الل℘ِ الرَّحمـنِ الرَّحیمــツ
قُلْ فَمَن يَمْلِكُ لَكُم مِّنَ اللهِ شَيْئًا إِنْ أَرَادَ بِكُمْ ضَرًّا أَوْ أَرَادَ بِكُمْ نَفْعًا
• فتح ۱۱🌱
بگو چه کسی میتواند در برابر خدا مالک چیزی باشد و شما را نجات دهد یا محروم کند) اگر (خدا) برای شما ضرری بخواهد یا برای شما نفعی بخواهد.
❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش
❍↬❥ @z_rood ایتا
اگر تیغ عالم بجنبد ز جای
نبرد رگی تا نخواهد خدای
🖍 ملااحمدنراقی
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید👇
━━━🍃🌺🍃━━━
💢 splus.ir/z_rood1 سروش
💢 eitaa.com/z_rood ایتا
💢 rubika.ir/z_rood1 روبیکا