eitaa logo
زاغ سفید
4.8هزار دنبال‌کننده
28.4هزار عکس
31.7هزار ویدیو
75 فایل
♦️از خبرای تکراری و روز مره خسته شدی ♦️ما یک کانال ویژه به شما معرفی میکنیم ♦️زاغ سفید سرگرمی ♦️ سیاست را از دریچه طنز ببینید 📌گردان عملیاتی کمیل👇 https://eitaa.com/joinchat/3921281279C1b0b3d421d @Moslem_6 مدیریت کانال تبلیغات @mahsf313
مشاهده در ایتا
دانلود
رهبر انقلاب: باید در فضای مجازی حکمرانی قانونمند وجود داشته باشد. اگر فضای مجازی قانونمند شود، تبدیل به فرصت خواهد شد. ۱۴۰۳ 🎙@zaghsefid
💢 دادستانی پاریس تأیید کرده که دستگیری دوروف به مدیریت تلگرام مرتبط است 📌در بیانیه‌ای که «نوایا-اروپا» دریافت کرده، گفته شده که دوروف به این جرائم متهم شده: 🔹همکاری در مدیریت پلتفرم آنلاین برای انجام معاملات غیرقانونی توسط گروه‌های سازمان‌یافته 🔹امتناع از ارائه اطلاعات یا اسناد مورد نیاز به درخواست نهادهای قضایی برای تحقیقات 🔹همکاری در نگهداری محتوای پورنوگرافی با حضور افراد زیر سن قانونی 🔹همکاری در پخش مواد مخدر؛ 🔹همکاری در جرائم مرتبط با حملات هکری؛ 🔹همکاری در کلاهبرداری در چارچوب گروه‌های مجرمانه سازمان‌یافته. 🔹در مجموع، دوروف به 12 جرم متهم شده و ممکنه تا 28 آگوست در بازداشت باشد 🎙@zaghsefid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آمریکا نظامی نمی‌آورد اینجا، نویسنده می‌آورد! مدیران غربزده می‌آورد، رسانه‌های ناامید می‌آورد، انقلابیون پشیمان می‌آورد، شبکه‌های اجتماعی می‌آورد، 🎙@zaghsefid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢چرا اسرائیل توانایی جنگ با ایران را ندارد؟ مدیر و موسس مرکز مطالعات ایران در دانشگاه تل‌آویو پاسخ می‌دهد! 📌دیوید مناشری، مدیر و مؤسس مرکز مطالعات ایران در دانشگاه تل آویو: 🔹سالها پیش که مرکز مطالعات ایران را تاسیس کردم موضوع اولین جلسات ما درباره حمله به ایران بود؛ نتیجه‌ای که از این جلسات گرفتم این بود که ما گزینه نظامی در مقابل ایران نداریم و تا الان هم همینطور است. 🎙@zaghsefid
💢 باقیات الصالحات اینجوری برای آدم به جا می مونه، روح شهید رئیسی شاد💔 🎙@zaghsefid
تیکه سنگین رسایی ...!!😲😜👆👆 🎙@zaghsefid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما آخرین نسلی هستیم که می دونیم دنیای قبل از اینترنت چه حس و حالی داشت... 🎙@zaghsefid
🍀🌾پیچیده شمیمت همه جا ، ای تن بی سر! چون شیشه ی عطری که درش گم شده باشد 🍃عرض ادب کنیم محضر ملکوتی حضرت عشق 🍃🌾اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ ☘🌾اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ ☘🌾وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ☘🌾وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ ☘🌾وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🍃 🎙@zaghsefid
مزار معروف به شیخ طبرسی مشهد مقدس واقع در حرم علی بن موسی الرضا علیه السلام و بسیار بسیار مجرب از جهت حاجت روایی به امر خداوند انشاالله 🎙@zaghsefid
قبر شيخ آماده بود و كنار آن تلي از خاك ديده مي شد. مردم اطراف قبر حلقه زدند. ‌ صداي گريه آنها هر لحظه زيادتر مي شد. جسد *شيخ طبرسي* را از تابوت بيرون آوردند و داخل قبر گذاشتند. قطب الدين راوندي وارد قبر شد و جنازه را رو به قبله خواباند و در گوشش تلقين خواند. سپس بيرون آمد و كارگران مشغول قرار دادن سنگهاي لحد در جاي خود شدند. پيش از آنكه آخرين سنگ در جاي خود قرار داده شود، *پلك چشم چپ شيخ طبرسي تكان مختصري خورد* اما هيچكس متوجه حركت آن نشد! كارگران با بيل‌هايشان خاكها را داخل قبر ريختند و آن را پر كردند. روي قبر را با پارچه اي سياه رنگ پوشاندند. *آفتاب به آرامي در حال غروب كردن بود.* مردم به نوبت فاتحه مي‌خواندند و بعد از آنجا مي‌رفتند. شب هنگام هيچ كس در قبرستان نبود. *شيخ طبرسي به آرامي چشم گشود.* اطرافش در سياهي مطلق فرو رفته بود. *بوي تند كافور و خاك مرطوب مشامش را آزار مي‌داد.* *ناله‌اي كرد.* *دست راستش زيربدنش مانده بود.* *دست چپش را بالا برد.* *نوك انگشتانش با تخته سنگ سردي تماس پيداكرد.* *با زحمت برگشت و به پشت روي زمين دراز كشيد.* *كم‌كم چشمش به تاريكي عادت كرد.* *بدنش در پارچه‌اي سفيد رنگ پوشيده بود.* آرام آرام موقعيتي را كه در آن قرار گرفته بود درك مي‌كرد. آخرين بار هنگام تدريس حالش بهم خورده بود و ديگر هيچ چيز نفهميده بود. *اينجا قبر بود!* او را به خاك سپرده بودند. ولي او كه هنوز زنده بود. زنده به گور شده بود. هواي داخل قبر به آرامي تمام مي‌شد و شيخ طبرسي صداي خس خس سينه‌اش را مي‌شنيد. *چه مرگ دردناكي انتظار او را مي‌كشيد.* *ولي اين سرنوشت شوم حق او نبود.* *آيا خدا مي‌خواست امتحانش كند؟* چشمانش را بست و به مرور زندگيش پرداخت. سالهاي كودكي‌اش را به ياد آورد واقامتش در مشهد الرضا را. پدرش *«حسن بن فضل »* خيلي زود او را به مكتب خانه فرستاد. از كودكي به آموختن علم و خواندن قرآن علاقه داشته و سالها پشت سر هم گذشتند. *به سرعت برق و باد!* شش سال پيش زماني كه 54 ساله بود، سادات آل‌زباره او را به سبزوار دعوت كرده و شیخ دعوتشان را پذيرفت و به سبزوار رفت. مديريت مدرسه دروازه عراق را پذيرفت و مشغول آموزش طلاب گرديد و *سرانجام هم زنده به گور شد!* چشمانش را باز كرد. چه سرنوشتی در انتظار او بود *ديگر اميدي به زنده ماندن نداشت.* *نفس كشيدن برايش مشكل شده بود.* *هر بار که هواي داخل گور را به درون ريه‌هايش مي‌كشيد سوزش كشنده‌اي تمام قفسه سينه‌اش را فرا ميگرفت.* *آن فضاي محدود دم كرده بود و دانه‌هاي درشت عرق روي صورت و پيشاني شيخ را پوشانده بود.* *در اين موقع به ياد كار نيمه تمامش افتاده و چون از اوايل جواني آرزو داشت تفسيري بر قرآن كريم بنويسد.* *چندي پيش محمد بن يحيي بزرگ آل‌زباره نيز انجام چنين كاري را از او خواستار شده بود.* اما هر بار كه خواسته بود دست به قلم ببرد و نگارش كتاب را شروع كند، كاري برايش پيش آمده بود. *شيخ طبرسي وجود خدا را در نزديكي خودش احساس ميكرد.* *مگر نه اينكه خدا از رگ گردن به بندگانش نزديكتر است؟* به آرامي با خودش زمزمه كرد: *خدايا اگر نجات پيدا كنم، تفسيري بر قرآن تو خواهم نوشت.خدایا مرا از اين تنگنا نجات بده تا عمرم را صرف انجام اين كار كنم.* *ولی شيخ طبرسي در حال خفگی و زنده بگور شدن بود.* *اما به یکباره كفن‌دزدی با ترس و لرز وارد قبرستان بزرگ می‌شود.* *بيلي در دست به سمت قبرشيخ طبرسي رفت.* *بالاي قبر ايستاد و نگاهي به اطراف انداخت.* *قبرستان خاموش بود و هيچ صدايي به گوش نمي‌رسيد.* *پارچه سياه رنگ را از روي قبر كنار زد و با بيل شروع به بيرون ريختن خاكها كرد.* *وقتي به سنگهاي لحد رسيد، يكي از آنها را برداشت.* *نسيم خنكي گونه‌هاي شيخ را نوازش داد.* *چشمانش را باز كرد و با صداي بلند شروع به نفس كشيدن كرد. كفن دزد جوان، وحشت زده مي‌خواست از آنجا فرار كند اما شيخ طبرسي مچ دست او را گرفت.* *صبر كن جوان!* *نترس من روح نيستم.* *سكته كرده بودم. مردم فكر كردند مرده‌ام مرا به خاك سپردند.* *داخل قبر به هوش آمدم. تو مامور الهي هستي....* *آیا مرا می‌شناسی؟* بله مي شناسم! شما شيخ طبرسي هستيد که امروز تشييع جنازه تان بود. دلم مي‌خواست، دلم مي‌خواست زودتر شب شود و بيايم كفن شما را بدزدم! *به من كمك كن از اينجا بيرون بيايم.* *چشمانم سياهي مي‌رود.* *بدنم قدرت حركت ندارد.* كفن دزد شيخ طبرسي را بيرون آورده در گوشه‌اي خواباند و بندهاي كفن را باز كرد و به گوشه‌ای انداخت. *مرا به خانه‌ام برسان. همه چيز به تو مي‌دهم. از اين كار هم دست بردار.* *كفن دزد جوان لبخند زد و بدون آنكه چيزي بگويد شيخ را كول گرفت و به راه افتاد.*