بسمربرئوف 🌱
زهرا علیپور هستم✋🧕
📌نویسنده ۳ اثر چاپی👇
رزسرخ 🥀 ویرانگرماه 🌙 گناه سفید❗️
📌در دست چاپ👇
ازدواج جنگی 🤭🔥
📌چند اثر مجازی پروفروش👇
پرستار بچه مثبت😍، همسر طلبه، آقای طلبه و خانم دکتر و....❤️
رمان #همسر_طلبه 🔥
📌خلاصه
آیه دختری #شیطون، بعد ازدواج مادرش به خونه پدربزرگش میره
از قضا دوتا #پسرعموش اونجا زندگی میکنند.
یکی از پسرعموها #طلبه سفت و سختیه!
آیه حسابی این پسرعمو رو با #شیطنت هاش اذیت میکنه،
تا اینکه بخاطر آبروی خانوادگی، #مجبور به ازدواج با پسرعموی #طلبش میشه و اتفاقات #مهیج بعد از اون...!
زهرا علیپور ✍
#فصل_۱
#همسر_طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها
تقدیم به مولایم مهدی جانم!
با خنده مقنعم را از سرم میکند.
-قشنگ شده؟
ریحانه دهانش باز می ماند.
-اینو کی برات این شکلی بافته؟
پشت چشمی نازک می کنم.
-مامانم..
مریم موهایم را میکشد.
-من موندم چرا نمیری این موهارو رنگ کنی
پوزخند زده و مقنعم را سرم می کنم.
-چرا باید اینکارو بکنم؟ رنگشونو دوست دارم. مشکی مشکی!
نرگس حرفش را تایید می کند.
-راست میگه موهاش قشنگه. منم حتی اگه ازدواجم بکنم موهامو رنگ نمی کنم..
با خنده با ماژیک پای تخته عکس یک روحانی را میکشم.
نرگس شروع به خندیدن می کند.
-هنوز دست برنداشتی تو دختر؟
مریم با حرص جریمه هایش را می نویسد.
-معلومه که دست برنمیداره. کی مثل اون خانواده پولدار داره که کل ملت براش سر خم کنند. یکی هم مثل من بدبخت باید هی جریمه بنویسم، واسه چی؟ واسه کارای اشتباهم!
پوزخند میزنم و سرجای معلم می نشینم.
-حقته خب خیلی ضایع بازی در میاری..
ریحانه با ذوق کنارم می ایستد.
-وای نمیدونین بچه ها ایندفعه کی قراره بیاد..
نرگس پوفی میکشد.
-مثل هرسال دیگه. یک روحانی پیر..
مریم میخندد.
-بی انصافی نکن دیگه پارسالیه خیلی جوون بود..
میخندم.
-تو به سی سال سن میگی جوون؟
مریم چشم غره ای می رود.
-پس حتما بابای من با سن چهل سالگی فسیل شده؟
میخندم و شانه ای بالا می اندازم.
-نه اونقدرا ولی جوون که به اینا نمیگن. جوون باید تو دهه بیست سال باشه..
نرگس میزند زیر خنده.
-یک کاسه بده آش به همین خیال باش!
ریحانه با ماژیک پای تخته می نویسد:
-شتر در خواب بیند پنبه دانه...
چشم غره ای می روم.
-شتر خودتی بی ادب!
ریحانه همه را دعوت به سکوت می کند.
-دیروز که تو ساعت کلاسی رفته بودم دستشویی دیدم یک طلبه جوون داره با مدیر صحبت می کنه. من که احتمال میدم خودش باشه..
نرگس هیجان زده می شود.
-راست میگی؟ چقدر جوون بود؟
پوزخند میزنم.
-مگه مهمه؟ مهم اینه بیچارشون کنیم..
مریم میخندد.
-والا شوهر خاله منم روحانیه ولی خیلی ادم خوبیه یعنی خالم میگه که خیلی خوبه. اما نمیفهمم این آیه چرا دست از سر این روحانیا برنمیداره. آیه چرا دست از سرشون برنمیداری؟ تو این سه سالی که اینجاییم هر روحانی اومده پدرشو در اوردی..
همه میزنند زیر خنده.
-خب واقعا کاری به کارم نداشتن ولی کلا نسبت بهشون حرص دارم..
ریحانه میخندد.
-چرا؟
-خب چون به ادم محل نمیدن. همچین سرشون رو میندازن پایین انگار با شیطان رجیم مواجه هستن. همین دیگه دلیل خاصی نداره محض سرگرمیه...
با ورود دبیر دیگه هممون ساکت میشیم و به حرفای دبیر گوش می دیم. موقع تعطیل شدن مدرسه بود که نرگس دستم رو میکشه. متعجب نگاهش می کنم.
-چیزی شده نرگس؟
-میگم آیدا تو قضیه رو فهمیدی؟
میدانستم درباره چه چیزی حرف می زد. خودم را بی تفاوت نشان می دهم!
-آره مهم نیست برام!
لب می گزد.
-چطور برات بی اهمیته؟
پوزخند میزنم.
-چیه نکنه دوست داری برم لباس سفید بخرم وسط مجلسم برقصم؟
پوفی میکشد.
-ببین منم به اندازه تو ناراحتم..
نیشخند میزنم.
-اما اشتباه می کنی. من اصلا ناراحت نیستم!
-پس..
دست روی شانه اش می گذارم.
-من فقط دلم نمی خواد مزاحمشون باشم..
-مزاحم چیه؟ من..منم شوخی کردم. خیلی خوشحالم قراره خواهرم شی..
یکدفعه خنده ام می گیرد.
-اتفاقا باید ناراحت باشی خواهری مثل من داره گیرت میاد..
پوفی میکشم.
-ناراحت نشیا ولی من موندم مامان من از چیه بابای تو خوشش اومده..
اخم میکند.
-به روت خندیدما..
لپش را میکشم.
-اخم نکن خوشگله بهت نمیاد..
دست در جیب مانتویش فرو می کند. همانطور که راه می رویم نگاهم به پسرهایی که با موتور مقابلمان هنرنمایی می کردند می افتد. پوزخند محکمی میزنم.
-آخه کدوم دختر عاقلی میاد با چهارتا بیکار رفیق شه؟
نرگس میخندد.
-بی عقل زیاده..
سری تکان می دهم. خانه ما فاصله زیادی تا مدرسه نداشت. خانه نرگس هم درست مقل آپارتمان ما بود. موقع خداحافظی گفت:
-من امروز برات اتاقتو آماده می کنم..
میخندم.
-زحمت نکش عزیزم..
متعجب می شود.
-یعنی چی؟
شانه ای بالا می اندازم.
-من قرار نیست مزاحم شما بشم..
-میفهمی چی میگی آیه؟
-ببین نرگس جان من واقعا علاقه ای به این مزاحمت ندارم. اصرار هم نکن..
حرصش می گیرد.
-اما تو فقط هجده سالته..
-بیخیال عزیزم. برو خونه. به شوهر مامان هم سلام برسون..
***
مامان با نگرانی روی مبل کنارم می نشیند.
-بس کن آیه. یعنی چی نمیای؟ میخوای چیکار کنی پس؟
-می خوام تنها زندگی کنم.
بسمربرئوف 🌱
💬اخلاص یعنی: هرکار خوبی میکنی
خاکش کن،خدا رشدش میده...
🔸@zahra_alipouur
#فصل_۲
#همسر_طلبه
اخم میکند.
-محاله بزارم..
بی تفاوت خیارم را می خورم.
-اما من نمیام. هرکار بکنی فایده نداره..
عصبانی به آشپزخانه می رود. خیلی دوستش داشتم. خیلی زیاد. اما نمی خواستم حالا که بعد پانزده سال قرار بود زندگی خوشی را شروع کند من مزاحمش باشم..
با خستگی وارد اتاقم شده و رو به روی آینه قدی قرار می گیرم. سه سالم بود که پدرم را در تصادف از دست می دهم. از همان زمان من ماندم و مامان. بابا ثروتمند بود. یعنی خانواده پدریم ثروتمند بودند. مامان یک تنه شرکت بابا را اداره می کند. از همان زمان با اقوام زیاد ارتباط نداشتیم. یعنی مامان ادم خجالتی و کم رویی بود. یک مادر بزرگ و پدربزرگ و یک عمو داشتم که دو سال پیش عمو و زنعموم طی یک تصادف جانشون را از دست میدهند. ماهی یکبار به پدر و بزرگ و مادربزرگم سر می زدم. با اینکه پدربزرگم ثروتمند بود ولی خودش را بازنشسته کرده بود و در همان خانه ویلایی قدیمی زندگی می کردند. با عمو و زنعموم زیاد ارتباط نداشتم. یعنی فقط در کل این سالها چند بار عموم و زنعموم را دیده بودم. طبیعی هم بود. تهران زندگی می کردند. فقط همینقدر می دانستم که یک پسر دارند. که اخرین بار در مراسم سوم عمو و زنعمو دیدمش..
پدر و مادر مامانم هم که خارج از کشور زندگی می کردند. زیاد ایران نمی امدند. مامان هم انقدر درگیر کارهای شرکت بود که وقت نمی کرد بهشان سر بزند. تا اینکه بلاخره زندگی مامان تغییر می کند و آقای صادقی که پدر نرگس همکلاسی ام می شود دل به مامان می بازد و ازش خواستگاری می کند. آقای صادقی همسرش را موقع تولد نرگس سر زایمان از دست می دهد. به جز نرگس دو فرزند دیگر هم داشت. محمد و نجمه! که فقط محمد و نرگس در خانه بودند و نجمه چند سالی بود به خانه خودش رفته بود. باهم همسایه بودیم ولی خب زیاد نمی شناختمشان. خلاصه بعد کلی اصرار بلاخره آقای صادقی از مامان رضایت می گیرد البته بماند که مامان اصلا راضی نبود به این وصلت بیشتر به خاطر من اما خب من قانعش کردم که آقای صادقی مرد شریفی هست و این ازدواج به صلاح اوست. مامان بیچاره چه گناهی داشت باید پاسوز من می شد. بلاخره منم یک روزی میرفتم خانه شوهر و او باید تنها می ماند؟ پر رو ام صدامه! والا!
***
زنگ کلاس که می خورد همه به سرعت به سمت حیاط مدرسه می روند. متعجب ساندویچم را باز کرده و گاز کنده ای ازش می کنم. ریحانه با ذوق وارد کلاس می شود.
-وای بچه ها فهمیدین چی شده؟
نرگس کنجکاو می شود.
-چی شده؟
-حاج آقای جدید اومده..
یکدفعه لقمه در گلویم میپرد. مریم با خنده به پشتم میکوبد طوری که چشمانم داشت از حدقه بیرون می آمد.
-بابا نمی بینی کل نقشه هاش پرید! این چطور خبر دادنه!!!
-ول کن منو خفم کردی دختر..
نرگس می خندد.
-ایندفعه می خوای چیکار کنی آیه؟
ساندویچم را داخل کوله ام می اندازم و با هیجان استین های مانتویم را تا می دهم.
-امروز میریم واسه ارزیابی اولیه...
ریحانه همچنان که هنوز نفس نفس می زد می گوید.
-همونه..
هر سه سوالی نگاهش می کنیم که ادامه می دهد.
-بابا چقدر شما پرتید. همون طلبه جوونه رو میگم دیگه..
بشکنی میزنم.
-خب پس جنسمون جور شد..
مریم با ذوق میخندد.
-چه شود!
نرگس ادای گریه در می اورد.
-ولی ایندفعه مطمئنم مدیر خفتمون میکنه..
-مهم نیست..
تا هر چهار نفرمان از کلاس بیرون میزنیم صدای اذان بلند می شود. به سمت سرویس بهداشتی می رویم تا وضو بگیریم. به جز مریم هر سه مان اهل نماز خواندن بودیم. به قیافه و سر و شکلمان نمی خورد اما روی نماز تعصب عجیبی داشتیم. مخصوصا من که عاشق نمازهای پدربزرگ و مادربزرگم بودم!
مثل چهارتا خلافکار با موهای کج و گیسوان بافته شده بیرون از مقنعه به سمت نمازخانه مدرسه می رویم. عاشق نماز جماعت بودم اما از خود امام جماعت بیزار بودم. حداقلش این بود دوست داشتم یکی مثل پدربزرگم امام جماعت بایستد نه این...
چادر های رنگی تا شده را برداشته و با دقت سرمان می کنیم طوری که یک تار مو هم دیده نشود. حداقل نماز می خواندیم اصولش را هم باید رعایت می کردیم!
چون زود امده بودیم صف اول می نشینیم. آخرای اذان بود. پشت امام جماعت به ما بود و روی سجاده اش نشسته بود.هنوز چهره اش در دید نبود ولی مشخص بود قد بلند و هیکل متوسطی دارد. یعنی نه خیلی هیکلی و نه خیلی لاغر بود. خب به نسبت قبلی ها بهتر بود. همین که جوان بود اذیت کردن دلچسب تر می شد. یهو نرگس میزند زیر خنده. با تعجب نگاهش می کنم. در گوشم می گوید.
-هیچی یاد اون امام جماعت قبلی می افتم که سوسک کردی تو کفشش..
مریم که وقتی نقشه داشتیم نمازخوان می شد کنار گوشم پچ پچ می کند.