eitaa logo
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
12.8هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
92 ویدیو
13 فایل
مادر و نویسنده🧕✍️ ‌ خالق ۳ کتاب چاپی و ۱۰ کتاب مجازی🌸 ‌ پارت گذاری هرروز انشاءالله 🔥 لینک ناشناس🤭 https://gkite.ir/es/10461022 ‌ ارتباط با ادمین و ثبت‌ نام نویسندگی🌱 @Admin_balot تبلیغات🌱 @tabliq_saheb . خرید رمان ها🌱 @Admin_balot
مشاهده در ایتا
دانلود
مشغول خوردن سوپ می شود که به آشپزخانه می روم. تبش زیاد بود و خطرناک! باید پاشویه می شد. آهی میکشم. کاش مامان اینجا بود. خیلی وارد نبودم و الان هم نمیدانستم چطور باید تب او را پایین بیاورم. یا حتی کاش میشد که میرفت بیمارستان.. پارچه تمیز و مقداری آب برداشته و به اتاقش برمیگردم. چشمهایش بسته بود و سوپ را تا آخر خورده بود. لبخند کمرنگی زده و کنارش روی تخت می نشینم. دستمال را کمی نمدار کرده و میگویم. -میشه اینو بزاری روی پیشونیت؟ چشمانش را باز نمی کند. یعنی خوابیده بود؟ لب گزیده و به آرامی دستمال را روی پیشانی اش میگذارم. واکنشی نشان نمی دهد. از اینکه خوابیده بود نفس راحتی کشیده و حدود دو ساعت با همین حرکت تبش را پایین می اورم. خانه در تاریکی کامل بود و فقط نور آشپزخانه به پذیرایی و اتاق سرایت میکرد. احساس خوابالودگی میکنم که صدای اذان صبح بلند می شود.با خستگی کش و قوسی به تن کوفته ام داده و با همان مهر همیشگی داخل کیفم مشغول نماز خواندن می شوم. نماز که تمام می شود برای بهبودی بیشتر او دعای نور را میخوانم. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
همچنان خواب بود. کنار تختش نشسته و خیلی نامحسوس با سر انگشتانم تبش را چک میکنم. خیلی بهتر بود. انقدر چشمهایم خواب داشت که نمیفهمم چطور همانجا سرم را روی تخت گذاشته و به خواب می روم! با احساس دستی که آهسته روی موهایم حرکت میکرد از خواب بلند می شوم. اما قبل از ان که چشم هایم را کامل باز کنم کمی موقعیت را در ذهنم حلاجی میکنم. اینکه من کجا بودم و الان کجا هستم؟ ناگهان با یادآوری دیشب و حال بد ماهد به سرعت چشم هایم را باز میکنم. هوا گرگ و میش بود و ماهد در حالی که به پشتی تخت تکیه داده بود به من خیره شده بود. با دیدن من که نشسته بودم و با شوک نگاهش میکردم تک خنده ای میکند. -خوب خوابیدی؟ دستی به صورتم کشیده و به ساعت مچی ام نگاه میکنم. ساعت 5 صبح بود. -وای.. -چی شده؟ زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
-من باید برم.. تا بخواهم بلند شوم مچ دستم را گرفته و روی تخت می نشاند. اخم میکند. -کجا میخوای بری؟ متعجب دستم را رها میکنم. -چیکار میکنی؟ نمیبینی ساعت چنده؟ باید تا قبل اینکه اقای یکتا بیدار بشه خودم رو برسونم خونتون.. پوزخند میزند. -دیشب که اومدی به ایناش فکر نکردی؟ صادقانه و نالان میگویم. -نه! واقعا نه! ماتش میبرد. درماندگی ام به صورتش رحم می نشاند. -الان که جایی نمیتونی بری..این وقت صبح..خطرناکه.. پوفی میکشم. -چه خطری؟ یهو انگار تازه یادم افتاده باشد میگویم. -راستی..بهتر شدی؟ زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
٠ پوزخند میزند. -چه عجب..بله خوبم! الانم نمیخواد نگران باشی..نهایتش بابام سوالی پرسید میگی صبح زود رفتم بیرون کار داشتم.. -دروغ بگم؟ پوفی میکشد. -یعنی تو زندگیت دروغ نگفتی؟ -نه خیر..بعد نوجوونی تصمیم گرفتم دیگه هرگز دروغ نگم! -باشه بابا مریم مقدس..اصلا نمیخواد بگی دیگه..اونم کاری به کارت نداره.. بلند می شوم و با استرس میگویم. -خب الان چیکار کنم؟ برم شرکت پس.. یکدفعه از روی تخت بلند می شود و مقابلم می ایستد. -کجا میخوای بری؟ ساعت رو دیدی؟ دیشب اصلا نخوابیدی..بگیر بخواب بعد از همینجا برو شرکت..هنوز که زوده! لب میگزم. نه نه! اصلا خوبیت نداشت! نباید می ماندم! بیخیال زهرا..از دیشب اینجایی همین دوساعت خوبیت نداشت؟ من قصد ماندن نداشتم. فقط میخواستم مطمئن باشم تب او پایین بیاید یا یک وقتی تشنج نکند! زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
خجالت میکشم. سرخی گونه هایم را می بیند. -نه نه برم بهتره..شما هم استراحت کنید.. دستی به صورتش میکشد. -من خوب خوبم. یکبار پسرخاله میشم یکبار هفت پشت غریبه؟ من میرم بیرون تو همینجا بگیر بخواب. اتاق مهمان تخت نداره اذیت میشی.. -اما.. به تخت اشاره میکند. -بگیر بخواب..الان برات پتو میارم! همین که می رود دستی به صورتم میکشم. انگار چاره ای نبود. راست میگفت. الان کجا میخواستم بروم و آواره کوچه و خیابان شوم! با خجالت نگاهی به تخت کرده و نگاهی به سرتاسر اتاق..اتاق ساده ای بود که به دل می نشست. دیشب به خاطر تاریکی خیلی نمی توانستم کنجکاوی کنم! دستی به روسری ام که کمی عقب رفته بود میکشم و درستش میکنم. نگاهی به لباس هایم می اندازم. معقول و مرتب بودند. نفس راحتی کشیده که ماهد با پتویی وارد اتاق می شود. همین که پتو را روی تخت می اندازد میگویم. -یک مقدار غذا پختم داخل یخچال گذاشتم. حتما اونهارو برای صبحانه بخور.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
میخندد. -صبحانه غذا بخورم؟ -چون ضعف داشتی باید صبحونه قوی بخوری.. پوزخندی زده و میگوید. -کاش زودتر مریض میشدم این روی مهربونتو میدیدم.. پشت چشمی نازک میکنم. -من همیشه مهربونم! -برمنکرش.. و می رود. همین که می رود روسری و مانتو ام را در اورده و با همان تاب نیم استینم زیر پتو میخزم. مطمئن بودم ماهد داخل نمی آید به همین خاطر ترجیح می دادم راحت بخوابم.به شدت خوابم می آمد و دلم نمیخواست حتی ثانیه ای را هم تلف کنم. وقت تنگ بود! در خواب عمیق و لطیفم بودم که با صدای آلارم گوشی از خواب میپرم. با کرختی کوک را خاموش کرده و دستی به موهایم میکشم. باید بلند می شدم تا دیر به شرکت نرسم. روی تخت نیم خیز می شوم تا روسری و لباسم را بردارم که یکدفعه در اتاق باز می شود و ماهد میگوید. -آی دختر پاشـ... زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
تا نگاه ماهد به من و سر و وضع مبارکم می افتد حرف در دهانش ماسیده و برای چند ثانیه ماتش میبرد. من هم بدتر از او شوکه از یهویی امدنش ماتم برده بود که یکدفعه چشم هایش را می بندد و به سرعت از اتاق خارج می شود. همین که در را می بندد من هم به خودم امده و روسری را جلوی دهانم گرفته و از ته دل جیغ خفیفی میزنم. خدایااا..آبرو و حیثیت برایم نمانده بود. یعنی فکرش را هم نمی کرد من خودم عقلم می رسید گوشی ام را کوک کنم؟ نکند فکر میکرد من همیشه خدا با مانتو و روسری میگردم؟ وای وای.. داشتم از شدت خجالت ذوب میشدم. باید چه میکردم چطوری باید با او رو به رو می شدم؟ این چه کاری بود خدایا من کردم؟ ایندفعه اگر در حال مرگ هم باشد عمرا اگر به خانه اش می آمدم..خدایا.. داشتم با خودم سناریو میچیدم و درون خودم دعوا میکردم که یکدفعه صدای پیامک گوشی ام بلند می شود. -من میرم شرکت. برات تاکسی گرفتم پایینه. صبحانتم از روی میز برداری.. با دیدن پیامش انگار دنیا را به من داده بودند. از ته دل لبخند میزنم و دلم میخواست برایش کلی استکر بوس بفرستم. چه قدر این بشر بی حیا با درک و فهم بود. نه نه انگاری داشت ادم میشد. وای خدایا شکرت! *** زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
مشغول تایپ کردن بودم اما تمام فکر و ذهنم پیش ماهد و اتفاقات امروز بود. مائده ساندویچ میخورد و برگه هایش را چک میکرد. -میگم زهرا.. -هوم.. -هوم چیه؟ میگم من امروز یک ساعت زودتر میخوام برم..میشه اینارو تحویل ماهد بدی؟ یکدفعه با شنیدن اسم ماهد سیخ سرجایم می نشینم. -من؟ من چرا؟ -وا..خب برو دیگه..من عجله دارم..نمیتونم دربارشون توضیح بدم..فردا اینکارو انجام میدم.. محال بود. من عمرا با ماهد رو به رو می شدم. حتی نمیتوانستم تو رویش نگاه کنم! بیخیال زهرا. او محرمت است. این همه واکنش چرا؟ چی؟ این همه واکنش؟ میفهمی چی میگی؟ محرمم باشه که باشه..همه چی صوریه..همه چی الکیه..شوهرم که نیست..وای خدا.. -مائده اخه نمیشه ببین منم میخوام برم.. به سرعت باقی مانده ساندویچش را درون کیفش انداخته و بعد از درست کردن سر و وضعش میگوید. -چرت نگو زهرا..من یک ساعت زودتر مرخصی گرفتم پس هستی..من رفتم فعلنی! زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
-نه نه منم میخوام برم..مائده..صبرکن..مائده.. همین که درب اتاق بسته می شود اهی میکشم. خدایا..نه من اصلا با ماهد رو به رو نمی شدم! یکدفعه فکری به سرم میزند. برگه ها را برداشته و بعد از پوشیدن چادرم از اتاق بیرون میزنم. با دیدن خانم محمدی منشی شرکت لبخند میزنم. -خانم محمدی.. -بله؟ -ممکنه یک لطفی بکنید؟ -چی؟ برگه ها را روی میزش میگذارم. -من یکم کار دارم..لطفا این برگه هارو برسونید دست اقای یکتا.. -کوچیک یا بزرگ؟ پوفی میکشم. -هرکی تو شرکته.. -اوهوم باشه! لبخند محکمی میزنم. -خدا خیرت بده..پس ممنونم! و به سرعت به اتاق برگشته و دوباره مشغول کارم می شوم. بیست دقیقه بعد تقه ای به درب میخورد. -خانم نیازی اجازه هست؟ زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
با شنیدن صدای اقای صدری به سرعت چادرم را سرم کرده و از جایم بلند می شوم. -بفرمایید.. اقای صدری با سینی چایی وارد می شود. -خسته نباشی دخترم..چایی تازه اوردم.. لبخند میزنم و چایی را از دستش می گیرم. -زحمت کشیدید اقای صدری.. -زحمت چیه دخترم..راستی.. -بله؟ -اقای یکتا گفتن صداتون کنم برید اتاقشون.. یکدفعه قلبم به تپش می افتد. -من رو؟ مطمئنید؟ -والا دخترم..مگه چندتا خانوم نیازی داریم تو شرکت؟ اب دهانم را قورت می دهم. -نگفتند چه کاری باهام دارند؟ -چرا..چرا فکر کنم گفتند طرح هایی که قرار بود تحویل بدید رو ببرید براشون.. لبخند میزنم. -اهاا..یک دقیقه صبر کنید.. -چشم... به سرعت فایل های مرتبط را داخل فلش ریخته و به دست اقای صدری می دهم. -تموم شدند. زحمتشو میکشید اقای صدری؟ متعجب فلش را می گیرد. -باشه دخترم..هرطور شما میگی..
همین که اقای صدری می رود نفس راحتی کشیده و با لبخند به چایی خوشرنگ خیره می شوم. خدا اقای صدری را از آسمان فرستاد برایم. مانده بود چطور این طرح ها را برای ماهد ببرم! بلاخره کارم تمام می شود. خسته از پشت سیستم بلند شده و بدنم را کش می دهم. چادرم را از سر جالباسی برداشته و لبتابم را داخل کیفم می گذارم. امروز نرگس جون برنامه فیزیوتراپی داشت و باید هرچه زودتر خودم را می رساندم خانه.. از اتاق بیرون می آیم که خالی بودن شرکت توجهم را جلب میکند. متعجب به اطراف خیره می شوم. نه خانم محمدی بود و نه اقای صدری..همه جا غرق در سکوت! نگاهی به ساعت می اندازم. با دیدن ساعت هنگ میکنم. نیم ساعت هم اضافه تر شرکت مانده بودم. اهی میکشم. پس هنوز اقای صدری شرکت بود وگرنه حتما صدایم میزد که بروم! زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
سمت درب خروجی قدم برمیدارم که یکدفعه صدای افتادن چیزی می آید. متعجب به اطراف خیره می شوم. صدا از سمت اتاق ماهد آمد. لب میگزم و آهسته میگویم. -آقای صدری؟ نکند اتفاقی افتاده باشد؟ جوابی نمی دهد. یعنی آقای صدری داخل اتاق بود؟ شاید ماهد باشد! اما خب نه، آقای صدری تا در شرکت را قفل نکند نمی رود. با تعجب به آبدارخانه نگاهی می اندازم. خالی بود. نه انگاری واقعا آقای صدری نبود. مشکوک سمت اتاق ماهد می روم که درب نیمه باز را می بینم. نکند اتفاقی برای اقای صدری افتاده باشد؟ با فکر به این مسئله نگران شده و به سرعت وارد اتاق می شوم که یکدفعه دستم کشیده شده و محکم به دیوار برخورد میکنم. با چشمان گرد شده به رو به رو خیره می شوم که ماهد را می بینم. -ماهد؟!!! پوزخند کمرنگی زده و میگوید. -بلاخره گیرت انداختم موش کوچولو.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃