ــــــــــــــــ
سرم توی گوشی بود و فیلمی از بچههای غزه را میدیدم. دخترکی کنار آوار نشسته بود؛ خاک و خردهسنگ به موهای مجعدش چسبیده و چشمهایش جایی بین ترس و حیرت گیر کرده بود؛ مثل آتشِ فانوس که در باد میلرزد. هر بار قاب چهرهاش را میدیدم، قلبم فشردهتر میشد و درد، به عمق وجودم نفوذ میکرد.
اشک، روی صورتم راه گرفته بود. دلم میخواست دستِ دخترک را بگیرم و بیاورم پیش خودم. سر و رویش را بشویم و رختِ نو تنش کنم. بپرسم کجایش درد میکند. برایش چای داغ بریزم و زیر پتو بپیچمش. دستم کوتاه بود و دلم آرام نمیشد.
پسرها آرام جلو آمدند. بیصدا سرک کشیدند توی موبایلم. زل زدند به فیلمی که چندباری بازپخش شده بود. لبخند کمجانِ دخترک را دیدند وقتی آخر فیلم، غذایی دستش دادند. پاورچین رفتند توی اتاق. صدای پچپچشان میآمد. با دههزارتومانیهای توی دست، برگشتند.
هر کدام صد تومان از پولتوجیبیهایشان را روی میز گذاشتند. گفتند میخواهند با پولشان خوراکی بخرند برای بچههای غزه. دلم گرم شد. دستهای کوچکشان را گرفتم و بوسیدم. دوباره چشم دوختم به دخترک.
فیلم را روی لحظهای که غذایی دستش میدهند، متوقف کردم. در عمق نگاهش، جرقهای از مقاومت میدیدم؛ میدانستم امید، حتی وقتی خانهات زیر آوارها مدفون است، نمیمیرد.
#غزه
#مقاومت
@zaatar
ـــــــــــــــ
ایدهها فرّارند؛ مثل شبتابها در هوای گرگومیش.
شما برای اینکه بالاخره یکی از ایدههای رواییتان را انتخاب و اجرا کنید، نیاز به یک دو جین ایده دارید و در نتیجه نیاز به جایی که آنها را ذخیره کنید. میتوانید بروید سراغ هرچیزی که برایتان راحتتر است؛ مثلا پنجرهٔ یادداشت گوشی موبایلتان. من روشهای قدیمیتر را ترجیح میدهم: دفترچه یادداشتی کوچک که در جیب یا کیفدستیام جا شود.
📚امداد برای نویسندگان
@zaatar
5.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ــــــــــــــ
ببار ای آسمون جای رقیه
@zaatar
ـــــــــــــــــ
نشستهام پشت میز و مشغول نوشتنم.
کولر جواب نمیدهد. پنکه را گذاشتهام جفت میز. پیامهای «جایتان خالی» و «ما هم رفتنی شدیم»، تمام نمیشود. دلم میخواست دل بکنم از همین پنکه لعنتی که حالم را جا میآورد. بروم مشایه. شُر شُر عرق بریزم؛ آنقدر که حس کنم دارم از پا درمیآیم. آنقدر که فشارم بیفتد و آبنباتی بگذارم توی دهان. بعد هادی بطری آب را خالی کند روی سرم. چشمهایم را ببندم و آب از بالای روسری شره کند روی صورتم. به زور یکی دو بطری آب هم به خوردم بدهد. بگوید آب بدنت کم شده. باید بیشتر بخوری. عسل و خاکشیر و آبلیمو را از زیپ جلوی کوله بیرون بکشد و شربتی درست کند. ببردم توی موکبی و بگوید تا عصر همینجا بمانیم. زیر کولر آبی دراز بکشم و تاول پاهام بسوزد. نخوابم و آدمهای اطرافم را بپایم که هرکدام با یک زبان و یک لهجه خاص حرف میزنند. دختر کوچکی را ببینم که انگار بیناییاش کم است. گاهی خودش را روی زمین میکشد. موهایش بور است و به همه چیز خیره میشود. چیزی در نگاهش هست که نمیگذارد بخوابم. مریض است انگار. رفتارهایش را بنویسم در نوت گوشی. تا بعد. شاید توی یکی از داستانها به کارم بیاید. بعد به دیوانگی خودم بخندم. و به اینکه تنها فرصت خواب را از دست دادهام.
بعد یادم میآید که هنوز پشت میز نشستهام و اینها تنها جزئی از خاطراتم هستند. باد پنکه توی صورتم میخورد. دارم مینویسم و هنوز تهرانم. دیگر حتی یک ذره هم امید ندارم به مشایه برسم.
#اربعین
@zaatar
ــــــــــــــــ
امسال خادم حرم امیرالمؤمنین(ع) بود. لحظه به لحظه عکس میفرستاد و صوت میداد. میگفت جایت خیلی خالیست.
نصف شب برگشته بود. میدانست قرار است ساعت چهار راه بیفتیم و برویم سمت دزفول. بهش گفته بودم زیارت که نصیبم نشد، میرویم سری بزنیم به مادر همسرم. سرظهر پیام داد که هنوز راه نیفتادی که؟ گفتم درحال جمعوجورم. نیم ساعت بعد اسنپ دم در خانه بود. تکه بیسکوئیت، تبرک سفره حضرت رقیه بود و شکلات، تبرکی از خادم عراقی در حرم. خدا نصیب همهتان بکند از این دوستها. من با همان تکه بیسکوئیت اشکها ریختم.
#رفیق
#اربعین
@harfikhteh
@zaatar
ـــــــــــــــ
آخرین باری که این جاده را رفتیم، دم عید بود. همسرِ خواهرم هنوز زنده بود. محیا و محمدحسین هنوز بابا داشتند. روزی چندبار تلفنی حرف میزدیم. شبهای احیا بود و حتم داشتم شفایش را میگیریم.
شب ۲۳ رمضان بود. بعد از نماز صبح خوابیدیم. مامان ساعت ۱۱:۳۰صبح زنگ زد روی گوشیام. از خواب پریدم و زل زدم به گوشی. اسم مامان را که دیدم مطمئن شدم خبری شده. جواب ندادم. پتو را کشیدم روی سرم. چشم دوختم به پرزهای پتو. اینجور وقتها انگار میخواهم خودم را بزنم به آن راه. شاید هم میخواهم خودم را آماده کنم. نمیدانم. اصلا نمیدانم چه حسیست که دستم را میبندد. انگار قفل میکنم. گوشی توی دستم مانده بود که مرضیه زنگ زد. نشستم روی تشک. به هادی گفتم به خدا که خبری شده. گفت جواب بده. جواب ندادم. قلبم محکم میکوبید.
هادی گفت زنگ بزن. نمیخواستم اما زدم. چند ثانیه سکوت کردم. مرضیه هم هیچی نگفت. بعد به زبان آمد. گفت حالش خیلی بد بود و زد زیر گریه. بقیه، با صدای هق هقم از خواب بیدار شدند. نیم ساعت سر جا گریه کردم و بلند شدم به جمع کردن. تمام یک ساعتی که وسایلمان را جمع میکردم، محمد گریه میکرد. میخواست بماند پیش مادرجانش. پیش حانیه و محدثه. زبانِ هم را نمیفهمیدیم. نمیدانست باید برود پیش محمدحسین و سرش را گرم کند. بهزور سوار ماشین شد. از وقتی نشستیم توی ماشین و حرکت کردیم سمت تهران، یکبند گریه کردم. تلفنی با زهرا گریه کردم. با آزاده گریه کردم. با فاطمه. با دوست زینب. با خود زینب. خواهرم. توی همین جاده. درست همین جاده که حالا انگار بوی مرگ میدهد؛ بوی بیپدری، بیهمسری.
پینوشت:
خاله همیشه میگوید خیلی غمگین مینویسی. زندگی همینهاست دیگر. اینها را ننویسم چه بنویسم؟
#جاده
@zaatar
ـــــــــــــــــــ
رسول خدا (ص) فرمودند: «هر کس یک نیاز مؤمنی را روا سازد، خداوند حاجتهای فراوان او را روا سازد که کمترین آن بهشت باشد.»
✨خانوادهای را میشناسم در کرمان. مادر، سرپرست خانواده است. بچهها چهار و ده سالهاند و یتیم. چند روز است که صاحبخانه اثاثشان را از خانه بیرون ریخته و توی کوچه میخوابند. فقط توانستهاند ارزاق بهشان برسانند.
برای رهن خانه به ۳۶ میلیون تومان نیاز داریم. هرچقدر زودتر این هزینه را جمعآوری کنیم، شبهای کمتری را در کوچه سپری میکنند. میدانم به همت شما این مبلغ هم جمع میشود إنشاءالله.
☘️در صورت تمایل به مشارکت، مبالغ خود را تا ساعت ۲۴ فردا شب(چهارشنبه شب) به شماره کارت
5892101577542547به نام زهرا عطارزاده واریز نمایید. نیازی به اطلاع رسانی در خصوص مبالغ واریز شده نیست. @zaatar