#پارت_۲۵۹
#پرستار_محجوبم
بعد از کتاب خواندن برای نرگس جون به اتاقم رفته تا کمی استراحت کنم. نزدیک غروب بود و ماهد باز هم خانه نیامده بود. نمیدانم چرا..با اینکه این نیامدن هایش طبیعی بود اما امرئز عجیب دلم شور میزد. چون سابقه نداشت شرکت نیاید. شاید خانه نمی آمد اما شرکت را حتما می آمد. حتی رویم نمی شد از اقای یکتا بپرسم. یعنی چه شده بود؟
چند ساعت دیگر را هم منتظر می مانم. انقدر نگران بودم که دست و دلم به کاری نمی رفت. با اینکه خیلی خسته بودم اما حتی نتوانستم بخوابم. مدام داخل گوشی به اکانت های مجازی اش خیره می شدم اما نبود که نبود..چه قدر دلم میخواست خودم بهش زنگ بزنم اما...
نمازم که تمام می شوم سجاده ام را جمع میکنم که صدای گوشی ام بلند می شود. به خیال اینکه مامان برایم پیام فرستاده سمت سرویس می روم تا برای خواب حاضر شوم. خسته بودم و دوست داشتم زودتر بخوابم. از ماهد هم که خبری نشد!
همین که زیر پتو میخزم و گوشی ام را برمیدارم تا پیام را ببینم با دیدن شماره ناشناس هنگ میکنم. خطی ناشناس به من پیاده داده بود. به سرعت روی تخت نیم خیز شده و پیام را میخوانم.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۶٠
#پرستار_محجوبم
-من ملیکام. ماهد حالش خوب نیست و تو خونش مریض افتاده. من یک کار فوری برام پیش اومد مجبور شدم برم جایی، تنها کسی که به ذهنم اومد تو بودی. فقط به دایی نگو چون ماهد دوست نداره کسی از خونش خبر داشته باشه..
برای بار پنجم پیام را از اول میخوانم. ملیکا بود؟ ملیکا با ماهد خانه اش بودند؟ ماهد خانه داشت؟ ماهد حالش خوب نبود؟ خدای من..
نمیدانم چطوری اما به سرعت جت خودم را حاضر کردم. این دختر چرا ادرس نفرستاده بود؟ نکند فکر کرده بود همه مثل خودش اند؟ با عصبانیت توام با نگرانی تایپ میکنم.
-سلام ادرس رو بفرست..
به ثانیه نکشیده ادرس را میفرستد. و منم به سرعت تاکسی اینترنتی گرفته و از موقعیتی که همه داخل اتاق هایشان بودن استفاده کرده و از خانه بیرون میزنم. با نگرانی سعی میکنم با شماره ماهد تماس بگیرم اما خاموش بود..
خدایا..یعنی حالش خیلی بد بود؟ خب چرا او را به بیمارستان نبرده بود؟ چرا خودش مراقبش نبود؟ کلی چرا در ذهنم بود که فعلا جوابی برای هیچ کدامشان نداشتم!
***
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۶۱
#پرستار_محجوبم
با نگرانی به آدرسی که ملیکا داده بود نگاه میکنم. برای باز هزارم از راننده میپرسم.
-ببخشید اقا چه قدر دیگه می رسیم؟
راننده بنده خدا کلافه می شود.
-خواهرم اتفاقی افتاده؟ 5 دقیقه دیگه رسیدیم..
-ممنونم..
سرم را به شیشه ماشین تکیه داده و چشم هایم را میبندم. ساعت از یازده شب گذشته بود و من حیرون و سیرون دنبال ماهد امده بودم که ببینم زنده است یا مرده! این واقعی بود خدایا؟
اهی میکشم. اعتراف میکنم. نمیتوانستم یک جا بنشینم. ان هم به گفته ملیکا ماهد در وضع خوبی نبود.دوست داشتم به اقای یکتا بگویم ولی واقعا ترسیدم ماهد ناراحت شود! اصلا چرا ملیکا از من خواسته بود؟ یعنی این دو انقدر نزدیک بودند که باهم به خانه می رفتند؟ پس چرا ملیکا پیشش نمانده بود؟ نکند دروغ گفته باشد؟ اخه او با من چه خصومتی باید داشته باشد که دروغ بگوید؟
بلاخره ماشین متوقف شده و ما می رسیم. با ذوق میگویم.
-ممنونم اقا..براتون واریز زدم..
و به سرعت از ماشین بیرون میپرم.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۶۲
#پرستار_محجوبم
چادرم را محکم گرفته و به ساختمان های عجیب و غریب اطرافم خیره می شوم. خیابان بزرگی بود و مجتمع ها و آپارتمان های قشنگی داشت. در ان تاریکی میان نور خیابان ها خداروشکر افراد زیادی رفت و امد میکنند با وجود ان ساعت شب وگرنه ترس برم میداشت! توکل به خدا کرده و برای بار هزارم به ماهد زنگ میزنم اما خاموش بود!
پوفی کشیده و با توجه به گفته ملیکا زنگ طبقه چهارم ساختمان را میزنم. پنج دقیقه ای میگذرد اما کسی جواب نمی دهد. نگران دوباره زنگ میزنم که در با تیکی باز می شود. همین؟ چرا کسی جواب نداد؟ نکند اشتباه زده باشم؟ بیخیال استرس می شوم و به سرعت با اسانسور بالا می روم. رو به روی تک واحد که قرار می گیرم اب دهانم را قورت داده و زیر لب صلوات میفرستم. خدایا..دلم میگفت بیام..خواهش میکنم خودت مراقبم باش!
و تقه ای به در میزنم. کمی بعد در باز می شود و قامت ماهد جلوی درب خانه نمایان می شود. او طوری که مرا ندیده باشد برمیگردد که برود و میگوید.
-صدبار بهت گفتم برو ملیکا..دست از سرم بردار..اون دوستای داغونتم ببر..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۶۳
#پرستار_محجوبم
با دیدن وضع آشفته ماهد و موهای بهم ریخته و چشمان تب دارش قلبم تکه می شود. یعنی او انقدر مریض بود؟ خدایا..برای همین خانه نیامده بود؟ آخر چرا؟ یعنی کسی نبود تیمارش کند؟ کسی سوپی برایش بگذارد یا دمنوشی درست کند؟ خدای من..
برای یک لحظه دلم به حال ماهد میسوزد. مادری ندیده بود برای مادری و پدرش هم اکثرا درگیر کارهای شرکت و مادرش..انگاری این بچه از کودکی بچه مانده بود و دلش تمنای مادری میکرد که نبود و معلوم نیست بازم باشد!
لب میگزم و سعی میکنم بغضم را قورت دهم. خانه میان تاریکی بود و فقط با کمی نور مهتابی روشن شده بود. روسری ام را درست کرده و وارد خانه می شوم و در را پشت سرم میبندم. با صدای بسته شدن در ماهد با عصبانیت به سمتم برمیگردد که یکدفعه با دیدن من شوکه می شود. برای چند لحظه خیره و مات زده نگاهم میکند که میگوید.
-زهرا..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۶۴
#پرستار_محجوبم
سعی میکنم کمی جدی باشم. لب گزیده و میگویم.
-ببخشید مزاحمت شدم..ملیکا از من خواسته بود بیام اینجا از حالت خبر بگیرم..
اخم میکند و سمتم می آید.
-به بابام که چیزی نگفتی؟
سری تکان می دهم.
-نگفتم..اما میدونم چرا نباید بگم؟ مگه حالتون بد نیست؟ خب باید برید بیمارستان..
پوزخند میزند.
-نترسیدی به گناه بیفتی جوجه چادری؟ چرا پاشدی اومدی تو دهن شیر؟
پوزخند میزنم.
خیلی وقته تو دهن شیرم جناب یکتا..از بابت من نگران نباشید!
در دل میگویم.
-این یعنی اگر میخواستی کاری بکنی خیلی وقت پیش میکردی پس بهت اعتماد دارم!
همانطور اهسته وارد اتاقش می شود و میگوید.
-باشه من خوبم..حالا میتونی بری..
نه خوب نبود! اصلا خوب نبود. مطمئن بودم از شدت تب دارد میسوزد. تمام صورتش قرمز بود و چشمهایش تب دار..چادرم را در آورده و به سمت آشپزخانه می روم. باشد، می رفتم اما بعد اینکه سوپ و غذایی برایش درست کنم و با یک دمنوش حالش را بهتر کنم!
-قرص خوردی؟
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۶۵
#پرستار_محجوبم
صدایش ضعیف شنیده می شود.
-خوردم..
نیم ساعتی مشغول پخت سوپ سریعی می شوم و برای غذا هم برایش کته و مرغ درست میکنم. بماند که چه قدر سخت بود پیدا کردن مواد غذایی داخل خانه کسی که بلد نیستی.
خسته پشت میز نهارخوری می نشینم تا دمنوشی که ریخته بودم کمی سرد شود که نگاهم به ساعت مچی ام می افتد. با تعجب دوباره به ساعت خیره می شوم. دو نصفه شب بود! خدایا!
من کی برمیگشتم؟ چطوری برمیگشتم؟ این ماهد هم که حال نداشت من را برساند. چه باید میکردم؟ یعنی تا صبح اینجا می ماندم؟ پیش ماهد؟ خانه مرد غریبه؟ بیخیال زهرا..غریبه که نبود..محرمتم که هست..
بیخیال افکارم شده و لیوان دمنوش را که با نبات حل کرده بودم به اتاق ماهد میبرم. با دیدن اتاق بزرگ و بهم ریخته اش هنگ میکنم. روی تخت دراز کشیده بود و نصف پتو را روی خودش کشیده بود.کنار تختش روی زمین می نشینم.
-بیداری؟
همان حین بیماری هم دست از طعنه زدن برنمیداشت.
-من ماهدم!
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۶۶
#پرستار_محجوبم
پوفی میکشم.
-باشه..فهمیدم اسم داری..بیا دمنوش بخور..
-دمنوش؟ خوشم نمیاد..همین قرصا خوبه..
به صورتش خیره می شوم. چشمهایش را بسته بود و حرف میزد. ملتهب بود!
-باید بخوری..داری تو تب میسوزی..
-از کجا میدونی؟
-مشخصه..
یکدفعه چشمهایش را باز کرده و دستم را می گیرد. تا به خودم بیایم دستم را روی پیشانی و گونه اش میگذارد. لبخند محوی میزند.
-حالا مشخصه..
نمیدانستم صدای ضربان قلبم را مخفی کنم یا دست هایم را بکشم. چه قدر داااغ بود! داشت در تب میسوخت و برای من حرف های چرت و پرت میگفت. نمیدانم داغی او به من سرایت میکند یا بدن خودم حرارت میگیرد که خجالت زده دستم را پس میکشم که روی تخت نیم خیز می شود.
-چون خیلی تلاش کردی میخورم..تلخ که نیست؟
سری از روی تاسف تکان می دهم. مرد گنده!
-بخور..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۶۷
#پرستار_محجوبم
مشغول خوردن سوپ می شود که به آشپزخانه می روم. تبش زیاد بود و خطرناک! باید پاشویه می شد. آهی میکشم. کاش مامان اینجا بود. خیلی وارد نبودم و الان هم نمیدانستم چطور باید تب او را پایین بیاورم. یا حتی کاش میشد که میرفت بیمارستان..
پارچه تمیز و مقداری آب برداشته و به اتاقش برمیگردم. چشمهایش بسته بود و سوپ را تا آخر خورده بود. لبخند کمرنگی زده و کنارش روی تخت می نشینم. دستمال را کمی نمدار کرده و میگویم.
-میشه اینو بزاری روی پیشونیت؟
چشمانش را باز نمی کند. یعنی خوابیده بود؟
لب گزیده و به آرامی دستمال را روی پیشانی اش میگذارم. واکنشی نشان نمی دهد. از اینکه خوابیده بود نفس راحتی کشیده و حدود دو ساعت با همین حرکت تبش را پایین می اورم. خانه در تاریکی کامل بود و فقط نور آشپزخانه به پذیرایی و اتاق سرایت میکرد. احساس خوابالودگی میکنم که صدای اذان صبح بلند می شود.با خستگی کش و قوسی به تن کوفته ام داده و با همان مهر همیشگی داخل کیفم مشغول نماز خواندن می شوم. نماز که تمام می شود برای بهبودی بیشتر او دعای نور را میخوانم.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۶۸
#پرستار_محجوبم
همچنان خواب بود. کنار تختش نشسته و خیلی نامحسوس با سر انگشتانم تبش را چک میکنم. خیلی بهتر بود. انقدر چشمهایم خواب داشت که نمیفهمم چطور همانجا سرم را روی تخت گذاشته و به خواب می روم!
با احساس دستی که آهسته روی موهایم حرکت میکرد از خواب بلند می شوم. اما قبل از ان که چشم هایم را کامل باز کنم کمی موقعیت را در ذهنم حلاجی میکنم. اینکه من کجا بودم و الان کجا هستم؟ ناگهان با یادآوری دیشب و حال بد ماهد به سرعت چشم هایم را باز میکنم. هوا گرگ و میش بود و ماهد در حالی که به پشتی تخت تکیه داده بود به من خیره شده بود.
با دیدن من که نشسته بودم و با شوک نگاهش میکردم تک خنده ای میکند.
-خوب خوابیدی؟
دستی به صورتم کشیده و به ساعت مچی ام نگاه میکنم. ساعت 5 صبح بود.
-وای..
-چی شده؟
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۶۹
#پرستار_محجوبم
-من باید برم..
تا بخواهم بلند شوم مچ دستم را گرفته و روی تخت می نشاند. اخم میکند.
-کجا میخوای بری؟
متعجب دستم را رها میکنم.
-چیکار میکنی؟ نمیبینی ساعت چنده؟ باید تا قبل اینکه اقای یکتا بیدار بشه خودم رو برسونم خونتون..
پوزخند میزند.
-دیشب که اومدی به ایناش فکر نکردی؟
صادقانه و نالان میگویم.
-نه! واقعا نه!
ماتش میبرد. درماندگی ام به صورتش رحم می نشاند.
-الان که جایی نمیتونی بری..این وقت صبح..خطرناکه..
پوفی میکشم.
-چه خطری؟
یهو انگار تازه یادم افتاده باشد میگویم.
-راستی..بهتر شدی؟
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۷٠
#پرستار_محجوبم
پوزخند میزند.
-چه عجب..بله خوبم! الانم نمیخواد نگران باشی..نهایتش بابام سوالی پرسید میگی صبح زود رفتم بیرون کار داشتم..
-دروغ بگم؟
پوفی میکشد.
-یعنی تو زندگیت دروغ نگفتی؟
-نه خیر..بعد نوجوونی تصمیم گرفتم دیگه هرگز دروغ نگم!
-باشه بابا مریم مقدس..اصلا نمیخواد بگی دیگه..اونم کاری به کارت نداره..
بلند می شوم و با استرس میگویم.
-خب الان چیکار کنم؟ برم شرکت پس..
یکدفعه از روی تخت بلند می شود و مقابلم می ایستد.
-کجا میخوای بری؟ ساعت رو دیدی؟ دیشب اصلا نخوابیدی..بگیر بخواب بعد از همینجا برو شرکت..هنوز که زوده!
لب میگزم. نه نه! اصلا خوبیت نداشت! نباید می ماندم! بیخیال زهرا..از دیشب اینجایی همین دوساعت خوبیت نداشت؟ من قصد ماندن نداشتم. فقط میخواستم مطمئن باشم تب او پایین بیاید یا یک وقتی تشنج نکند!
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃