eitaa logo
زاینده رود ✅️
2.4هزار دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
13.8هزار ویدیو
102 فایل
🌿 به نام دوست که هرچه داریم از اوست •🍂• کانال خبری تفریحی زاینده رود ✅ مخصوص همه، خصوصا زاینده‌رودی‌های عزیز ارتباط با مدیر @Hasan_Moazzeni کانال در سروش پلاس splus.ir/z_rood1 ایتا eitaa.com/z_rood روبیکا rubika.ir/z_rood1
مشاهده در ایتا
دانلود
‹ ☘ › ‌پشت هر زن موفق، مادر و خواهریه که بچه‌هاش رو نگهش داشته. ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹ ☘ › 🎥 دعای شب قدری که دیروز اجابت شد! ❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش ❍↬❥ @z_rood ایتا 🔹فیلمی از دعای شب قدر آیت الله سلیمانی و تصویری پس از شهادت ایشان ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › با سلام ... بیست و هفتمین دوره ی #ختم_قرآن 🙏📖🙏📖🙏📖🙏 🌺 ان‌شاءالله این دوره ی #ختم_قرآن را در ای
‹ ☘ › با سلام ... این هفته مون بیست و هشتمین دوره ش رو بلطف خدا میگذرونه ... ● جزءهای ۶ ، ۸ ، ۹ ، ۱۷ ، ۲۱ ، ۲۵ و ۲۶ توسط شاگرد زرنگا انتخاب شده 😍  ┄┅═✿๑❀๑✿═┅┄ دوستان جزء های انتخابی خود را هر چه سریعتر به شناسه کاربری @Hasan_Moazzeni بفرستید . تا بنام خودتان در کانال بارگذاری شود . خدا خیرتون بده . یا حق ... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ › 🎗ارسالی ❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش ❍↬❥ @z_rood ایتا سلام و رحمة الله بگذارید پا حساب تنبلی ...🤦‍♂ به جاش امشب دو قسمت داستان رو بارگذاری می‌کنم. یکی سر شب یکی هم آخر شب . ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › -زنده باشید. -اگه اذیت هستید، میخوایند عباتون دربیارید و راحت بشینید. اگرم که راحتید که... -
‹ ☘ › بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ❎ قسمت هجدهم مسجد و برنامه‌های داود و بچه‌هاش به مسیر خودش ادامه داد. مرحله مسابقات حذفی به رقابت‌های شیرین و حساس‌ترش نزدیک می‌شد. تقریبا سی نفر از بچه‌ها در مقطع دبستان و سی نفر در متوسطه اول به مراحل پایانی نزدیک‌تر می‌شدند. مسابقه فوتبالِ متوسطه دوم هم علاوه بر این که تماشاچیان زیادی جذب کرده بود، هر روز حرارت و هیجانش بالاتر می‌رفت. جالب بود که وقتی داود به آنها سر می‌زد و کنار زمین فوتبال می‌ایستاد، تماشاچی‌ها یکباره برای داود سوت و کف می‌زدند. 🔶سالن آمفی‌تئاتر مدرسه🔶 از طرف دیگر، الهام و زینب، حسابی مشغول تمرینات بچه‌های گروه تئاتر بودند. زینب که بیشتر وقتش را معطوف به گروه سرود کرده بود، یک روز عصر کنار الهام نشست و گفت: «من هنوز از موضوعی که حاج‌آقاداود بهت داد و شما هم دیالوگش نوشتی و دارید کار می‌کنین، اطلاع ندارم. موضوعش چیه؟» الهام با تعجب گفت: «راست میگی زینب خانم؟ واسه‌ت تعریف نکردم؟» زینب گفت: «نه عزیزم. مگه فرصت داشتیم بشینیم و با هم حرف بزنیم؟ از بس این مدت بلا رو سرمون نازل می‌شد!» الهام شروع کرد و خلاصه داستانی را که داود نوشته بود، برای زینب تعریف کرد. -داستانِ یه مادری که جوونه و به خاطر شوهرش و مشکلی که براش پیش میاد، ۱۸ سال سکوت می‌کنه. همه حرف‌ها را به تن و وجودش می‌خره اما لب وا نمی‌کنه. تااین که کم‌کم از خانواده خودش و خانواده همسرش رونده می‌شه. تنها می‌شه و حتی به دلش میفته که به همه چیز پشت کنه. تا مرز پشت کردن به همه چیز هم میرسه. از شهرش رونده میشه و وضعیتش بدتر میشه. آواره میشه ولی لب باز نمی‌کنه. تا این که شوهرش میفته و می‌میره اما مشکلی که گردنش بوده و بخاطر اون یک عمر سکوت کرده بوده، دامن‌گیر خودش میشه و ازش سوءاستفاده می‌کنند. تا این که وقتی تصمیم می‌گیره که دیگه فرار نکنه و می‌خواد مبارزه کنه و از شر همه‌ش خلاص بشه، متوجه یه چیزهایی میشه که داغونش میکنه اما اگر این ۱۸ سال سکوت رو انتخاب نمی‌کرد و پایِ شوهرش نمی‌موند، اتفاقات بدتری برای همه می‌افتاد. خیلی خفنه. نمایشش دو ساعت طول می‌کشه. پدرم دراومد تا تونستم دیالوگشو بنویسم. زینب با تعجب گفت: «الهام تو رو خدا یه کمی دیگه برام بگو! تهش چی میشه؟ رازش چی بوده؟ چرا سکوت کرده بوده؟» الهام گفت: «حیفه زینب جون. نمیگم تا خودت بیایی ببینی. ولی خودم بارها با طرح و قصه‌اش گریه کردم. اصلاً یه جورایی ذهنیتم درباره زن بودنم و این چیزها عوض شده! زن بودن که به این بَزک دوزکا نیست. زن بودن می‌تونه خیلی شیرین‌تر از اینی باشه که ما فکرش می‌کنیم. مخصوصاً وقتی یه راز بزرگ تو دلت داشته باشی که چون زنی، باید نگهش داری. اگه مرد بودی، هر تصمیمی می‌تونستی بگیری اما چون زنی، باید به دوش بکشی و هیچی نگی. اصلاً دنیا هم رو سرت خراب بشه، اگه ارزشش داشته باشه و دلت با غمی که انتخاب کردی خوش باشه، اون راز و اون غم میشه هویتت. میشه زندگیت. ولی زنی. یه زنِ کامل و همه چی تموم. میگیری چی میگم؟» زینب گفت: «وای الهام این‌رو کی بیام ببینم؟ کی تمرینتون تموم میشه؟ میخوام اولین کسی باشم که اینو می‌بینه!» الهام گفت: «خب قرار شده یک شب قبل از عید فطر، حاج‌آقا بیاد ببینه و اگه مشکلی نداشت، اوکی نهایی رو بده و بریم واسه اجرا. بنظرم اون شب، شما هم بیا.» زینب گفت: «باشه. عالیه. تو رو خدا یادت نره‌ها!» الهام: «حتماً. چشم.» زینب: «راستی اسم تئاتر چیه؟» الهام گفت: «ناهید!» زینب پرسید: «عجب! این اسم رو هم خودِ حاج‌آقا رو این تئاتر گذاشتند؟» الهام: «آره. دست‌خطشون را دارم که بالاش نوشته [ناهید]» انرژی و خونِ تازه‌‌ای در رگ‌های بچه‌های گروه تئاتر جاری شده بود. پرانرژی حس می‌گرفتند و تمرین می‌کردند و برو و بیایِ خاصی در محل و مدرسه راه افتاده بود. حتی مامان و خاله غزل و عسل هم کاندیدای گرفتن نقش بودند و مرتب به زینب خانم و الهام التماس می‌کردند که نقش بگیرند. اما زینب خانم آنها را متقاعد کرد که صلاح نیست و اجازه بدید با حاشیه‌ای که برای حاجی و مسجد درست کردید، در این کار فعلاً حضور نداشته باشید تا ببینیم بعدا چی میشه و این حرف‌ها! آنها هم قبول کردند و دیگر اصرار نکردند. اما مثل خیلی از مامان‌های دیگه، موقع تمرین، اگر الهام اجازه می‌داد، در سالن حاضر می‌شدند و یک گوشه می‌نشستند و نگاه می‌کردند. @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇 ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ❎ قسمت هجدهم مسجد و برن
‹ ☘ › 🔶خیابان سرِ کوچه مسجد🔶 دو ساعت مانده بود به مغرب. داود با دو نفر از بچه‌های متوسطه دوم رفته بودند به یک سوپرمارکتی. قرار شده بود که آن شب، همه بچه‌های متوسطه دوم، نوشابه میهمانِ داود باشند. فرهان که آن سال کنکوری بود و جزءِ دسته جوانان جویای نام و نان محسوب میشد، می‌خواست به زمین فوتبال برود که چشمش به داود و بچه‌ها خورد. جلوتر رفت و سلام کرد. -آقا داود! بالاخره دست به جیب شدید؟ عجیبه! -هیچم عجیب نیست. ما آخوندا از همه دست و دل بازتریم. -بله. دیدم اون شب چطوری ظرفِ ته‌دیگِ سحری رو برداشته بودید و قاشق زدید وسطش که دیگه کسی نتونه بخوره! -ته‌دیگ قضیه‌اش فرق میکنه. سرِ ته‌دیگ با بابامم شوخی ندارم. مخصوصا اگه قیمه نذری هم روش پاشیده باشند و دو تا پرِ ترشیِ لیته هم کنارش باشه. -حاجی چرا وقتی از خوراکی حرف میزنی، آدم دلش میخواد گناه کنه؟ آدم دوست داره همون لحظه روزه‌اش رو افطار کنه و دل بزنه به دریا و یه دلِ سیر بخوره! -این که خوبه. یه رفیق دارم، آخوند‌ه. آخوند نه ها! آخوووووند! قبلاً داستانایی که می‌نوشت، بعضیاش روضه مکشوف بود. یه کم باز می‌نوشت. مصیبتی داشتیم سرِ اون بنده خدا. پاسخگو هم نبود. بزرگوار هیچ کَسو به هیچ‌وَرِش حساب نمی‌کرد. هر چی اُمّت دلواپس بهش حرف می‌زدند، انگار نه انگار! لامصب جوری می‌نوشت که انگار همون لحظه، روم به دیوار، واسه خودت اتفاق افتاده! حالا برو خدا رو شکر کن که من از خوراکی میگم و جوری تعریف می‌کنم که دلت بخواد. اگه بعضی قصه‌های هفت هشت سال پیشِ اونو می‌خوندی، لا اله الا الله... -عجب! چرا لا اله الا الله؟! کاش به جای شما، اون اومده بود مسجد ما! -ببند لطفا! دلتونم بخواد. چهارپنج‌تا بسته نوشابه شیشه‌ای خریدند و به طرف مسجد حرکت کردند. چند قدم که از سوپرمارکتی دور شدند، داود یادش آمد که برای فرداشب باید سفارش پنیر بدهد. به بچه ها گفت: «شما اینا رو برسونید به مسجد. من الان برمی‌گردم.» اما بچه‌ها نرفتند و همانجا منتظر داود ایستادند. وقتی داود کارش تمام و از سوپرمارکت خارج شد، به طرف بچه‎ها می‌رفت که یک لحظه احساس کرد یک موتوری از پشت سر به او نزدیک می‌شود. اصلاً در این حال و هواها نبود. بخاطر همین، تا صدای نزدیک شدن موتوری به طرف خودش به گوشش خورد، شوکه شد و به طرف عقب برگشت. هنوز کامل صورتش به طرف پشت سرش برنگشته بود که ناگهان یک موتور سوار، محکم به زیر عمامه داود زد. عمامه داود، چرخی در هوا خورد و جلوی چشم بچه‌ها و مردمی که آنجا بودند، به روی زمین افتاد. صحنه خیلی بدی بود. داود سر جایش خشکش زد. اصلاً انتظار چنین چیزی نداشت. هنوز گیج بود که یهو صدای بلندِ فرهان به آسمان رفت و با فحشی رکیک، شروع به دویدن به پشت سر آن موتور سوار کرد. روی آن موتور، دو نفر بودند که ماسک داشتند. آنها به محض شنیدن صدای فرهان و دیدنِ این که دارد پشت سر آنها میدود، هول شدند و گاز دادند. اما چون همان لحظه، ترافیک در خیابان بود، سرِ موتور را کج کردند و وارد اولین کوچه شدند. از بخت بد و گَند آنان، کوچه‌ای که واردش شده بودند، کوچه مسجد بود. و از آن بدتر، این بود که بچه‌های متوسطه دوم که بعضی از آنها هیکل‌های درشتی داشتند، در کوچه ایستاده بودند. جمعیتی بالغ بر بیست نفر! و از همه بدتر و فاجعه‌آمیزتر این که بابای خودِ فرهان هم آنجا بود. معرف حضورتان که هستند! همان هیکلی و ورزشکاری که یک محله را حریف بود. فی الواقع، آن دو موتور سوار داشتند به طرف آتش جهنمشان حرکت می‌کردند اما خبر نداشتند. مخصوصا وقتی فرهان به سر کوچه رسید و با صدای بلند فریاد زد: «این مادر............شده رو بگیرید. این خواهر............شده، کلاهِ حاجیو انداخته و داره در میره! بگیریدشون! بابا بگیرش!» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇 ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › 🔶خیابان سرِ کوچه مسجد🔶 دو ساعت مانده بود به مغرب. داود با دو نفر از بچه‌های متوسطه دوم رفته ب
‹ ☘ › بچه‌ها و بابای فرهان تا این را شنیدند، جوری جلوی آن دو موتورسوار را گرفتند که هر دو با صورت به زمین خوردند. همه ریختند روی سرشان. هرکسی با هر چه در دست داشت و نداشت، در جای‌جای تن و بدن آن دو مادرمُرده فرو می‌کرد. بابای فرهان که انگار قاتلان بابای خودش به زیر دستش رسیده بودند، فقط با دهان و چَک و پوزِ آن دو بی‌نوا کار داشت. انگشت اشاره هر دو دستش را انداخته بود در شرق و غربِ لبِ آن بیچاره‌ها و تا منتهی الیه شرق و غرب جِر میداد. پسرش وقتی از راه رسید، چنان با عصانیت و فشار، خودش را با تَه، روی شکم یکی از آنها انداخت که نزدیک بود آن بینوا کلِ آن کوچه را با اهلش رنگین کند. وسط این زد و خُرد، داود با صدای بلند و داد و بیداد از راه رسید. -نزنید! نزنید آقا! راضی نیستم. با شمام. مگه کَرید؟ گفتم نزنید! کُشتیدشون! بابا نزن! با تو ام! اما مگر کسی به حرف داود گوش میداد. داود به زور، راهی از وسط آنها باز کرد و خودش را به آن دو نفر رساند و دیگر اجازه نداد کسی به آن دو سبزیِ قیمه شده دست بزند! از بس کتک خورده بودند نای حرکت نداشتند و ولو شده بودند روی زمین. خون از سر و صورتشان می‌ریخت. وقتی داود با دستمالش خون را از روی صورت آنها پاک کرد، آن دو جوان آشنا به نظر می‌رسیدند. دقیق‌تر که نگاه کرد دید همان مجتبی و مجیدی هستند که روز اول، تا داود را دیدند، آروغ بلند سر دادند و مثلا خواستند به او بی‌احترامی کنند. داود فورا آن دو نفر را به مسجد برد. همه بچه‌های متوسطه دوم را که در آن جنایت دست داشتند جریمه کرد. و به کمک حاجی مهدوی و حاج خانم، به وضعیت مجتبی و مجید رسیدگی کردند. 🔶مسجدالرسول صلی‌الله‌علیه‌وآله 🔶 حوالی مغرب بود و صدای قرائت زیبای قرآن توسط یکی از نوجوان‌های گروه صالح از ماذنه مسجد پخش می‌شد. ذاکر و نرجس در کتابخانه با هم گفتگو می‌کردند. -من نگرانم جناب ذاکر! متأسفانه اینا دارند ذهن مردم‌رو از مسجد به مدرسه می‌کشونند. لابد فردا هم فرهنگ‌سرا تأسیس می‌کنند. پس‌فردا دیگه معلوم نیست چه کنند و چه‌ها بر سرمون بیارند. شما هم که... چی بگم والا... اقدام مقتضی نمی‌کنید! یه برخود فوری و محکم و انقلابی با اینها نمی‌کنید! -خانم ایزدی من باید چیکار می‌کردم که نکردم؟ کی فکرشو می‌کرد که حتی اسم این آخونده بره تو شبکه‌های معاند و بدنه حزب الهی باهاش چپه بیفتند، اما نهایتا به ضررش نشه؟ ما یه عمر به مردم گفته بودیم اگه دشمن ازتون تعریف کرد، برید تجدید نظر کنید و حتما کرم از خودتونه. اما این یارو دشمن هم ازش تعریف کرد اما انگار نه انگار! استادش پامیشه میاد وسط جمعیت و بغلش میکنه و هر چی رشته بودیم پنبه می‌کنه و برمی‌گرده! این‌رو کجای دلمون بگذاریم؟ -خلاصه من نگرانم. احساس میکنم داره قافیه از دستمون در میره. اگه بخواد همین‌جوری پیش بره، بچه‌های خودمونم دلسرد میشند. اون روز یکی از بچه‌ها میگفت چرا ما اقدام به یه کار تازه نکنیم؟ @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇 ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
زاینده رود ✅️
‹ ☘ › بچه‌ها و بابای فرهان تا این را شنیدند، جوری جلوی آن دو موتورسوار را گرفتند که هر دو با صورت به
‹ ☘ › -مثلا چه کاری خانم ایزدی؟ ما دیگه کتاب‌های خودمون‌رو هر جا و به هر روشی تونستیم، چپوندیم تو خونه و قفسه کتاب مردم. تخفیف‌های سنگین گذاشتیم. گفتیم تلوزیون مرتب تبلیغش کنه. حتی به بعضی ادارات نامه زدیم و مجبورشون کردیم که پونصدتا پونصدتا بخرند و بین کارکنانشون توزیع کنند. موقع نمایشگاه کتاب، گلِ نمایشگاه که بهترین ویو و موقعیت داره، به کتاب‌های شما اختصاص دادیم. حتی سالیانه خودمون برای سراسر کشور، به اسم حمایت فرهنگی از مناطق محروم، فقط کتاب از شما خریدیم و کاری کردیم که تندتند برسونید به چاپ مجدد. دیگه از اختصاص کاغذ داخلی و خارجی با کمترین نرخ مصوب به شما چیزی نگم بهتره. دیگه نمی‌دونم چیکار کنیم! شما پیشنهاد خاصی دارید؟ -بنظرتون بهتر نیست ما هم از روش اینا استفاده کنیم. اما با محتوای فاخرِ خودمون؟ -یعنی چی؟ یعنی از راه هنر و تئاتر و این چیزا؟ -بله. ما هم از این روش استفاده کنیم اما به سبک خودمون. با بازیگران و کارگردانان خودمون. ما چی از اینا کم داریم؟ ذاکر برای لحظاتی به فکر فرو رفت. اذان مغرب شروع شده بود. -آقای ذاکر! این پیشنهادِ یکی از خانمای خودمونه. ما می‌تونیم یه پویش راه بندازیم و یکی از کتابهای خودمون رو انتخاب کنیم و برای بهتر دیده شدنش، یک تئاتر فاخر ازش بیرون بیاریم و برای بچه‌ها و خانما اجرا کنیم. -عجب! تردید دارم صلاح باشه. چی تو ذهنتونه نمیدونم اما وقتی شما پای کار هستید، خیال منم راحته. حالا کدوم کتاب‌رو میخواید محتواش‌رو برای تئاتر آماده کنید؟ سازنده هست؟ -شک نکنید. خیلی جذابه. اینقدر که مطمئنم مردم ببینند خوششون میاد و حتی روی حجاب و پوشش خانما هم اثر داره. از بس جذابه! -مشتاق شدم بدونم کدوم کتابه؟! نرجس با قیافه‌ای متفکرانه و خلاقانه گفت: «کتاب سیاحتِ غرب!» ذاکر گفت: «همین که درباره مرگ و مردن و قیامت و این چیزاست؟» نرجس جواب داد: «بله. همین. می‌خوایم شبِ اولِ قبرِ خانمای باحجاب و شب اول قبر خانمای بی‌حجاب را به نمایش بگذاریم!!» ذاکر که کلا هنگ کرده بود و انتظار چنین پیشنهاد و چنین محتوایی نداشت، چشمانش گرد شد و به نقطه‌ای خیره گشت. تنها چیزی که توانست بگوید این سؤال بود که: «بازیگر و کارگردان و این چیزاش...؟!» نرجس گفت: «متن کتاب را که داریم. البته قراره اقتباس کنیم. نه این که از روی متن کار کنیم. یکی از خانما به اسم سمیه میشه نمادِ خانمِ باحجاب و یکی دیگه از خانما... که البته خودم خوشم نمیاد اون بشه اما دیگه چاره‌ای نداریم... به اسم الهه میشه نماد خانم بدحجاب!!» ذاکر که داشت از این همه خلاقیت و نوآوری پاره میشد پرسید: «سمانه خانم چی؟ به ایشون هم نقشی دادید؟» نرجس حرفی زد و نکته ای گفت که حتی خود ما هم مشتاق شدیم فوراً آن نمایش را ببینیم و تا ابد و یک روز بخندیم! نرجس گفت: «بله! موثرترین نقش را به سمانه خانم دادم! نقشِ صدایِ شبِ اولِ قبر!!!» و این چنین بود که بزرگترین رنسانسِ هنریِ ایرانِ معاصر در مسجدالرسول شروع به زاییدن کرد. عصر تحول در سینمای ایران دقیقا قرار بود در شب عید فطر، توسط این دسته از نخبگان رقم بخورد! ذاکر همین طور که از سر جایش بلند میشد تا برای شرکت در نماز جماعت برود، رو به نرجس گفت: «عجب رقابتی بشود بین شما و بینِ یک مشت اجانبی که این آخوندِ پر حاشیه تو این محله عَلَم کرده! آفرین به شما به چنین انتخاب هوشمندانه‌ای! هر گونه هزینه و امکانات هم اگر لازم باشد، لیست کنید تا بدهم به بچه‌ها تهیه کنند.» این را گفت و رفت. @Mohamadrezahadadpour ادامه دارد... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
‹ ☘ › با سلام ... بیست و هشتمین دوره ی 🙏📖🙏📖🙏📖🙏 🌺 ان‌شاءالله این دوره ی را در اولین شب جمعه اردی‌بهشت ماه قرائت میکنیم به نیابت از ارواح پاک علما و شهدایی که این هفته بنام ایشان بود. 🕊 به نیت و تعجیل در مولانا صاحب الزمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف 🕊 و به نیت همه ی بیماران 🕊 به یاد مرحوم شهید 🕊 و به یاد مرحوم در سومین روز درگذشت 🕊 و به یاد مرحوم در چهلمین روز درگذشت 🕊 و به یاد مرحوم در هفتمین روز درگذشت 🕊 و به یاد مرحومه در یکمین سالروز درگذشت 🕊 و به یاد مرحومه در یکمین سالروز درگذشت 🕊 و به یاد مرحوم در یکمین سالروز درگذشت و به یاد عالِم این خانواده مرحوم شیخ و کلیه‌ی اموات متعلق به این خانواده ها ... ● و در انتها به یاد تمامی اموات؛ بدوارث و بی وارث، اموات خودمون و اموات قاریان محترم ... به برکت ذکر شریف بر محمد و آل محمد ...♡••࿐ ❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش ❍↬❥ @z_rood ایتا 📖 جزء ۱ 👈 سرکار خانم حسین زاده 📖 جزء۲ 👈 جناب آقای مؤذنی 📖 جزء۳ 👈 جناب آقای حسین‌زاده (💐 دسته گلی به نیابت از مرحوم حاج ) 📖 جزء۴ 👈 سرکار خانم محبی (💐 دسته گلی به نیابت از مرحوم و و همه اموات) 📖 جزء۵ 👈 سرکار خانم رجبی (💐 دسته گلی به نیابت از شهید و کلیه اموات) 📖 جزء۶ 👈 خانواده آقای حدادی 📖 جزء۷ 👈 (امیرعلی) 📖 جزء۸ 👈 سرکار خانم امیدی 📖 جزء۹ 👈 خانواده ی شهید (💐 دسته گلی به نیابت از شهداء ) 📖 جزء۱۰ 👈 سرکار خانم مؤذنی 📖 جزء۱۱ 👈 سرکار خانم مؤذنی 📖 جزء۱۲ 👈 سرکار خانم یوسفی 📖 جزء۱۳ 👈 سرکار خانم محبی (💐 دسته گلی به نیابت از مرحوم و و همه اموات) 📖 جزء۱۴ 👈 سرکار خانم رجبی (💐 دسته گلی به نیابت از شهید و کلیه اموات) 📖 جزء۱۵ 👈 سرکار خانم محبی (💐 دسته گلی به نیابت از مرحوم و و همه اموات) 📖 جزء۱۶ 👈 (🌷) 📖 جزء۱۷ 👈 خانواده آقای سلیمی 📖 جزء۱۸ 👈 سرکار خانم مؤذنی (💐 دسته گلی به نیابت از مرحوم مشهدی و همسر مرحومه شان) 📖 جزء۱۹ 👈 سرکار خانم مؤذنی (💐 دسته گلی به نیابت از مرحومه و ) 📖 جزء۲۰ 👈 سرکار خانم محبی (💐 دسته گلی به نیابت از مرحوم و و همه اموات) 📖 جزء۲۱ 👈 سرکار خانم باقری 📖 جزء۲۲ 👈 خانواده مرحوم 📖 جزء۲۳ 👈 خانواده مرحوم 📖 جزء۲۴ 👈 خانواده مرحوم 📖 جزء۲۵ 👈 خانواده مرحوم 📖 جزء۲۶ 👈 سرکار خانم مؤذنی (💐 دسته گلی به نیابت از مرحوم ) 📖 جزء۲۷ 👈 سرکار خانم مؤذنی (💐 دسته گلی به نیابت از مرحوم ) 📖 جزء۲۸ 👈 سرکار خانم سلیمانی 📖 جزء۲۹ 👈 سرکار خانم سهرابی (💐 دسته گلی به نیابت از مرحوم حاج ) 📖 جزء۳۰ 👈 سرکار خانم نازنین زهرا کریمی جهت شادی روح شهداء و اموات و سلامتی قاریان فراموشتون نشه ...  ┄┅═✿๑❀๑✿═┅┄ دوستان جزء های انتخابی خود را هر چه سریعتر به شناسه کاربری @Hasan_Moazzeni بفرستید . تا بنام خودتان در کانال بارگذاری شود . خدا خیرتون بده . یا حق ... ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا
10.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‹ ☘ › 🎥 این دنیا همینقدر بی ارزشه… ❍↬❥ @z_rood1 روبیکا و سروش ❍↬❥ @z_rood ایتا 💐 شادی روح رفتگان و گذشتگانمان در این شب جمعه فاتحه ای قرائت کنیم🖤🖤 همراه با ذکر شریف و والای 🌷 ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ ✅ را معرفی کنید↡↡ ━━━🍃🌺🍃━━━ ❍↬❥ splus.ir/z_rood1 سروش ❍↬❥ eitaa.com/z_rood ایتا ❍↬❥ rubika.ir/z_rood1 روبیکا