#پارت_۲۶
#همسر_طلبه
تلفنش را قطع کرده و سرش را می خاراند.
-ببخشید به جا نیوردم؟
این بار مستقیم داشت نگاهم می کرد. حق هم داشت. امروز اصلا مرا ندیده بود از بس سرش پایین و بالا بود. لبخند میزنم.
-آیه هستم..
مامانی با لبخند می گوید.
-بیا بشین امین جان. یادم رفت زودتر بهت بگم..
امین متعجب کنار سفره می نشیند. باباجون هم وارد پذیرایی می شود. او هم با دیدن وضع لباس هایم جا می خورد اما چیزی نمی گوید و با لبخند کنار سفره می نشیند.
-چیو مامان جان؟
من هم کنار باباجون می نشینم.
مامانی با لبخند به من اشاره می کند.
-نشناختی؟ حق هم داری. از بس نبودی هیچکسو نمیشناسی..آیه دخترعمو حسینته..وقتی کوچیک بوده دیدیش..
امین لبخند میزند و نگاهش را سمت من می چرخاند.
-ببخشید زودتر به جا نیوردم دخترعموجان..
لبخند میزنم. خدایا این بشر همان حاج آقای امروز صبحه؟ با این حال حتما منو ندیده و یادش نمی آید. به همین خاطر من هم خودم را به نفهمی میزنم. وای چه پسر گلی بوده و من اشتباه کردم!
-نه خواهش می کنم. منم شما رو نمی شناختم..
با لبخند ظرف غذایش را نگاه می کند.
-به به چه کردی ننه جون..
مامانی با خنده ته قاشق را به بازویش میزند.
-باز داری اذیت می کنی..
میخندد.
-قربون خنده هات ننه جون. اینجوری بیشتر عشق می کنم..
بابایی میخندد.
-اذیتش نکن خانممو..بعدشم تو بیخود می کنی قربون زن من بشی..
با لبخند به شوخی هایشان خیره می شوم و با لذت غذا می خورم. وای اگر بچه ها می فهمیدند حاج آقا پسرعمویه من بود؟ نه نه نباید می گفتم. اینجوری بیشتر اذیتم میکردن! ولی عجب حاج آقایه باحالی بودها..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#پارت_۲۶ #همسر_طلبه تلفنش را قطع کرده و سرش را می خاراند. -ببخشید به جا نیوردم؟ این بار مستقیم
😍😎
قسمتای جدید تقدیم شما🔥
نوش جان!!!!
پ.ن: به دلیل درخواست اکثریت پارت ها از این به بعد به صورت متنی داخل کانال قرار میگیره انشاءالله 🌱
بسمربرئوف 🌱
💬 دنیـا آدمرا گول نمیزند آدمگـول دنیارا میخورد'!
-شهیدمطهـری
🔸 @zahra_alipouur
#سوپرایززززززززز
امروز علاوه بر پارت هیجانی🔥
یک فایل کامل #رمان_جذاب هم انشاءالله داریم😍😎
ازدواج جنگی....pdf
1.13M
السلام علیک یا صاحب الزمان علیهالسلام🌱
#ازدواج_جنگی
خلاصه👇
پونه، به عنوان #پرستار داوطلبانه راهی مناطق جنگی در جنوب میشه. اونجا با یکی از بدترین دشمنانش یعنی #مافوق_بسیجی مواجه میشه و از شدت بدشانسی هردوشون طی یک اتفاقی گم میشن. این گم شدن باعث میشه که مافوق بخاطر #تعصباتش و مسئله محرم نامحرمی، از پونه بخواد که با اون #ازدواج اجباری کنه و پونه…
زهرا علیپور✍
خرید کامل فایل👇🌱
💬 @z_alipouur
🍃
🌸🍃
امشب منتظر یک پارت هیجانی و غیرقابل پیش بینی باشید انشاءالله...😍🔥
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#پرستار_بچه_مثبت 🔥 خلاصه👇 سارا جراح جوان و موفق کشور بعد از اطلاع از بیماری پدربزرگش راهی رشت می ش
دوستان عزیزم...🌱
برای دریافت فایل کامل رمان #پرستار_بچه_مثبت به شخصی بنده مراجعه بفرمایید👇
🔸@Admin_balot
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#پارت_۲۶ #همسر_طلبه تلفنش را قطع کرده و سرش را می خاراند. -ببخشید به جا نیوردم؟ این بار مستقیم
#پارت_۲۷
#همسر_طلبه
امین تا سیر می شود دست از غذا کشیده و با گفتن دستت دردنکنه ای به مامانی عقب میکشد.
-خب آیه خانم یکم از خودت بگو..
-چی بگم؟
-هرچی دوست داری..چند سالته؟
چشمک میزنم.
-چند می خورم؟
-اممم فکر کنم پونزده..
با حرص میخندم.
-نخیر جناب. خودت بچه ای. من هجده سالمه..
-اوه اوه چه سنی هم هستی..
پشت چشم نازک می کنم.
-بله..
-پس کنکور داری..
دست از غذا کشیده و تشکر می کنم.
-آره..
-واسه چی میخونی؟ رشتت چیه؟
-رشتم تجربیه. نمیدونم. خیلی بهش فکر نکردم..
-امیدوارم موفق باشی. کمکی خواستی در خدمتم..
در دل میخندم. تو که چیزی حالیت نیست چرا الکی بلوف میزنی..
-ممنونم!
به مامانی در شستن ظرف ها کمک می کنم و عزم خواب می کنم. با گفتن شب بخیری به حیاط می روم که امین را گوشی به دست می بینم.
-منظورت چیه؟ من خسته شدم! نه نه من دیگه حوصلتو ندارم..
با شنیدن مکالمه اش چشمانم گرد شده و کنار درختی گوش می ایستم.
-دیگم به من زنگ نزن. فهمیدی؟ نه نه من با کس دیگه ایم..
میخندد.
-خیانت چیه دختر؟ مگ من بهت قولی چیزی دادم که سرعهدم وایستم؟
به به حاج آقایه مارو باش. بعد ادای امروزش را در می اورم«گناهه!» یعنی واسه ما اه واسه شما به؟
-کاری نداری؟ نخیرم! بای بای
همین که تلفنش قطع می شود با استرس از اینکه یک وقت مرا نبیند پا تند می کنم که یکدفعه پایم پیچ می خورد. امین با دیدنم شوکه شده و سریع به سمتم می آید.
-خوبی آیه؟
روی زمین افتاده و آخ و اوی می کنم.
-آره خوبم دارم واست ادا در میارم..
میخندد.
-حاضر جوابم که هستی..ببینم میتونی بلند شی؟
-آره بابا چرا نتونم؟ زده به سرم واسه همینه نشستم...
دوباره میخندد.
-بزار کمکت کنم!
یکدفعه چشمانم گرد می شود. نـــــــــه! بابا عجب شیخ باحالی بود!
پوزخند میزنم.
-حرام نیست؟!
میخندد.
-منم که نمیخوام دست به تو بزنم..
و یکدفعه از روی لباس از کمرم گرفته و بلندم میکند. عجب مردک باهوشی بود!
-اها الان حلال بود!
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃