ــــــــــــــ
با خواهرم رفتیم توی خیابانها سر و گوشی به آب بدهیم. میانهٔ راه ایستادیم توی صف نان. نمیدانم بعد از چندسال هوس نان خریدن، به سرم زد. دنبال حرف و حدیث مردم بودم. میخواستم بیواسطه، حرفهایشان را بشنوم. هیچکس چیزی نمیگفت. حرصم گرفته بود. با خواهرم چند عکس دونفره گرفتیم. گفتیم بماند به یادگار، از دوران جنگ. پسرِ بلندقدی، جلویم ایستاده بود؛ تیشرت مشکی به تن داشت و زنجیری به گردن. نوبتش که شد، شاطر کارتش را گرفت و ازش پرسید: «نمیری از تهران؟»
پسر، چند نان تافتون را روی هم گذاشت. موهای لختش را بالا داد و گفت: «مادرم نمیاد. بدون مادرم هیچجا نمیرم.»
@zaatar
هدایت شده از هیئت تسنیم
4.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️پاسخ رهبر به یک شبهه
🔺کسانی که باید کاری انجام بدهند( نیروهای نظامی و امنیتی)، در وقت خودش انجام دادند.
🔺اگر اون کاری که شما متوقعید انجام بگیره و انجام نمیگیره، دنبال کنید. تحقیق کنید، که بعضی جاها قابل تحقیق هم نیست؛ برای اینکه مسائل سری است. خواهید دید عملی که انجام گرفته کاملا دارای توجیه است.
@heyattasnim
707K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ـــــــــــــــ
آقا سلام، ماه محرم شروع شد.
@zaatar
/زعتر/
امام جعفر صادق (ع) فرمودند: برآوردن حوائج و نیازمندیهای مؤمن، از هزار حجّ مقبول و آزادی هزار بنده و
.
پیامبر اکرم(ص) میفرمایند:
هیچگاه مال انسان با صدقه کم نخواهد شد، پس بدهید و نترسید.
مورد بالا را یادتان هست؟
برای شیمیدرمانی سوم از شما کمک گرفتم. فردا نوبت شیمیدرمانی ششم این خانم است. چندوقتی است افتادهاند به فروش وسایل خانهشان. هزینههای بیمارستان و داروهای بعد از شیمیدرمانی، سرسامآور است.
تنها کاری که از دستم برمیآید، سپردن کار به شماست. و همه کسانی که هربار بدون اینکه بشناسمشان، قلبشان مچاله شد و کمکهای بزرگ و کوچکشان، کار این خانواده را راه انداخت.
ما تا همین امشب فرصت داریم تا ۳۸ میلیون باقیمانده هزینه بیمارستان را به دست این خانواده برسانیم و الا نوبت شیمیدرمانی عقب میافتد.
☘️در صورت تمایل به مشارکت، مبالغ خود را تا ساعت ۲۴ امشب(پنجشنبه) به شماره کارت
5892101577542547به نام زهرا عطارزاده واریز نمایید. نیازی به اطلاع رسانی در خصوص مبالغ واریز شده نیست. @zaatar
ــــــــــــــــ
سرم توی گوشی بود و فیلمی از بچههای غزه را میدیدم. دخترکی کنار آوار نشسته بود؛ خاک و خردهسنگ به موهای مجعدش چسبیده و چشمهایش جایی بین ترس و حیرت گیر کرده بود؛ مثل آتشِ فانوس که در باد میلرزد. هر بار قاب چهرهاش را میدیدم، قلبم فشردهتر میشد و درد، به عمق وجودم نفوذ میکرد.
اشک، روی صورتم راه گرفته بود. دلم میخواست دستِ دخترک را بگیرم و بیاورم پیش خودم. سر و رویش را بشویم و رختِ نو تنش کنم. بپرسم کجایش درد میکند. برایش چای داغ بریزم و زیر پتو بپیچمش. دستم کوتاه بود و دلم آرام نمیشد.
پسرها آرام جلو آمدند. بیصدا سرک کشیدند توی موبایلم. زل زدند به فیلمی که چندباری بازپخش شده بود. لبخند کمجانِ دخترک را دیدند وقتی آخر فیلم، غذایی دستش دادند. پاورچین رفتند توی اتاق. صدای پچپچشان میآمد. با دههزارتومانیهای توی دست، برگشتند.
هر کدام صد تومان از پولتوجیبیهایشان را روی میز گذاشتند. گفتند میخواهند با پولشان خوراکی بخرند برای بچههای غزه. دلم گرم شد. دستهای کوچکشان را گرفتم و بوسیدم. دوباره چشم دوختم به دخترک.
فیلم را روی لحظهای که غذایی دستش میدهند، متوقف کردم. در عمق نگاهش، جرقهای از مقاومت میدیدم؛ میدانستم امید، حتی وقتی خانهات زیر آوارها مدفون است، نمیمیرد.
#غزه
#مقاومت
@zaatar
ـــــــــــــــ
ایدهها فرّارند؛ مثل شبتابها در هوای گرگومیش.
شما برای اینکه بالاخره یکی از ایدههای رواییتان را انتخاب و اجرا کنید، نیاز به یک دو جین ایده دارید و در نتیجه نیاز به جایی که آنها را ذخیره کنید. میتوانید بروید سراغ هرچیزی که برایتان راحتتر است؛ مثلا پنجرهٔ یادداشت گوشی موبایلتان. من روشهای قدیمیتر را ترجیح میدهم: دفترچه یادداشتی کوچک که در جیب یا کیفدستیام جا شود.
📚امداد برای نویسندگان
@zaatar