#قسمت_۸۵
#رمان_قصص
-کاش همه مثل شما بودند دخترم..اهل غیرت..شجاعت و آزادگی..
-من برای تعریف نیومدم..قلبم نمیتونست این ظلم رو ببینه و از جا کنده نشه..
ماشین را داخل کوچه ای میبرد.
-داخل ایران هم عده ای هستند که مثل شما اهل تلاشند. حالا به هرسبکی..یکی با پول..یکی با کمک فکری و فرهنگی..یکی با قلم..یکی با فن بیان و سخنرانی و یکی.. اما عده ای هم غافلند.خاموشند..ساکتند..برای هیچ و پوچ زندگی میکنند..همه جا اینطوری هست..چه تو مصر و چه تو اروپا و چه جاهای دیگه...
اخم میکنم.
-اما غیرت ایرانی ها زیاده..خیلی زیاد..میدونم که اکثریت قلبشون با مردم اینجاست..
-قبول دارم..ما به برادران ایرانی خودمون افتخار میکنیم..
بی اختیار میگویم.
-شما اهل کجایید؟
میخندد.
-فرقی نمی کنه..هرجای زمین باشیم زمین خداست..و ما هم بنده خدا..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۸۶
#رمان_قصص
لبخند میزنم.
-و شما؟
-اهل کربلام!
-چطور راهی اینجا شدید؟ البته کمی کنجکاویم گل کرده..
میخندد.
-بماند!
ماشین را متوقف میکند.
-رسیدیم؟
به خانه رو به رویی مان اشاره میکند.
-پیاده نمیشی؟
سری تکان می دهم.
-بله..بله..الان..
از ماشین پیاده شده و به ساختمان مقابلم خیره می شوم. یک ساختمان معمولی دو طبقه با نمایی خرمایی رنگ و طرح هایی بومی!
متعجب میگویم.
-اینجا کجاست؟
لبخند میزند. انقدر همیشه لبخند میزند که احساس میکنم شاید باید از این مرد بترسم. یا شاید اشتباهی یک نفر دیگر با با ابومحمد اشتباه گرفتم. اما خب نه..نمیشد به باسم شک کرد!
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۸۷
#رمان_قصص
کلید روی در انداخته و در را باز میکند.
-بفرمایید..منزل حقیرانه ما..
از روی دو پله ورودی بالا رفته و هنگ میکنم.
-اما من فکر میکردم قراره بریم هتل..مگه..باسم هتل رزرو نکرده بود؟
میخندد.
-نگران نباش دخترم..قرار بود هتل رزرو کنیم برات..اما با توجه به برنامه هایی داری و مسائل امنیتی ترجیح دادیم داخل خونه خودمان ازت پذیرایی کنیم..اما نگران نباش..قول میدیم آب تو دلت تکون نخوره..خانومم و فرزندانمم اینجا هستند..و یک اتاق برای شماست..
لب میگزم
-اما دوست ندارم مزاحم شما باشم..
باز هم میخندد.
-امان امان امان از این تعارف ایرانی ها..نگران نباش..خانومم خیلی خوشحاله..در ضمن..هتل ها راحت میتونند هر حرکت مشکوکی رو زیر نظر بگیرند. برای همین اینجا بهتر و مناسب تره..چند روزی که اینجا هستید رو در منزل حقیرانه ما بگذرونید..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۸۸
#رمان_قصص
با تعارفات او از پله ها بالا می روم. آسانسور نداشت. البته خب دو طبقه هم کفاف نمیداد!
-این چه حرفیه..شرمنده شدم..انشاءالله بتونم جبران کنم!
آهی میکشد و تقه ای به درب چوبی مقابلمان میزند.
-جبران نمیخواد دخترم..فقط تو کارهایی که میکنی مارو هم شریک کن..
بی اختیار لبخند کمرنگی میزنم.
-چشم!
همین که در باز می شود ناگهان با چهره بشاش زنی که روسری و عبای عربی قشنگی به سر کرده بود مواجه می شوم. با خوش رویی با همسرش ابومحمد احوال پرسی کرده و بعد دستان مرا گرفته و به داخل می برد. زن مرا با خود می کشاند و ابومحمد هم پذیرای چند فسقل ریز و درشت بود که از سر و کول مبارکش بالا می رفتند. با خنده از دیدن این صحنه روی مبلی که همسر ابومحمد مرا دعوت کرده بود می نشینم. ابومحمد با با اجازه ای به اتاق می رود و همسر ابومحمد رو به من میگوید.
-خیلی خوش آمدید..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۸۹
#رمان_قصص
چون عربی را بلد بودم راحت با او صحبت میکنم. اول از همه اظهار شرمندگی برای مزاحمت و بعد هم کمی از آنها میپرسم. خودش را ام سلمه معرفی میکند.
-شما هم از کربلایید؟
سری به معنای منفی تکان می دهد.
-نه من از نجف هستم..شهر امیرالمومنین..علی علیه السلام.
لبخند میزنم.
-من ارادت خاصی به ایشون دارم..
چشمانش عمیقا میخندند!
-بله..ایشون سرور شیعیانند..اما شما چرا؟
-من پدرم رو قبل تر از دست دادم و همین باعث شد پدر دینیم رو پیدا کنم و عمیقا با ایشون ارتباط بگیرم و مسیر زندگیم رو بر پایه عشق و ارادتی که به ایشون دارم طی کنم.
-الحمدالله که خواهردینی داریم..من برای شما غذای خوشمزه ایرانی پختم..کمی که استراحت کنی غذارو میارم..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۹٠
#رمان_قصص
و دستم را گرفته و به سمت اتاقی میبرد.
-این اتاق برای شماست تا زمانی که اینجا مهمان ما باشید..
اتاق ساده ای بود. تشک و بالشتی هم گوشه از اتاق قرار داشت و فرش قرمز رنگی که مرا یاد خانه های قدیمی ایرانی می انداخت.
متعجب میگویم.
-اما بچه ها چی؟ دو اتاق بیشتر ندارید..
لبخند میزند.
-بچه ها پیش ما میخوابند. خیالتون راحت..من برم براتون قهوه درست کنم..
از شدت مهمان نوازی این زن و مرد عراقی شرمنده می شوم. همین که بی چشم داشت قصد کمک به من و مسیری که قصد طی کردنش را داشتم، دارند برای شرمندگی من بس بود. و چه خوش سعادت بودم من..
نزدیک یک ساعتی داخل اتاق مشغول مرتب کردن وسایلم بودم و با مامان و بابابزرگ تماس گرفتم و خیالشان را از محل اقامتم راحت کردم و بعد از آن با صدای ام سلمه از اتاق خارج می شوم.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۹۱
#رمان_قصص
سفره ای کوچک اما رنگین پهن کرده بودند. ابومحمد با دیدنم دستی بلند کرده و تعارف میزند.
-خونه خودته دخترم..بفرمایید..
با چهره ای شرمنده و قدردان گوشه ای از سفره کنار وروجک های ام سلمه و ابومحمد می نشینم و منتظر آمدن ام سلمه می شویم. ام سلمه راست گفته بود. غذاهای ایرانی پخته بود. از قورمه سبزی بگیر تا خورش مرغ و برنج زعفرانی..
متعجب میگویم.
-خیلی زحمت کشیدید..اما مگه شما غذاهای ایرانی بلدید؟
ام سلمه میخندد.
-ما مدتی ایران زندگی کردیم..البته خب از زمانی که راه اربعین باز شد و ارتباط ایرانی ها و عراقی ها بیشتر شد..ما با فرهنگ ایرانی بیشتر آشنا شدیم..این غذاهارو هم زمانی که ایران بودم یاد گرفتم..
سری تکان می دهم.
-ماشاءالله به شما..عجب عطر و بویی داره..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۹۲
#رمان_قصص
ابومحمد از دستپخت همسرش تعریف میکند.
-دستپخت خانومِ ما حرف نداره..بفرمایید..
حسین پسر کوچک ابومحمد تند تند غذا میخورد و به رقیه خواهرش اجازه پیشی گرفتن نمی داد. از رقابت تنگاتنگشان خنده ام می گیرد.
-همین دوتا کوچولو رو دارید؟
ابومحمد میخندد.
-نه دخترم..این دوتا ته تغارین..
متعجب میگویم.
-پس بقیه بچه هاتون کجان؟
ام سلمه از ته دل لبخند میزند.
-عروس و داماد شدند..به خانه خودشان رفتند..دو دختر و یک پسر بزرگ دیگه دارم..محمد..سکینه و فاطمه..
-اهااا..احساس میکردم باید فرزند بیشتری داشته باشید..چه قدر خوبه..
-شما هم خواهر و برادر دارید؟
تلخ میخندم.
-نه..من تک فرزندم..یعنی خب بعد از فوت پدرم، مادرم دیگه ازدواج نکردند..اما میدونم که نعمت خواهر و برادر چه قدر خوبه!
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۱
#رمان_ممنوعه_من
با لبخند سرم را سمت آسمان گرفته و هوای خنک را به ریه هایم میفرستم. عاشق دنیای الانم بودم. بدون دغدغه و بدون استرس و ناراحتی. البته اینکه پدر و مادرم به شدت روی درس هایم توجه داشتند را نمیشد بی استرس خواند اما خب سعی میکردم پر تلاش باشم. حدیثه با خنده به بازویم را می گیرد.
-هوی..هوی حسنا..این طرف رو ببین..
از افکار خیال انگیزم خارج شده و بازویم را که در دستان سفت حدیثه محصور مانده بود را رها میکنم.
-چی رو؟
لب گزیده و به آن سمت خیابان اشاره میکند.
-اوناها..اون پسره رو..
با تاسف به حدیثه میگویم.
-اخه من و تو هنوز دهنمون بوی شیر میده..بعد تو دنبال پسرایی؟
دمغ شده از حرفم دوباره راهش را از سر میگرد.
-بی ادب..کجا دهنمون بوی شیر میده؟ بعدم کجا من دنبال پسرا هستم؟ فقط گفتم ببین چه خوشگله..
-خوشگل تویی دخمل..بعدشم باید بریم سراغ درس و مشقمون..پسرا ارزشش رو ندارند..همین من..یک داداش دارم که هر بیست و چهارساعت، بیست و سه ساعت و نیم در حال جنگیدن باهم هستیم..واقعا میگما..پسرا ارزشش رو ندارند..
زهرا علیپور✍
🍃
☁️🍃
#قسمت_۲
#رمان_ممنوعه_من
تا میگویم داداشم دوباره نیشش شل می شود.
-وایییی از داداشت بد نگو دیگه..به اون خوش تیپی..به اون خوبی..
-هوی دخترجون..داداش من اندازه باباته..بعدشم دیگه رسیدیم سر خیابونتون..بفرمایید..
-حیف داداشت برای تو..
با خنده برایم دست تکان داده و می رود. با یادآوری اینکه قرار بود امروز داداش از اردوی دبیرستانش برگردد قدم هایم را تند کرده و حینی که کیف صورتی عروسکی ام روی شانه هایم بالا و پایین می شد سمت خانه می دوم. به محض رسیدن به خانه کیف صورتی ام را روی مبل رها کرده و با جیغ جیغ میگویم.
-مامــــــــــــان..
مامان با نگرانی و کفگیر به دست از آشپزخانه خارج می شود.
-یا خدا..چی شده حسنا؟
درحالی که نفس نفس زنان بالا و پایین میپریدم به اتاق حسین اشاره میکنم.
-اومده؟ چیز..داداش..داداش اومده؟
با دیدن سر و وضعم نفس راحتی کشیده و سری از روی تاسف تکان می دهد.
-ترسیدم حسنا..کو سلامت؟ بعله اومده..یک ساعتی میشه..منم دارم غذا درست میکنم..
با هیجان به سمت اتاق حسین می دوم و بدون در زدن وارد می شوم. اما وارد شدنم همانا و دیدن فرد غریبه ای به جای داداش همان..متعجب جلو رفته و با تعجب به پسری نگاه میکنم که روی صندلی داداش نشسته بود و پرسشی به من خیره شده بود. هنگ میکنم. او که بود؟
زهرا علیپور✍
🍃
☁️🍃
#قسمت_۳
#رمان_ممنوعه_من
سرتا پایش را برانداز میکنم. صورت دلنشین و محجوبی داشت. خوش قیافه بود و چشم و موی مشکی زاغ با پوست سفیدش هارمونی جذابی داشت. همه این افکار در چند ثانیه از سرم گذر میکنند که با صدای او به خودم می آیم.
-سلام خانوم کوچولو..
مطمئنا همسن داداش بود اما صدای بم و مردانه ای داشت..
متعجب و البته کمی خجالت زده میگویم.
-سلام...
لبخند میزند.
-از مدرسه اومدی؟
بی توجه به سوال او یکدفعه میگویم.
-داداش خودتی؟
چشمهایش درشت شده و به خنده می افتد.
-من؟
با همان تفکرات بچگانه میگویم.
-دروغ گفتی رفتی اردو؟ رفتی عمل زیبایی انجام دادی؟
بی اختیار میزنم زیر گریه..
-خب منــــــــم میبردی..
مرد جوان با دیدنم هول کرده و از روی صندلی بلند می شود. سعی داشت آرامم کند ولی مگر میشد؟
زهرا علیپور✍
🍃
☁️🍃
#قسمت_۴
#رمان_ممنوعه_من
-نه..نه..دخترکوچولو..من که داداشت نیستم..ببین..اسمت چیه؟..
لحن مهربانش وادار به سکوتم میکند. در حالی که اب بینی ام را بالا میکشیدم با صدایی دمغ شده میگویم.
-حسنا..
لبخند میزند و دو زانو مقابلم می نشیند.
-چه اسم قشنگی..
میخندد.
-من داداشت نیستم..داداشت رفته سرویس الان میاد..من دوست داداشتم..من..
-حسنا..تو کی اومدی؟
با صدای حسین به عقب برمیگردم. صورت قرمزم متعجبش میکند.
-گریه کردی؟
مرد جوان که تازه فهمیدم دوست حسین است با لبخند بلند شده و دست در جیبش میکند.
-نگفته بودی آبجیت انقدر کوچولویه..
حسین تک خنده ای کرده و مقنعه سرم را خراب میکند.
-اندازه فندقه..گفتن نداره..حالا چرا گریه کردی؟
زهرا علیپور✍
🍃
☁️🍃