فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹ ☘ ›
بهم میگند اسلام مال عرباست از ایران بگو😏
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹ ☘ ›
دیوانه خونه ای به نام غرب 🤔
◀️ نگاه اینجارو😁😁
❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش
❍↬❥ @z_rood ایتا
⭕️ باور کنید این غربی ها بیچاره ها خول شدند رفت .
💥اینقدر فرهنگ سگ گردانی رو تو کشورشون رواج دادند..
💥اونایی که سگ ندارند یا حوصله نگه داشتن توله سگ ندارند یه اتو رو تو دستشون میگیرند و بجای سگ دنبال خودشون راه میندازند😐
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹ ☘ ›
🚫 لنجزاری به اسم غرب
🤢 سگ دونی به نام آلمان ..
❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش
❍↬❥ @z_rood ایتا
بچه بی گناه رو
از پدر و مادر مسلمانش میگیرند
چون با آموزشهای
همجنس بازی در مدرسه مخالف بودند
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ ›
کی جهان سومیه؟!
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹ ☘ ›
🎥 رهبرمعظم انقلاب: اگر مسئولی جرات مقابله با مفسد داخلی را نداشته باشد، جرات مبارزه با زورگوی خارجی را نخواهد داشت
❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش
❍↬❥ @z_rood ایتا
🔹امید این است که دولت مردمی و مجلس انقلابی مبارزه با اژدهای هفتسر فساد را دنبال کنند.
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹ ☘ ›
🎥در قبرستان بقیع مقبره چه کسانی قرار داشت؟
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ ›
🔺عکسی از قبرستان بقیع و حرم ائمه اطهار (علیهمالسلام) که در سال ۱۲۸۶ شمسی توسط یک عکاس هندی ثبت شده است
❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش
❍↬❥ @z_rood ایتا
🗓 ٨ شوال، سالگرد تخریب قبرستان بقیع🖤
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ ›
با اختلاف زیباترین عکسی که از مشهد پس از #زلزله منتشر شد.
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › ... حاج عبدالمطلب گفت: «چیکار میخوای بکنی؟» حاجی کاظمی گفت: «کار اینا از ابعاد مختلف، جنایت
‹ ☘ ›
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
❎ قسمت بیست و یکم
🔶مسجدالرسول صلیاللهعلیهوآله 🔶
داود و احمد و صالح، سحری خورده بودند. کمکم داشتند سفره کوچکی را که انداخته بودند جمع میکردند. صالح گفت: «بچهها خداییش بیایید افطاری و سحر این دو سه شبی که مونده، یه چیز بهتر بخوریم. به خدا من سه چهار کیلو کم کردم. سر و کله زدن با این بچهها ماشاءالله خیلی انرژی میگیره.»
احمد گفت: «افطاری و سحری فرداشب مهمون من. مادرم گفته بود یه شب براتون افطاری و سحری میارم. اما من یادم رفته بود بهش بگم بیاره.»
داود گفت: «دستشون درد نکنه. یه بار بود که مادرت بندری درست کرده بود و آوردی حوزه. تا حالا تو عمرم مثل اون بندری نخوردم.»
احمد: «پس میگم واسه افطار، بندری درست کنه. سوپ و نون پنیر هم خودش میگذاره و لازم به گفتن من نیست.»
صالح فوراً گفت: «من بگم سحری چی بخوریم؟ البته بیشتر شرمندهش میشیم. اما حالا که داود گفت، بگذار منم سحری رو بگم!»
احمد خندهای کرد و گفت: «بگو! بگو آرزو به دل نمونی!»
صالح چشمانش را بست و با چنان حس و حال کودکانهای از آرزویش برای سحری فرداشب گفت که احمد و داود فقط به هم نگاه میکردند: «دلم... دلم یه زرشک پلو با مرغ سرخکرده میخواد. از همونا که یه کاسه آب مرغ هم کنارش میگذارند و یه کاسه ترشی لیته هم میگذارند اونورش. با یه کم تهدیگِ سیبزمینی که وقتی برمیدارم، روغنش بچکه رو لباسم.»
همانطور که چشمانش بسته بود، نفس عمیقی کشید و ادامه داد: «آخ که چقدر دلم هوای یه کاسه شلهزرد کرده که روش نوشته باشه یاعلی. بوی خوشش بیاد و بزنم به رگ و بگم الهی شکر. بعد از اون شام و دورچینِ مخصوصش و یه کاسه شلهزرد، یه لیوان آبهویج خالص خالص بخورم و بعدش دراز بکشم.»
داود گفت: «دیگه جلوتر نرو! آقای گُشنه! خوبه همین حالا سحری خوردی! من اگه تازه غذا خورده باشم، تا دو سه ساعت بعدش حتی نمیتونم درباره غذا فکر کنم. چه برسه که بخوام به زبون بیارم.»
صالح گفت: «داود خداوکیلی این که ما خوردیم، سحری نبود که! بودا نه این که نبود. خدا رو شکر. اما قبول کن که پلوقیمه مالِ دو شب پیش، که تا حالا دو بار گرمش کردیم و گذاشتیم تو یخچال، کجا؟ اون زرشک پلو با مرغی که من گفتم کجا؟»
احمد که داشت سفره را جمع میکرد گفت: «باشه حالا. به مادرم میگم. ببینم شرایطش داره یا نه؟ اما قول نمیدم.»
صالح که با همین قولِ نیمبندِ احمد دلش خوش شده بود گفت: «آخیش. حتی تصورش هم خوبه. بازم بگم دلم چیا میخواد؟»
داود رو به احمد کرد و گفت: «پاشو بریم که این دوباره میخواد چرتوپرت بگه.» بعد رو کرد به صالح و گفت: «پاشو دندونات مسواک بزن که الان اذونه و ملت میاد. پاشو ببینم!»
همین طور که داود و احمد به طرف وضوخانه میرفتند داود به احمد گفت: «احمد یه چیزی بگم؟»
احمد گفت: «بگو!»
داود گفت: «احمد من دقت کردم دیدم دو سه روزه حمام نرفتی. درسته؟»
احمد گفت: «آره. زدم به بیخیالی.»
داود گفت: «خیلی عالیه. اگه تو حجره تنها بودی و خدا این شرایط و این بچهها و این مسجد رو جلوی پامون نمیگذاشت، شک ندارم که بحثِ وسواسیتت به نجسات و طهارت بهتر نمیشد. حالا تو خیلی خوبی و مشکلت حاد نیست. بخاطر همین، وقتی تو جمعِ بچهپسرها قرار گرفتی که خیلی شاید اهل مراعات و رعایت نیستند و با دست نَشُسته به تو و در و دیوار و زمین و زمان میزنند، کمکم حساسیت خودت هم کمتر شد. این خیلی خوبه.»
احمد گفت: «آره خب. اصلاً بخاطر همین بچهها حساسیتم کمتر شده. وگرنه دو روز اول که اومده بودم، داشتم عصبی میشدم. میدیدم بچهها با دست خیس به همه چیز دست میزنند و بعدش هم با هم دست میدند و بعدش هم میومدند جلوی من و با منم میخواستند دست بدند و اصلاً مکافات داشتم دو روز اول. دیدم یا باید بگذارم و برم و پشت سرم نگاه نکنم. یا این که بمونم و با همین بچهها حالم بهتر بشه و بگم انشاءالله که همهچیز پاک و طاهره.»
داود گفت: «همینه. بنظرم دو سه سال با بچهها کار کن. تو زمینه و توانِ مسائل تربیتی کودک و نوجوان رو داری. بمون همینجا و کمکشون کن. حال خودتم بهتر میشه. راستی اوضاع وضو گرفتنت چطوره؟»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ❎ قسمت بیست و یکم 🔶مسجد
‹ ☘ ›
... احمد گفت: «بد! خیلی بد. بخاطر همین مجبورم وقتی بچهها هستند، برم یه گوشهای که کسی نباشه و وضو بگیرم. بعضیوقتا هفده هجده بار میشه که برای یه نماز وضو میگیرم.»
داود: «من واقعا نمیدونم این مشکلرو چطوری باید حل کنی! ولی بنظرم حالا که داره حساسیتت به نجاست و طهارت کمتر میشه، رو اونم کار کن تا بهتر بشه. چرا به روانشناس مراجعه نمیکنی؟»
احمد: «پیش مشاور رفتم...»
داود فوراً گفت: «مشاور نه! کارِ مشاور که درمان نیست. کمک به توانمندسازی آدمهاست. تو باید بری پیشِ روانشناس یا روانپزشک. متخصص باشه. بتونه درمانت کنه. حتی اگه یکسال طول بکشه. بازم ارزشش داره.»
احمد گفت: «میدونی چقدر پولش میشه؟ از پسِ هزینهاش برنمیام.»
داود گفت: «برو وام بگیر. جدی میگم. خودم ضامنت میشم. میگیم این گشنه هم ضامن دومت بشه. برو قشنگ چند میلیون وام بگیر تا بتونی دوره درمانیت کامل کنی. احمد وقتی درِ حجره یا خونتون رو میبندی و یا از ماشین پیاده میشی و میخوای از ماشین فاصله بگیری، برمیگردی و چندی مرتبه چک میکنی که بسته شده یا نه؟»
احمد گفت: «آره آره. داغونم کرده همین چیزا.»
داود گفت: «نشستی که معجزه بشه؟ با ختم انعام و نذر و نیاز میخوای درستش کنی؟ خب وام بگیر و برو دنبال درمان و تمومش کن. حتی اگه لازم شد یه مدتی بستری بشی، قبول کن. مادرت و اینا هم نمیخواد تو زحمت بیفتند. خودم هستم. صالح هم هست. خودمون پیشِت میمونیم. ولی برو دنبالش.»
احمد گفت: «بگذارم واسه بعد از امتحانا؟ کفایه و فلسفه و مکاسب و اووووف!»
داود گفت: «بعد از پایان ترمِ خرداد و تیر، نوبتِ شفاهی میشه و تابستون باید جمعش کنیم. اینجوری بخوای فکر کنی، هیچ وقت کار و امتحانمون تموم نمیشه. اصلاً یه کاری کن!»
احمد توقف کرد و گفت: «چی کار کنم؟»
داود: «امروز عصر که میخوای یه سر به خونتون بزنی، دو ساعت زودتر برو و از روانشناس وقت بگیر. حداقل امروز وقت بگیر تا ببینیم کِی بهت نوبت میده. تا بعدا ببینیم چی میشه!»
احمد گفت: «باشه. حتما.»
🔶محل کار ذاکر🔶
ذاکر و چند نفر از دیگر همکارانش، از جمله فرهادی پسر، جلوی تلویزیون و شبکه خبر ایستاده بودند و با نگرانی و التهاب، پخش زنده صحن علنی مجلس رو دنبال میکردند. دفاعیات وزیر و نمایندگان موافق و مخالف تمام شده بود و لحظاتِ رایگیری از نمایندگان بود. نفس در سینه ذاکر و همکارانش حبس شده بود. تا اینکه رأی گیری شد و رییس مجلس باید نتیجه را اعلام میکرد.
در اتاق روبروی ذاکر، عدهای دیگر از همکارانش، پخش زنده صحن علنی مجلس را با تلفن همراهشان دنبال میکردند. آنها هم دلتودلشان نبود و چشم از گوشی همراه برنمیداشتند. تا این که رییس مجلس گفت: «با ۱۹۹ رای موافق، استیضاح وزیر محترم تأیید میشود.»
تا این را گفت، کسانی که در اتاق روبرو بودند هورا کشیدند و صلوات بلندی فرستادند. اما در اتاق ذاکر، همه دمغ بودند و مثل برجزهرمار به زمین و زمان فحش میدادند. همه برگشتند و به ذاکر نگاه کردند. همه توجهات به صورت و لب ذاکر بود که ببینند چه میگوید و تکلیف چیست؟ تا این که دیدند ذاکر چشمانش را مالید و نفس عمیقی کشید و با حالتِ انسانهای شکستخورده گفت: «تموم شد. به داد خودتون برسید. اگه کار بیفته دستِ کاظمی، دیگه اینجا جای موندن نیست. از همهمون آتو و آمار داره. اگه میتونید از جایِ دیگه اعلام نیاز بیارید، بیارید و جونتون رو بردارید و از اینجا برید. اگرهم نمیتونید، دیگه خوددانی!»
این را که گفت، همکارانش دانهدانه از اتاقش خارج شدند. ذاکر ماند و فرهادی پسر. فرهادی گفت: «حاجی تو چیکار میکنی؟»
ذاکر لم داد روی مبلش و گفت: «نمیدونم. هیچی نمیدونم. تنها چیزی که تو برنامهمون نبود و پیشبینی نمیکردیم، برکنار شدن این بابا بود. با رفتن این بابا، نصفِ بیشترِ بچهها آواره میشند. حتی بابای خودِ تو هم باید بره. چه برسه به من و تو!»
فرهادی که رنگ در رخسار نداشت گفت: «تو چیکار میخوای بکنی؟»
ذاکر گفت: «من... نمیدونم... شاید بمونم. بمونم تا خودشون تکلیفمرو روشن کنند. من از جایی اعلام نیاز نمیارم. میمونم. میگند وقتی نمیتونی حریفی رو از پا دربیاری، بشو یکی از نوچههاش. میشم یکی از خودشون. بالاخره اینها نمیتونند که همه رو قلع و قمع کنند.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › ... احمد گفت: «بد! خیلی بد. بخاطر همین مجبورم وقتی بچهها هستند، برم یه گوشهای که کسی نباشه و
‹ ☘ ›
... فرهادی که خود را شکست خورده میدید کمکم به طرف در رفت و میخواست از در خارج شود که ذاکر گفت: «نگران نباش! سفارش تو رو به بچههای پخش میکنم. میشی مدیریت نظارت بر پخش و توزیع کتاب. اینجا جلوی چشمِ اینا نباشی بهتره. یه مدت برو اونجا تا وقتی موقعش شد، خبرت میدم و برگرد همینجا.»
فرهادی بدون هیچ حرفی، با چهرهای درهم کشیده، از در خارج شد و در را هم پشت سرش بست و رفت.
🔶مسجدالرسول صلیاللهعلیهوآله 🔶
لحظه افطار بود. نماز جماعت تمام شده بود و بچهها و مردم داشتند با لقمه و شربت افطار میکردند. شور و هیجان هر شب در مسجد حاکم بود. صالح از بلندگو اعلام کرد: «با عرض قبولی طاعات! بچههای گروه سرود، لطفاً یک ساعت دیگه آماده باشند تا برای حاج آقا اجرا کنیم. بهعلاوه این که بچههای گروه تبلیغات و مراسمات نیاز به کمک دارند تا برای شب عید و روز عید، تزئينات کنیم. هر کدوم از بچهها میتونه امشب تا صبح کار کنه و فردا هم اینجا بمونه، اسمشرو به آقا فرید بگه تا برنامهریزی کنیم.»
بعد از دقایقی که گذشت، احمد برگشت و با خودش دو تا بسته غذا آورده بود. داود تا چشمش به بندری افتاد، خوشحال شد و شروع به خوردن کرد. صالح همچنان چشمش دنبال بسته دوم بود که احمد به او گفت: «مادرم سلام رسوند و گفت اگه شماها مرغ سرخ کرده دوست داشتید، چرا زودتر نگفتید؟»
صالح گفت: «یعنی الان زحمت زرشک پلو با مرغ کشیده؟»
احمد گفت: «آره. همون صبح بهش گفتم و درست کرد.»
خلاصه آنشب وضع و حال افطار و سحرشان از هر شب بهتر بود. تا این که داود رفت گروه سرود را تأیید کرد و چند نکته به صالح گفت.
-صالح! اولا انتشارش در فضای مجازی از اجرای اصلی مهمتره. ثانیا واسه بچهها ارزش و شخصیت قائل باش و اسامی همشون رو زیرِ پستی که میگذاری بنویس تا خانوادههاشون خوشحال بشند. ثالثاً با مصلای نمازجمعه صحبت کن که اونجا هم اجرا داشته باشند. یه چیزی دیگه که از همش مهمتره اینه که در جشنواره سرود کشوری شرکت کنند. شده قرض میکنیم و اینها رو میفرستیم تهران و جاهای دیگه تا اجرا داشته باشند.
بعد رو کرد به طرف احمد و گفت: «احمد من باید برم اجرای تئاتر خانمها رو تو مدرسه ببینم. حواست به اوضاع باشه تا برگردم.»
احمد فورا از سر جایش بلند شد و همین طورکه داود را همراهی میکرد درِ گوشش گفت: «رفتم نوبت گرفتم. یه تست دادم و بهم گفت از دو هفته دیگه دوره درمانیت شروع میشه.»
داود با خوشحال رو کرد به طرف احمد و گفت: «خداوکیلی؟»
احمد هم لبخندی زد و گفت: «آره. گفتی برو رفتم.»
داود با خوشحالی احمد را در بغل گرفت. گفت: «تو رو به امام حسین ولش نکن. بگذار یه چیزی که شروع کردی، تا تهش بری و نتیجه بگیری. قضیه وام هم هستم. برو وام بگیر و کاراش بکن تا خودم بیام ضامنت بشم.»
این را گفت و خدافظی کرد و به طرف سالن آمفی تئاتر مدرسه رفت.
🔶سالن آمفیتئاتر مدرسه🔶
وقتی داود به درِ مدرسه رسید، دو سه مرتبه محکم در زد و یاالله گفت. زینب خانم آمد و سلام کردند و یاالله گویان، داود را به طرف سالن آمفیتئاتر راهنمایی کرد.
وقتی داود وارد سالن شد، ابتدا الهام را دید که با لبخندمحترمانه و دست به سینه، سرش را پایین انداخته و سلام کرد. داود جواب سلام داد و نگاهی به سالن انداخت. شلوغتر از حد انتظارش بود. حدود سی چهل نفر از مادرها روی صندلیها بودند و شصت هفتاد نفر دختر و خانم در سنین مختلف، روی سِن و پشت پرده و عوامل بودند.
داود همان صندلی نزدیکِ در نشست و هر چه زینب و الهام اصرار کردند، داود از جایش تکان نخورد. گفت: «بفرمایید! من میخوام درم در باشم. بسم الله. شروع کنید.»
از وقتی چراغها خاموش شد و الهام با اشاره دست، به اولین کاراکتر اجازه حضور و دیالوگ داد، داود و مادرها و زینب خانم که ردیفِ پشتِ سرِ داود نشسته بود، محوِ هنرنمایی و احساسات بازیگران و همچنین از آنها مهمتر، هنرِ قابل تحسینِ الهام در کارگردانی شدند.
نمایشی از به تصویر کشیدن یک زن. روایتِ مظلومیت و سکوتش از دهه شصت تا سالیان سال پس از آن. به نمایش درآوردنِ دخترانگی، مادری، زنانگی، طبعِ بلند و شیرین همسری، همه و همه در آن دو ساعت کاری کرد که داود و سایر حضار، میخکوب شوند.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه 👇👇
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › ... فرهادی که خود را شکست خورده میدید کمکم به طرف در رفت و میخواست از در خارج شود که ذاکر گف
‹ ☘ ›
... داود همچنان سرجایش نشسته بود که دید چراغها روشن شده و یکی دارد او را صدا میزند: «حاج آقا چطور بود؟ نکته نظری اگر هست، بفرمایید تا اصلاح کنیم.»
داود تا به خودش آمد، دید الهام کنارش ایستاده و همه دختران روی سِن ایستاده و همه منتظرند که داود لب وا کند و حرفی بزند.
داود لحظاتی سکوت کرد. رنگ و رخسارش مثل همیشه نبود. رو به طرف الهام کرد و گفت: «خانم! شما در اون لحظات، کنارِ اون خانمی بودید که الان نمایشش رو ساختید؟»
الهام با شنیدن تعجب کرد و نگاهی به زینب کرد و سپس نگاهش را رو به داود کرد و گفت: «مگه این طرحی که شما دادید، واقعی بود؟!»
داود که هوای سالن برایش دَم داشت و عرق کرده بود، شاید هم غلیانِ مسئلهای در وجودش او را به این حال و روز انداخته بود، نفس عمیقی کشید و گفت: «من فرصت و انگیزهای برای خیالپردازی ندارم. نمیتونم وقت و انرژی شما رو هم بگیرم واسه یه نمایش تخیلی!»
الهام و زینب و همه خانمهایی که اطرافش بودند متعجبانه به هم نگاه کردند! زینب خانم گفت: «خب یعنی الان... من گیج شدم... گیج که نه... الان ارزش این نمایش برام صد برابر شد.»
الهام گفت: «من ابدا فکر نمیکردم دارم یه کار واقعی میسازم.»
داود آهی کشید و گفت: «اگر هم میدونستید، بازم قشنگتر از این نمیتونستید بسازید. معرکه است.»
الهام با شنیدن عبارت «معرکه است» از زبان داود، انگار همه خستگی و زخمزبانها و بیخوابیها از تن و بدنش خارج شد. فقط توانست زیر لب بگوید: «خدا رو شکر.»
زینب خانم گفت: «خدا رو شکر که شما هم پسندیدید! جاییش اشکال خاصی نداشت؟ همینرو بریم برای اجرا؟»
داود که قشنگ معلوم بود حالش خراب است و اینجاها نیست، از سر جایش بلند شد و گفت: «نه. نکته خاصی نیست. خیلی عالی شده. انشاءالله برید واسه اجرا. ببخشید من باید برم. خدانگهدار.»
این را گفت و گذاشت و در رفت. بچههای گروه تئاتر خیلی خوشحال شدند. الهام یک چیزی ذهنش را مشغول کرد. رو به زینب خانم گفت: «یادمون رفت از حاجآقا درباره هزینه و بلیطش سوال کنیم!»
زینب گفت: «آخ چرا زودتر نگفتی؟! هنوز تو مدرسه است. نرفته هنوز. زود بدو بریم سؤال کنیم. بدو!»
این را گفتند و فوراً سالن را ترک کردند و پشت سر داود دویدند. داود چند قدمی از سالن دور شده بود. الهام و زینب پشت سرش دویدند و به او نزدیک که شدند، زینب خانم از پشت سر گفت: «ببخشید حاجآقا! یه چیزی یادم رفت بپرسم!»
داود سر جایش ایستاد. اما برنگشت رو به طرف آنها! همان طور که رو به طرف در بود، به آرامی گفت: «بفرمایید!»
الهام به زینب اشاره کرد که بریم جلوی حاجآقا. فکر کردند باید بروند جلویش بایستند و حرف بزنند.
اما...
تا چشمشان به صورت و چشم داود خورد، دیدند داود به پهنای صورت اشک ریخته و چشمانش قرمز شده است!
زینب تا این صحنه را دید، زبانش بند آمد. همانطور که سرش پایین بود، گفت: «ببخشید. اگه حالتون مساعد نیست، بعدا ...»
داود، صورتش را با گوشه عبایش خشک کرد اما چشمانش قرار نبود آرام بگیرند. لحظاتی صورتش را زیر عباش مخفی کرد.
چقدر خوب است این عبا! آدم هر وقت دلش خواست و گریهاش گرفت، گوشه آن را میآورد کنار و میکشد روی صورتش و یک دلِ سیر اشک میریزد.
داود که داشت حالش خرابتر میشد، همانجا روی نیمکتی که آنجا بود نشست. الهام و زینب هم که اصلا انتظار این صحنه را نداشتند، آن طرفتر ایستاده بودند. الهام فورا رفت و لیوانش را از داخل کیفش بیرون آورد و با یک لیوان آب خنک برگشت. آن را به زینب داد تا به داود بدهد. زینب هم لیوان آب را کنار داود گذاشت و گفت: «اگر مزاحمیم بعدا خدمت میرسیم. لطفا این آب خنک رو...»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه 👇👇
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا