eitaa logo
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
12.8هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
92 ویدیو
13 فایل
مادر و نویسنده🧕✍️ ‌ خالق ۳ کتاب چاپی و ۱۰ کتاب مجازی🌸 ‌ پارت گذاری هرروز انشاءالله 🔥 لینک ناشناس🤭 https://gkite.ir/es/10461022 ‌ ارتباط با ادمین و ثبت‌ نام نویسندگی🌱 @Admin_balot تبلیغات🌱 @tabliq_saheb . خرید رمان ها🌱 @Admin_balot
مشاهده در ایتا
دانلود
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#پارت_۱۸ #پرستار_محجوبم لبخند میزند. -راست میگی؟ شانه ای بالا انداخته و کیفم را برمیدارم. -دروغ
با اینکه گفته بود سریع تصمیمم را بگیرم اما ازش مهلت خواسته بودم تا زمانی که سجاد خانه است حرفی نزنم. میدانستم اگر سجاد میفهمید مخالفت میکرد. دیشب که بلاخره سجاد رفتن تهران، فورا به اتاقم می روم تا به بهانه خستگی و خواب، بیشتر درباره این مسئله فکر کنم. امروز دیگر تصمیمم را گرفته بودم. احساس می کردم در طول این زندگی باید گاهی کارهای بزرگ انجام داد. کارهایی که انگار فقط تو روی کره زمین هستی که میتوانی آن را انجام دهی و اگر من از انجام این کار سر باز می زدم، کسی که بی بهره می ماند خودم بودم و خودم! پس هرگز نمی خواستم چنین فرصتی را از دست دهم، شاید کار مهم زندگی ام این بود. شاید هم سرنوشت این طوری برایم تقدیر نوشته بود! به محض اینکه به خانه می رسم بعد عوض کردن لباس هایم به اتاق بابا می روم. با بفرمایید محترمانه اش وارد می شوم و درب را پشت سرم می بندم. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#پارت_۱۹ #پرستار_محجوبم با اینکه گفته بود سریع تصمیمم را بگیرم اما ازش مهلت خواسته بودم تا زمانی
-اجازه هست؟ -بفرمایید دخترم.. روی صندلی کنار تخت می نشینم. بی مقدمه می گویم: -بابا من تصمیم رو گرفتم! تبسمی کرده و قرآن مقابلش را میبندد و بوسه بارانش می کند. -زودتر از این ها منتظرت بودم.. -میدونم، شرمندم! -دشمنت شرمنده عزیزم، خب؟ لبخند میزنم. -اگر شما و مامان با این مسئله مشکلی نداشته باشید، منم ندارم! -من تصمیمم رو همون روز اول گفتم. کار خیری هست. چند ماهم بیشتر نیست! بلند می شوم. -پس با اجازتون میرم وسایلم رو جمع کنم.. -خوب میکنی.. -امشب باید برم یا فردا؟ -نه دخترم. امشب رو خونه بمون. فردا از سرکارت همراه یکتا میری خونشون انشاءالله.. -چشم بابا. با من کاری ندارین؟ زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#پارت_۲۰ #پرستار_محجوبم -اجازه هست؟ -بفرمایید دخترم.. روی صندلی کنار تخت می نشینم. بی مقدمه می
پارتای قشنگ و جذابمون و ۵ صلوات😍 تقدیم نگاه پیامبر‌اکرم‌صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم و شما عزیزان...🌱✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بریم انشاءالله برای پارتای جدید😍
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#پارت_۱۸۹ #همسر_طلبه با عصبانیت به سینه اش میکوبم. -بابا میگم نمیخوام مجبوری همدیگه رو تحمل کنیم..ن
امتحانات دانشگاهم به پایان رسیده بود و امتحانات دی ماه بچه های روستا را هم به خوبی سپری کردیم. استاد صبوری هفته ای یکبار به روستا می آمد و برای بچه ها کلاس ریاضی و زبان میگذاشت. اهالی روستا از اینکه فرزندانشان سخت مشغول درس خواندن بودند بسیار راضی و خشنود بودند و مدام از علی بابت حضور خودش و من تشکر می کردند. علی..مردی که بعد از ان روز..بعد از آن روز جمعه شیرین... بیشتر درون خودش فرو رفت. انگاری اصلا هیچ اتفاقی بینمان نیفتاده بود. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#پارت_۱۹۰ #همسر_طلبه امتحانات دانشگاهم به پایان رسیده بود و امتحانات دی ماه بچه های روستا را هم به
واقعا دلیل این رفتارهایش را نمی فهمیدم! تن من از دیدنش حرارت می گرفت و او از من فراری بود. از ان اتفاق چندماهی می شد که گذشته بود اما همچنان سرد بود و سرد! من هم غرورم اجازه نمی داد برای حرف زدن پیشقدم شوم! تمام گفتگویمان در صحبت های عادی خلاصه می شد. صحبت هایی که روز به روز کمتر هم می شد.. من که به خانه می رسیدم، علی نبود. وقتی هم که می آید ساعت از نیمه گذشته بود. فقط دعا دعا میکردم سمیه حضورش را در زندگی ام کمرنگ کند وگرنه دیگر نمیدانستم باید چه کنم! این احساس لعنتی نمیدانم از کجا نشئت گرفته بود.. شب ها به قدری خودش را در مسجد و بسیج غرق میکرد که انگاری از روی قصد نمی خواست خانه بیاید. هرشب شام خانه مان آماده بود و من تنها می خوردمش.. شامی که گرچه ساده بود اما دست پخت مردی بود که نمی فهمیدمش! زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#پارت_۱۹۱ #همسر_طلبه واقعا دلیل این رفتارهایش را نمی فهمیدم! تن من از دیدنش حرارت می گرفت و او از م
خسته و کوفته از دانشگاه برگشته بودم و روی زمین دراز میکشم. گوشی ام زنگ می خورد. با دیدن شماره مامان نفس عمیقی کشیده و وصل میکنم. خیلی دلتنگش شده بودم.. -سلام عزیزدلم.. -سلام مامان خوبی؟ -خوبم گلم. تو خوبی؟ -خداروشکر خوبم.. -علی چطوره؟ -اونم خوبه. مسجده.. -این وقت شب؟ -درگیر کاراشه دیگه.. -زندگی خوبه آیه جان؟ کم و کسری نداری؟ بی اختیار نگاهم به مارمولک روی سقف می افتد. هم میترسم هم سعی میکنم خودم را کنترل کنم.. بی اختیار بغض میکنم. سعی میکنم خفه نگه دارمش.. -آره خداروشکر..همه چی عالیه.. -خداروشکر عزیزم. زنگ زدم حالتو بپرسم..آقامحسنم سلام میرسونه.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
چون دوستتون دارم یک پارت هدیه دیگه میزارم😍☺️🌱
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#پارت_۱۹۲ #همسر_طلبه خسته و کوفته از دانشگاه برگشته بودم و روی زمین دراز میکشم. گوشی ام زنگ می خورد
-سلام برسون مامان جان..به نرگس و بچه هام همینطور..من برم دیگه.. -باشه عزیزم..مراقب خودت باش.. -همچنین مامانی..شب بخیر.. -شب بخیر گلم! تلفن را که خاموش میکنم بغضم میشکند. مامان یعنی یک روز فکرش را میکردی داخل خانه ای زندگی کنم که مارمولک از سر و کولش بالا می رفتند؟ منِ نازک نارنجی! من لوسِ مامان! پوفی کشیده و ساعت را چک میکنم. هنوز نیامده بود. نمیدانم چرا اضطراب به جانم نشسته بود... یکساعتی از این طرف خانه تا آن طرف خانه خودم را سرگرم میکنم اما حالم بهتر نمی شود که نمی شود. پر حرص نفسی میکشم. -معلوم هست کجایی علی؟ -بس کن آیه..هرشب دیر میاد.. -نمیدونم..خسته شدم از این در اومدناش..خسته شدم از این اخلاقش.. -بیخیالش شو.. -نمیتونم.. بغضم میکشند. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#پارت_۱۹۳ #همسر_طلبه -سلام برسون مامان جان..به نرگس و بچه هام همینطور..من برم دیگه.. -باشه عزیزم..
پارتای قشنگ و جذابمون و ۵ صلوات😍 تقدیم نگاه پیامبر‌اکرم‌صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم و شما عزیزان...🌱✨