#قسمت_۸۱
#رمان_قصص
-به به سلاااام دختر خوبم..چطوری باباجان؟ از این طرفا..بلاخره گذرت اینجاها هم افتاااد
از این رفتارش خنده ام می گیرد. مانده بودم چه بگویم. سلام آرامی میکنم و میخواهم چیزی بگویم که سرش را نامحسوس نزدیک اورده و آهسته میگوید.
-رد گم کنیه دخترم..آروم برو بشین تو ماشین..
با جمله اش آرامش می گیرم و با لبخند سوار ماشین می شوم. او هم بعد از انداختن ته سیگارش روی زمین و له کردن ته مانده سیگار با نوک کفشش سوار ماشین می شود.
اول از همه عینک دودی اش را به چشمانش زده و دستی به ریشش میکشد.
-خداقوت دخترم..حتما خسته راهی..
ماشین را که روشن میکند تشکر میکنم.
-لطف کردید واقعا..به خاطر من تو زحمت افتادید..
-این چه حرفیه..دخترِ باسم مثل دختر خودمه..همونقدر عزیز..
-بزرگوارید..نمیدونستم فارسی بلدید..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۸۲
#رمان_قصص
در حین رانندگی میخندد.
-من زیاد اهل سفرم..مدتی در ایران زندگی کردم..مدتی در سوریه و لبنان..حتی ترکیه هم بودم..الانم که مصر هستم..
بی اختیار میگویم.
-چرا؟
میخندد.
-بماند..خب..من مستقیم میبرمت جایی که برات رزرو کردم و بعد از اینکه استراحت کردی باهم صجبت میکنیم..خوبه؟
با اینکه دلم میخواست همین الان به سمت فلسطین پرواز کنم و کودکان غزه را در آغوش کشم و دست روی دست و پای قلم شده آنها بکشم و رو به آسمان فلسطین اشک بریزم و با قالیچه حضرت سلیمان و دوربین فیلمبرداریم از بزرگترین جنایات بشریت پرده بردارم اما به گفتن باشه ای کوتاه بسنده میکنم!
تا رسیدن به مقصدی که نمیدانستم کجاست از پشت شیشه ماشین، به شهر و رفت و آمد مردم و زندگی روزمره ای خیره بودم که خیلی عادی و روتین و همیشگی بود.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۸۳
#رمان_قصص
این همه عادی بودن برایم کمی سخت بود. نمیتوانستم این همه خونسردی چهره و عادی بودن قدم ها و خورد و خوابیدن های همیشگی را هضم کنم. شاید کسی میگفت به من و تو چه؟ ولی خب مگر میشد این جمله را گفت؟ و مدام در ذهنم این جمله رژه میرفت که چگونه میخوردند در حالی که کمی ان طرف تر درست در همسایگی کشورشان کودکان گرسنه در حال جان دادن بودند. چطور مثل همیشه راه می رفتند و پاهایشان از درد سست نمی شد وقتی درست کنار گوششان هر راه رفتن عادی نصیب چنگال تک تیراندازهای گرگ صفت اسرائیلی میشد که برای شادی روزشان و مسابقه گذاشتن و قمار کردن، سر دست و پا و جان انسانی شرط بندی میکردند.
چطور میتوانستند تبسم کنند آن هم زمانی که همسایه مظلومشان محاصره شده بود و پشت دیوار های مرز فریاد «هل من ناصر ینصرنی» سر میدادند؟ شاید هم صدای خنده شان آن قدر بلند بود که صدای کودکان به گوششان نمی رسید. اما نه..ذهنم نمیتوانست این منطق را قبول کند.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۸۴
#رمان_قصص
اگر این صدا نمی رسید چطور پس صدای این کودکان به مردم ایران، آلمان، فرانسه و اروپا رسیده بود و موج موج مردمی بودند که مسلمان می شدند و شعار میدادند و فریاد اعتراض سر میدادند آن هم بر سر دولتمردان خبیثی که دست در خونی کردن پیراهن مردم فلسطین داشتند. مال اندوزی و قدرت طلبی و برتری جویی تا چه حد؟
با صدای ابومحمد که آب معدنی سمتم گرفته بود از خیال پر از خشم و دردم بیرون می آیم و با آهی تشکر میکنم.
لبخندی میزند و به رو به رو خیره می شود.
-آه میکشی دخترم..
به خیابان و ازدحام مردم اشاره میکنم.
-آه نداره؟ چطور جهان میتونه ساکت باشه و پایبند روتین همیشگیش بمونه؟
-چرا...داره..
-چی؟
میخندد.
-آه! آه داره!
پوفی میکشم و کمی از آب معدنی را مینوشم.
-چطور ممکنه!
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۸۵
#رمان_قصص
-کاش همه مثل شما بودند دخترم..اهل غیرت..شجاعت و آزادگی..
-من برای تعریف نیومدم..قلبم نمیتونست این ظلم رو ببینه و از جا کنده نشه..
ماشین را داخل کوچه ای میبرد.
-داخل ایران هم عده ای هستند که مثل شما اهل تلاشند. حالا به هرسبکی..یکی با پول..یکی با کمک فکری و فرهنگی..یکی با قلم..یکی با فن بیان و سخنرانی و یکی.. اما عده ای هم غافلند.خاموشند..ساکتند..برای هیچ و پوچ زندگی میکنند..همه جا اینطوری هست..چه تو مصر و چه تو اروپا و چه جاهای دیگه...
اخم میکنم.
-اما غیرت ایرانی ها زیاده..خیلی زیاد..میدونم که اکثریت قلبشون با مردم اینجاست..
-قبول دارم..ما به برادران ایرانی خودمون افتخار میکنیم..
بی اختیار میگویم.
-شما اهل کجایید؟
میخندد.
-فرقی نمی کنه..هرجای زمین باشیم زمین خداست..و ما هم بنده خدا..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۸۶
#رمان_قصص
لبخند میزنم.
-و شما؟
-اهل کربلام!
-چطور راهی اینجا شدید؟ البته کمی کنجکاویم گل کرده..
میخندد.
-بماند!
ماشین را متوقف میکند.
-رسیدیم؟
به خانه رو به رویی مان اشاره میکند.
-پیاده نمیشی؟
سری تکان می دهم.
-بله..بله..الان..
از ماشین پیاده شده و به ساختمان مقابلم خیره می شوم. یک ساختمان معمولی دو طبقه با نمایی خرمایی رنگ و طرح هایی بومی!
متعجب میگویم.
-اینجا کجاست؟
لبخند میزند. انقدر همیشه لبخند میزند که احساس میکنم شاید باید از این مرد بترسم. یا شاید اشتباهی یک نفر دیگر با با ابومحمد اشتباه گرفتم. اما خب نه..نمیشد به باسم شک کرد!
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۸۷
#رمان_قصص
کلید روی در انداخته و در را باز میکند.
-بفرمایید..منزل حقیرانه ما..
از روی دو پله ورودی بالا رفته و هنگ میکنم.
-اما من فکر میکردم قراره بریم هتل..مگه..باسم هتل رزرو نکرده بود؟
میخندد.
-نگران نباش دخترم..قرار بود هتل رزرو کنیم برات..اما با توجه به برنامه هایی داری و مسائل امنیتی ترجیح دادیم داخل خونه خودمان ازت پذیرایی کنیم..اما نگران نباش..قول میدیم آب تو دلت تکون نخوره..خانومم و فرزندانمم اینجا هستند..و یک اتاق برای شماست..
لب میگزم
-اما دوست ندارم مزاحم شما باشم..
باز هم میخندد.
-امان امان امان از این تعارف ایرانی ها..نگران نباش..خانومم خیلی خوشحاله..در ضمن..هتل ها راحت میتونند هر حرکت مشکوکی رو زیر نظر بگیرند. برای همین اینجا بهتر و مناسب تره..چند روزی که اینجا هستید رو در منزل حقیرانه ما بگذرونید..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۸۸
#رمان_قصص
با تعارفات او از پله ها بالا می روم. آسانسور نداشت. البته خب دو طبقه هم کفاف نمیداد!
-این چه حرفیه..شرمنده شدم..انشاءالله بتونم جبران کنم!
آهی میکشد و تقه ای به درب چوبی مقابلمان میزند.
-جبران نمیخواد دخترم..فقط تو کارهایی که میکنی مارو هم شریک کن..
بی اختیار لبخند کمرنگی میزنم.
-چشم!
همین که در باز می شود ناگهان با چهره بشاش زنی که روسری و عبای عربی قشنگی به سر کرده بود مواجه می شوم. با خوش رویی با همسرش ابومحمد احوال پرسی کرده و بعد دستان مرا گرفته و به داخل می برد. زن مرا با خود می کشاند و ابومحمد هم پذیرای چند فسقل ریز و درشت بود که از سر و کول مبارکش بالا می رفتند. با خنده از دیدن این صحنه روی مبلی که همسر ابومحمد مرا دعوت کرده بود می نشینم. ابومحمد با با اجازه ای به اتاق می رود و همسر ابومحمد رو به من میگوید.
-خیلی خوش آمدید..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۸۹
#رمان_قصص
چون عربی را بلد بودم راحت با او صحبت میکنم. اول از همه اظهار شرمندگی برای مزاحمت و بعد هم کمی از آنها میپرسم. خودش را ام سلمه معرفی میکند.
-شما هم از کربلایید؟
سری به معنای منفی تکان می دهد.
-نه من از نجف هستم..شهر امیرالمومنین..علی علیه السلام.
لبخند میزنم.
-من ارادت خاصی به ایشون دارم..
چشمانش عمیقا میخندند!
-بله..ایشون سرور شیعیانند..اما شما چرا؟
-من پدرم رو قبل تر از دست دادم و همین باعث شد پدر دینیم رو پیدا کنم و عمیقا با ایشون ارتباط بگیرم و مسیر زندگیم رو بر پایه عشق و ارادتی که به ایشون دارم طی کنم.
-الحمدالله که خواهردینی داریم..من برای شما غذای خوشمزه ایرانی پختم..کمی که استراحت کنی غذارو میارم..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۹٠
#رمان_قصص
و دستم را گرفته و به سمت اتاقی میبرد.
-این اتاق برای شماست تا زمانی که اینجا مهمان ما باشید..
اتاق ساده ای بود. تشک و بالشتی هم گوشه از اتاق قرار داشت و فرش قرمز رنگی که مرا یاد خانه های قدیمی ایرانی می انداخت.
متعجب میگویم.
-اما بچه ها چی؟ دو اتاق بیشتر ندارید..
لبخند میزند.
-بچه ها پیش ما میخوابند. خیالتون راحت..من برم براتون قهوه درست کنم..
از شدت مهمان نوازی این زن و مرد عراقی شرمنده می شوم. همین که بی چشم داشت قصد کمک به من و مسیری که قصد طی کردنش را داشتم، دارند برای شرمندگی من بس بود. و چه خوش سعادت بودم من..
نزدیک یک ساعتی داخل اتاق مشغول مرتب کردن وسایلم بودم و با مامان و بابابزرگ تماس گرفتم و خیالشان را از محل اقامتم راحت کردم و بعد از آن با صدای ام سلمه از اتاق خارج می شوم.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۹۱
#رمان_قصص
سفره ای کوچک اما رنگین پهن کرده بودند. ابومحمد با دیدنم دستی بلند کرده و تعارف میزند.
-خونه خودته دخترم..بفرمایید..
با چهره ای شرمنده و قدردان گوشه ای از سفره کنار وروجک های ام سلمه و ابومحمد می نشینم و منتظر آمدن ام سلمه می شویم. ام سلمه راست گفته بود. غذاهای ایرانی پخته بود. از قورمه سبزی بگیر تا خورش مرغ و برنج زعفرانی..
متعجب میگویم.
-خیلی زحمت کشیدید..اما مگه شما غذاهای ایرانی بلدید؟
ام سلمه میخندد.
-ما مدتی ایران زندگی کردیم..البته خب از زمانی که راه اربعین باز شد و ارتباط ایرانی ها و عراقی ها بیشتر شد..ما با فرهنگ ایرانی بیشتر آشنا شدیم..این غذاهارو هم زمانی که ایران بودم یاد گرفتم..
سری تکان می دهم.
-ماشاءالله به شما..عجب عطر و بویی داره..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۹۲
#رمان_قصص
ابومحمد از دستپخت همسرش تعریف میکند.
-دستپخت خانومِ ما حرف نداره..بفرمایید..
حسین پسر کوچک ابومحمد تند تند غذا میخورد و به رقیه خواهرش اجازه پیشی گرفتن نمی داد. از رقابت تنگاتنگشان خنده ام می گیرد.
-همین دوتا کوچولو رو دارید؟
ابومحمد میخندد.
-نه دخترم..این دوتا ته تغارین..
متعجب میگویم.
-پس بقیه بچه هاتون کجان؟
ام سلمه از ته دل لبخند میزند.
-عروس و داماد شدند..به خانه خودشان رفتند..دو دختر و یک پسر بزرگ دیگه دارم..محمد..سکینه و فاطمه..
-اهااا..احساس میکردم باید فرزند بیشتری داشته باشید..چه قدر خوبه..
-شما هم خواهر و برادر دارید؟
تلخ میخندم.
-نه..من تک فرزندم..یعنی خب بعد از فوت پدرم، مادرم دیگه ازدواج نکردند..اما میدونم که نعمت خواهر و برادر چه قدر خوبه!
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃