نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#پارت_۱۸۹ #همسر_طلبه با عصبانیت به سینه اش میکوبم. -بابا میگم نمیخوام مجبوری همدیگه رو تحمل کنیم..ن
#پارت_۱۹۰
#همسر_طلبه
امتحانات دانشگاهم به پایان رسیده بود و امتحانات دی ماه بچه های روستا را هم به خوبی سپری کردیم. استاد صبوری هفته ای یکبار به روستا می آمد و برای بچه ها کلاس ریاضی و زبان میگذاشت.
اهالی روستا از اینکه فرزندانشان سخت مشغول درس خواندن بودند بسیار راضی و خشنود بودند و مدام از علی بابت حضور خودش و من تشکر می کردند.
علی..مردی که بعد از ان روز..بعد از آن روز جمعه شیرین...
بیشتر درون خودش فرو رفت. انگاری اصلا هیچ اتفاقی بینمان نیفتاده بود.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#پارت_۱۹۰ #همسر_طلبه امتحانات دانشگاهم به پایان رسیده بود و امتحانات دی ماه بچه های روستا را هم به
#پارت_۱۹۱
#همسر_طلبه
واقعا دلیل این رفتارهایش را نمی فهمیدم!
تن من از دیدنش حرارت می گرفت و او از من فراری بود. از ان اتفاق چندماهی می شد که گذشته بود اما همچنان سرد بود و سرد!
من هم غرورم اجازه نمی داد برای حرف زدن پیشقدم شوم!
تمام گفتگویمان در صحبت های عادی خلاصه می شد. صحبت هایی که روز به روز کمتر هم می شد..
من که به خانه می رسیدم، علی نبود. وقتی هم که می آید ساعت از نیمه گذشته بود. فقط دعا دعا میکردم سمیه حضورش را در زندگی ام کمرنگ کند وگرنه دیگر نمیدانستم باید چه کنم!
این احساس لعنتی نمیدانم از کجا نشئت گرفته بود..
شب ها به قدری خودش را در مسجد و بسیج غرق میکرد که انگاری از روی قصد نمی خواست خانه بیاید. هرشب شام خانه مان آماده بود و من تنها می خوردمش..
شامی که گرچه ساده بود اما دست پخت مردی بود که نمی فهمیدمش!
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#پارت_۱۹۱ #همسر_طلبه واقعا دلیل این رفتارهایش را نمی فهمیدم! تن من از دیدنش حرارت می گرفت و او از م
#پارت_۱۹۲
#همسر_طلبه
خسته و کوفته از دانشگاه برگشته بودم و روی زمین دراز میکشم. گوشی ام زنگ می خورد. با دیدن شماره مامان نفس عمیقی کشیده و وصل میکنم. خیلی دلتنگش شده بودم..
-سلام عزیزدلم..
-سلام مامان خوبی؟
-خوبم گلم. تو خوبی؟
-خداروشکر خوبم..
-علی چطوره؟
-اونم خوبه. مسجده..
-این وقت شب؟
-درگیر کاراشه دیگه..
-زندگی خوبه آیه جان؟ کم و کسری نداری؟
بی اختیار نگاهم به مارمولک روی سقف می افتد. هم میترسم هم سعی میکنم خودم را کنترل کنم..
بی اختیار بغض میکنم. سعی میکنم خفه نگه دارمش..
-آره خداروشکر..همه چی عالیه..
-خداروشکر عزیزم. زنگ زدم حالتو بپرسم..آقامحسنم سلام میرسونه..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#پارت_۱۹۲ #همسر_طلبه خسته و کوفته از دانشگاه برگشته بودم و روی زمین دراز میکشم. گوشی ام زنگ می خورد
#پارت_۱۹۳
#همسر_طلبه
-سلام برسون مامان جان..به نرگس و بچه هام همینطور..من برم دیگه..
-باشه عزیزم..مراقب خودت باش..
-همچنین مامانی..شب بخیر..
-شب بخیر گلم!
تلفن را که خاموش میکنم بغضم میشکند. مامان یعنی یک روز فکرش را میکردی داخل خانه ای زندگی کنم که مارمولک از سر و کولش بالا می رفتند؟
منِ نازک نارنجی!
من لوسِ مامان!
پوفی کشیده و ساعت را چک میکنم. هنوز نیامده بود. نمیدانم چرا اضطراب به جانم نشسته بود...
یکساعتی از این طرف خانه تا آن طرف خانه خودم را سرگرم میکنم اما حالم بهتر نمی شود که نمی شود. پر حرص نفسی میکشم.
-معلوم هست کجایی علی؟
-بس کن آیه..هرشب دیر میاد..
-نمیدونم..خسته شدم از این در اومدناش..خسته شدم از این اخلاقش..
-بیخیالش شو..
-نمیتونم..
بغضم میکشند.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#پارت_۱۹۳ #همسر_طلبه -سلام برسون مامان جان..به نرگس و بچه هام همینطور..من برم دیگه.. -باشه عزیزم..
پارتای قشنگ و جذابمون و ۵ صلوات😍
تقدیم نگاه پیامبراکرمصلیاللهعلیهوآلهوسلم
و شما عزیزان...🌱✨
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
بسمربرئوف 🌱 📌کانال VIP رمانهای زهرا علیپور😍 (با #۶_پارت در روز انشاءالله) به ارزش ۴۹ هزارتومان😱
داخل کانال #VIP رمان #همسر_طلبه
پارت ۲۷۲ هستیم🔥😍