#قسمت_۱۵
#پرستار_محجوبم
نگران می شوم.
-چی شده؟
پوفی کشیده و از پشت میزش بلند می شود و سمت پنجره می رود.
-یک مسئله ای به میون اومده که تو انتخابم مردد شدم..
متعجب پشتش قرار می گیرم.
-داری نگرانم می کنی سارا..تو که مهدی رو دوست داری..
به کفش هایش خیره می شود.
-درسته، خیلی هم دوستش دارم. اما..
با بغض سمتم میچرخد و دستم را می گیرد.
-اما زهرا، مهدی یک خواسته ای ازم داشت. ازم خواست اگر ممکنه کارم رو رها کنم. میگه دوست ندارم همسرم زحمت بکشه و دوست داره خانم خونش باشم..
جا خورده بودم ولی این مسئله تازه ای نبود. لبخند گرمی زده و دست هایش را میفشارم.
-واسه این مرددی؟
لب میگزد.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۱۶
#پرستار_محجوبم
-من خیلی تلاش کردم درس بخونم. خیلی زحمت کشیدم تا استخدام بشم. خیلی! خودت شاهدی..این که یهو بخوام قید همه چیو بزنم. یکم سخته، یکم که چه عرض کنم. خیلی سخته!
نفس عمیقی میکشم و دعوت به نشستنش می کنم.
-حق با توئه عزیزم. این تصمیم راحتی نیست. اما چندتا مسئله میاد وسط. به نظرت ته این دو راه چی میشه؟ اینکه با مهدی زندگی کنی و یا اینکه بخوای قید مهدی رو بزنی و مشغول کارت باشی؟
پوفی میکشد.
-مهدی رو خیلی دوست دارم اما کارمم دوست دارم..
-کدومش؟
چشم میبندد.
-باشه، خب مهدی رو بیشتر دوست دارم. میدونم آدم درستیه. انتخاب درستیه. اگر درست نبود این همه ناراحت نمی شدم. اگر فرد دیگه ای بود بدون درنگ کارم رو ترجیح می دادم. ولی مهدی آدم درستیه!
لبخند میزنم.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۱۷
#پرستار_محجوبم
-منم جای تو بودم همین تصمیم رو میگرفتم.
-اما چطور میتونم بیخیال کار باشم؟
-زمانی که به هدف بزرگتری فکر کنی..
یک تای ابرویش بالا می رود.
-منظورت چیه؟
-زمانی که بدونی برخلاف این کارت میتونی کارهای بزرگ تر و مهم تری انجام بدی..
-مثلا؟
-همسری، مادری، تربیت انسان!
-اما زهرا، میشم یک زن خانه دار!
ناباور نگاهش می کنم.
-سارا؟ بالاتر از این شغل؟ همین الان برام اسم شغلی رو بگو که بالاتر از تربیت انسان باشه؟ زود، تند، سریع!
به فکر فرو می رود.
-حق با توئه. هرگز از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم. اما خب بلاخره به حرفه ام علاقمندم..
-نیازی نیست بزاریش کنار. با مهدی حرف بزن. بگو تو خونه یک سری کارهای نقشه کشی رو انجام میدی. همین!
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۱۸
#پرستار_محجوبم
لبخند میزند.
-راست میگی؟
شانه ای بالا انداخته و کیفم را برمیدارم.
-دروغم چیه؟ با آقای یکتا حرف بزن. مرد خوبیه. حتما قبول میکنه..
بلند می شود و در آغوشم می گیرد.
-آخه من دلم برات تنگ میشه..
میخندم.
-قرار نیست که بری زندون. همیشه همدیگه رو میبینیم انشاءالله!
با انرژی سیستمش را خاموش کرده و کیفش را برمیدارد.
-وای زهرا خیلی هیجان دارم. باید فورا برم با آقای یکتا حرف بزنم. باهام کار نداری؟
چشمک میزنم.
-عجله نکن، آسه آسه!
با خنده خداحافظی سرسری می کند و از اتاق بیرون می رود. با خنده چادرم را مرتب کرده و از شرکت بیرون میزنم. سوار مترو که می شوم به حرفهای چند روز پیش بابا فکر می کنم.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۱۹
#پرستار_محجوبم
با اینکه گفته بود سریع تصمیمم را بگیرم اما ازش مهلت خواسته بودم تا زمانی که سجاد خانه است حرفی نزنم. میدانستم اگر سجاد میفهمید مخالفت میکرد.
دیشب که بلاخره سجاد رفتن تهران، فورا به اتاقم می روم تا به بهانه خستگی و خواب، بیشتر درباره این مسئله فکر کنم. امروز دیگر تصمیمم را گرفته بودم. احساس می کردم در طول این زندگی باید گاهی کارهای بزرگ انجام داد. کارهایی که انگار فقط تو روی کره زمین هستی که میتوانی آن را انجام دهی و اگر من از انجام این کار سر باز می زدم، کسی که بی بهره می ماند خودم بودم و خودم! پس هرگز نمی خواستم چنین فرصتی را از دست دهم، شاید کار مهم زندگی ام این بود.
شاید هم سرنوشت این طوری برایم تقدیر نوشته بود!
به محض اینکه به خانه می رسم بعد عوض کردن لباس هایم به اتاق بابا می روم. با بفرمایید محترمانه اش وارد می شوم و درب را پشت سرم می بندم.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۲۰
#پرستار_محجوبم
-اجازه هست؟
-بفرمایید دخترم..
روی صندلی کنار تخت می نشینم. بی مقدمه می گویم:
-بابا من تصمیم رو گرفتم!
تبسمی کرده و قرآن مقابلش را میبندد و بوسه بارانش می کند.
-زودتر از این ها منتظرت بودم..
-میدونم، شرمندم!
-دشمنت شرمنده عزیزم، خب؟
لبخند میزنم.
-اگر شما و مامان با این مسئله مشکلی نداشته باشید، منم ندارم!
-من تصمیمم رو همون روز اول گفتم. کار خیری هست. چند ماهم بیشتر نیست!
بلند می شوم.
-پس با اجازتون میرم وسایلم رو جمع کنم..
-خوب میکنی..
-امشب باید برم یا فردا؟
-نه دخترم. امشب رو خونه بمون. فردا از سرکارت همراه یکتا میری خونشون انشاءالله..
-چشم بابا. با من کاری ندارین؟
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۲۱
#پرستار_محجوبم
-نه دخترم. برو کمک مادرت شام رو حاضر کنید..
-چشم، با اجازه!
*
همراه بابا مشغول کار با سیستم بودم که سارا خوشحال وارد اتاق می شود.
-خب خب کی شیرینی می خواد؟
با ذوق به جعبه شیرینی دستش خیره می شوم.
-به به چه خبره؟
چشمک میزند و در آغوشم می گیرد.
-حل شد زهرایی، حل شد!
با لبخند میبوسمش و شیرینی برمیدارم.
-مبارکه عزیزم، خیلی مبارکه! خوشحالم که تونستی تصمیمی بگیری که بابتش خوشحال باشی..
نفس عمیقی میکشد و پشت میزش می نشیند.
-خیلی سخت بود ولی بعد حرف زدن با آقای یکتا تونستم راحت تر تصمیم بگیرم. وای زهرا چه قدر این آقای یکتا آدم خوبیه. بهم اجازه داد برای یک سری پروژه ها کمک حال باشم و تو خونه فعالیت کنم..
چشم روی هم میگذارم.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۲۲
#پرستار_محجوبم
-آره بنده خدا آدم خوبیه. خداروشکر!
-خب دیگه. کم کم باید خداحافظی کنم. امروز اومدم هم شیرینی بدم هم وسیله هامو جمع کنم..
لبخند کمرنگی میزنم.
-گرچه این اتاق بدون تو صفایی نداره ولی خب خوشحالیت از هرچیزی برام با ارزش تره..
میخندد.
-واقعا خوشحالم..
سارا امروز واقعا خوشحال بود. از ته دل میخندید. میدانستم تصمیم درستی گرفته است. میدانستم خوشبختی را درست تعبیر کرده است. گاهی باید بین اهداف زندگی، بهترین و جامع ترینشان را انتخاب کرد.
تا پایان ساعت کاری کنار هم بودیم و وسایلش را جمع و جور کردیم. به سارا درباره رفتنم به خانه آقای یکتا چیزی نگفته بودم. ترجیح میدادم فعلا چیزی نگویم. می خواستم تنها فکرش مراسم عقدش باشد و تمام!
با سارا که خداحافظی می کنم، چمدانم را از پشت میز بیرون می آورم و از اتاق خارج می شوم.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۲۳
#پرستار_محجوبم
آقای یکتا بیرون منتظرم بود. اولین برخورد بود. هنوز چیزی به من نگفته بود. تا مرا می بیند لبخندی میزند.
-خسته نباشی دخترم..
سرخم می کنم.
-ممنونم!
-من ازت ممنونم که چنین تصمیمی گرفتی و به من لطف می کنی..
-لطف دارید. به این تصمیم علاقه دارم! انشاءالله باعث خوشحالی همسرتون بشم..
-قطعا همینطوره..
*
وارد باغ کوچک و زیبای آقای یکتا می شویم. ماشین را پارک می کند و قبل از پیاده شدن خطاب به من می گوید.
-حتما کار سختی در انتظارته دخترم. لطف بزرگی کردی. همه کارهای خانمم با خدمتکار هست. شما فقط باید کنار خانمم باشی تا انشاءالله از حالت افسردگی خارج بشه. میدونم از پسش بر میای..
-بسپرید به من. خیالتون راحت باشه انشاءالله...
چشم روی هم میگذارد.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۲۴
#پرستار_محجوبم
-ممنونم دخترم..
از ماشین پیاده می شویم و همان حین که سمت خانه ویلایی حرکت می کنیم، خیره به آسمان زمزمه می کند.
-اسم همسرم نرگسه. من و خودش اسمش رو خیلی دوست داریم. آرامش خاصی داره و همچنین اسم مادر امام زمان علیه السلام هست. این باعث افتخارشه. اون تو زندگی من خیلی زحمت کشید و در آخر برای فرزندی که قرار بود هدیه اش به من باشه، این اتفاق براش افتاد. میتونست مسئولیت به دنیا اوردن فرزندمون رو نکشه اما این محبت رو کرد. این اتفاقی هم که افتاد، امتحانی بود که خدا برای ما قرار داد. هردومون پذیرفتیمش. هرچند نرگس گاهی اوقات خیلی خسته میشه. از دوری پسرمون و همچنین نگرانی اش برای من. اما من هرگز خسته نشدم. حتی یک ثانیه هم پشیمون نشدم. شاید با خودت بگی دارم شعار میدم، ولی...
لبخند تلخی میزند و گوشه خیس چشمش را با سر انگشت پاک می کند
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۲۵
#پرستار_محجوبم
-ولی شعار نیست. حقیقته! من برای این آفریده شدم که در خدمت این زن باشم و از این مسئولیت خرسندم..
با دهان باز نگاهش می کنم. چقدر این مرد..چقدر این مرد بزرگ بود و بزرگ فکر می کرد. چطور می توانستم در موردش تعبیر کنم. اصلا قابل تعبیر بود؟ او که بود؟ که این همه بزرگ بود؟ چقدر عالمانه و حکیمانه درباره مسائل زندگی می نگریست. به قدری زیبا حرف می زد که خواهان این شدم تا مادر این بشر را ببینم! که از کدام شیر پاک خورده ای متولد شده که اینگونه منطقی حرف می زند!
لبخند میزنم.
-حتما همینطوره آقای یکتا...
لبخند گرمی حواله ام می کند و با دست به داخل تعارفم می کند.
-برو داخل دخترم..
کفش هایم را در اورده و چمدانم را آقای یکتا با خودش می اورد.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۲۶
#پرستار_محجوبم
کفش هایم را در اورده و چمدانم را آقای یکتا با خودش می اورد.
-چون برای نرگس جان پله سخته، اتاق من و همسرم طبقه پایینه. دوتا اتاق هم بالا داریم که یکیش برای پسرمه و یکی دیگش برای مهمان هست که انشاءالله از این به بعد برای شماست..
نگاهی اجمالی به سرتاسر خانه می اندازم. خانه ای دوبلکس با دکور ساده و شیک که یک راه پله کوچک از وسط خانه به طبقه بالا می خورد و پذیرایی کوچکی با مبلمان زرد و طوسی و آشپزخانه ای بزرگ در طبقه پایین وجود داشت. خانه خیلی بزرگ نبود اما دلباز و قشنگ بود. داشتم به حرف های آقای یکتا گوش می دادم که یکدفعه دختر جوانی از آشپزخانه خارج می شود.
-سلام..
لبخند میزنم.
-سلام..
آقای یکتا هم جواب سلام دختر را می دهد و به او اشاره می کند.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃