#پارت_۲۶۱
#پرستار_محجوبم
با نگرانی به آدرسی که ملیکا داده بود نگاه میکنم. برای باز هزارم از راننده میپرسم.
-ببخشید اقا چه قدر دیگه می رسیم؟
راننده بنده خدا کلافه می شود.
-خواهرم اتفاقی افتاده؟ 5 دقیقه دیگه رسیدیم..
-ممنونم..
سرم را به شیشه ماشین تکیه داده و چشم هایم را میبندم. ساعت از یازده شب گذشته بود و من حیرون و سیرون دنبال ماهد امده بودم که ببینم زنده است یا مرده! این واقعی بود خدایا؟
اهی میکشم. اعتراف میکنم. نمیتوانستم یک جا بنشینم. ان هم به گفته ملیکا ماهد در وضع خوبی نبود.دوست داشتم به اقای یکتا بگویم ولی واقعا ترسیدم ماهد ناراحت شود! اصلا چرا ملیکا از من خواسته بود؟ یعنی این دو انقدر نزدیک بودند که باهم به خانه می رفتند؟ پس چرا ملیکا پیشش نمانده بود؟ نکند دروغ گفته باشد؟ اخه او با من چه خصومتی باید داشته باشد که دروغ بگوید؟
بلاخره ماشین متوقف شده و ما می رسیم. با ذوق میگویم.
-ممنونم اقا..براتون واریز زدم..
و به سرعت از ماشین بیرون میپرم.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۶۲
#پرستار_محجوبم
چادرم را محکم گرفته و به ساختمان های عجیب و غریب اطرافم خیره می شوم. خیابان بزرگی بود و مجتمع ها و آپارتمان های قشنگی داشت. در ان تاریکی میان نور خیابان ها خداروشکر افراد زیادی رفت و امد میکنند با وجود ان ساعت شب وگرنه ترس برم میداشت! توکل به خدا کرده و برای بار هزارم به ماهد زنگ میزنم اما خاموش بود!
پوفی کشیده و با توجه به گفته ملیکا زنگ طبقه چهارم ساختمان را میزنم. پنج دقیقه ای میگذرد اما کسی جواب نمی دهد. نگران دوباره زنگ میزنم که در با تیکی باز می شود. همین؟ چرا کسی جواب نداد؟ نکند اشتباه زده باشم؟ بیخیال استرس می شوم و به سرعت با اسانسور بالا می روم. رو به روی تک واحد که قرار می گیرم اب دهانم را قورت داده و زیر لب صلوات میفرستم. خدایا..دلم میگفت بیام..خواهش میکنم خودت مراقبم باش!
و تقه ای به در میزنم. کمی بعد در باز می شود و قامت ماهد جلوی درب خانه نمایان می شود. او طوری که مرا ندیده باشد برمیگردد که برود و میگوید.
-صدبار بهت گفتم برو ملیکا..دست از سرم بردار..اون دوستای داغونتم ببر..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۶۳
#پرستار_محجوبم
با دیدن وضع آشفته ماهد و موهای بهم ریخته و چشمان تب دارش قلبم تکه می شود. یعنی او انقدر مریض بود؟ خدایا..برای همین خانه نیامده بود؟ آخر چرا؟ یعنی کسی نبود تیمارش کند؟ کسی سوپی برایش بگذارد یا دمنوشی درست کند؟ خدای من..
برای یک لحظه دلم به حال ماهد میسوزد. مادری ندیده بود برای مادری و پدرش هم اکثرا درگیر کارهای شرکت و مادرش..انگاری این بچه از کودکی بچه مانده بود و دلش تمنای مادری میکرد که نبود و معلوم نیست بازم باشد!
لب میگزم و سعی میکنم بغضم را قورت دهم. خانه میان تاریکی بود و فقط با کمی نور مهتابی روشن شده بود. روسری ام را درست کرده و وارد خانه می شوم و در را پشت سرم میبندم. با صدای بسته شدن در ماهد با عصبانیت به سمتم برمیگردد که یکدفعه با دیدن من شوکه می شود. برای چند لحظه خیره و مات زده نگاهم میکند که میگوید.
-زهرا..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۶۴
#پرستار_محجوبم
سعی میکنم کمی جدی باشم. لب گزیده و میگویم.
-ببخشید مزاحمت شدم..ملیکا از من خواسته بود بیام اینجا از حالت خبر بگیرم..
اخم میکند و سمتم می آید.
-به بابام که چیزی نگفتی؟
سری تکان می دهم.
-نگفتم..اما میدونم چرا نباید بگم؟ مگه حالتون بد نیست؟ خب باید برید بیمارستان..
پوزخند میزند.
-نترسیدی به گناه بیفتی جوجه چادری؟ چرا پاشدی اومدی تو دهن شیر؟
پوزخند میزنم.
خیلی وقته تو دهن شیرم جناب یکتا..از بابت من نگران نباشید!
در دل میگویم.
-این یعنی اگر میخواستی کاری بکنی خیلی وقت پیش میکردی پس بهت اعتماد دارم!
همانطور اهسته وارد اتاقش می شود و میگوید.
-باشه من خوبم..حالا میتونی بری..
نه خوب نبود! اصلا خوب نبود. مطمئن بودم از شدت تب دارد میسوزد. تمام صورتش قرمز بود و چشمهایش تب دار..چادرم را در آورده و به سمت آشپزخانه می روم. باشد، می رفتم اما بعد اینکه سوپ و غذایی برایش درست کنم و با یک دمنوش حالش را بهتر کنم!
-قرص خوردی؟
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#پارت_۲۶۴ #پرستار_محجوبم سعی میکنم کمی جدی باشم. لب گزیده و میگویم. -ببخشید مزاحمت شدم..ملیکا از من
پارتای قشنگمون
و ۵ صلوات...😍
تقدیم نگاه امام صادق علیهالسلام و
مردم شجاع غزه و مقاومت حزب الله برای
زمینه سازی ظهور انشاءالله...❤️
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
"شرایط VIP رمان پرستار محجوبم" 📌داخل کانال VIP 😍 (پارت ۴۴۲ هستیم) به ارزش ۳۹ هزارتومان🥰 🔸داخل
داخل کانال VIP رمان
پرستارمحجوبم " پارت ۴۲۹" هستیم☝️🏻
📌فایل کامل رمانهای زهرا علیپور 😍
📢 هماکنون؛ #تیتر_یک KHAMENEI.IR
🌷 فرمان رهبر انقلاب
به صاحبان فکر و هنر و دانــش و رســـانه و جوانــان و مسئولان:
👈 در مقابل تهدید نرم افزاری دشمن تولید محتوا و اندیشه کنید. ۱۴۰۳/۱۱/۲۹
💻 Farsi.Khamenei.ir
به خاطر درخواست هاتون یک فکری کردم😅
یعنی خیلی فکر کردم و با خودم گفتم چون داریم به پایان سال نزدیک میشیم براتون یک جشنواره تخفیف بزارم روی همه رمان ها و وی آی پی😌😍
نظرتون؟👀
@admin_balot