#پارت_۲۲۴
#پرستار_محجوبم
دستی به سرش میکشد.
-اها اون..بله!
منتظر نگاهش میکنم که میگوید.
-نظرتون چیه بعد شام راجع بهش صحبت کنیم؟
محجوبانه لبخند میزنم.
-مشکلی نیست..درخدمتم!
بعد از ان بنیامین شروع میکند به صحبت درباره خاطرات دوران دانشجویی و دوران زندگی در کشور دیگر..کلی اتفاقات جالب و خنده دار تعریف میکند که من باورم نمی شد و گاهی دلم میخواست از شدت خنده قهقهه بزنم اما خب خودم را کنترل میکردم و به خنده خیلی ریز اکتفا میکردم!
شاممان را در سکوت و آرامش می خوریم که بعد از ان میزمان را مرتب میکنند. در تمام مدتی که کنار بنیامین بودم واقعا ارامش داشتم و از ته دل لبخند میزدم. مرد بسیار مودب و فهمیده و متینی بود. سربه زیر بودن و با حیا بودنش یکی دیگر از دلایلی بود که پذیرفته بودم با او امشب شام بخورم. وگرنه این اتفاق خیلی خیلی خیلی نادر پیش می آمد. بابا هم درباره او از اقای یکتا شنیده بود به همین خاطر جواز را داده بود.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۲۵
#پرستار_محجوبم
بنیامین با گوشه لیوانش بازی میکرد که من احساس میکنم دیرم شده. یعنی ساعت داشت میگذشت و دیگر باید به خانه برمیگشتم!
انگار احساسم را متوجه می شوم که میگوید.
-من امشب میخواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم..
خوشحال از اینکه قرار است بلاخره بگوید میگویم.
-بفرمایید..
-حقیقتا جسارت بنده رو ببخشید. نمیدونم سبک و اداب زندگی شما چطوریه اما من ترجیح دادم اول از همه با خودتون مشورت و صحبت کنم..
به اینجای حرفش که می رسد میفهمم قضیه از چه قرار است. به قول مائده دور از انتظار نبود!
سکوت میکنم و او ادامه می دهد...
-من طی این مدت زمانی که باهم همکار بودیم خیلی روی شما متمرکز شدم و واقعا اخلاقیات و رفتارهای محجوبانه و خط قرمزهای شما برای من با ارزش بود و اینکه انقدر مطابق اعتقاداتتون عمل میکنید واقعا برام اهمیت داشت.. همونطور که میدونید من خودم هم ادم معتقدی هستم البته انشاءالله باطنا هم اینطوری بمونم اما ظاهرم که فعلا اینطور نشون میده!
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۲۶
#پرستار_محجوبم
با چشمانم حرف هایش را تایید میکنم و باز هم سکوت...
نفس عمیقی میکشد و در حالی که دستانش را روی میز به هم میفشارد میگوید.
-خانم نیازی بنده تمایل دارم با شما ازدواج کنم..
با اینکه انتظار حرفش را داشتم ولی کمی اضطراب به جانم نشسته و با خجالت و محجوبانه میگویم.
-شما لطف دارید اقای نیک منش..ممنون که چنین نگاهی به بنده داشتید. اما ازدواج نیازمند شناخت خیلی بیشتر طرف مقابل و زندگی اون هست..محل کار جای کافی برای شناخت و به نتیجه رسیدن نیست..
بنیامین میگوید.
-صادقانه میگم ادعا نمی کنم به شما علاقه وافر دارم چون زیاد شمارو نمیشناسم اما از شخصیت و اعتقادات شما خوشم میاد و دوست دارم برای یک عمر زندگی کنار همچین خانومی باشم..
اعتراف و درخواست ازدواجش واقعا مودبانه و صادقانه بود. بنیامین مرد خوبی بود. اما نمیدانم چرا تمام افکارم سمت ماهد میچرخید. نمیدانم چرا مدام داشتم او را با بنیامین مقایسه میکردم. بنیامین تمام چیزهایی که من از یک مرد میخواستم داشت. ولی ماهد...تنها قلبم را داشت! کافی بود؟
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۲۷
#پرستار_محجوبم
-بله..متوجهم...
اما نمیتوانستم برای مردی که اصلا نمیدانستم دلش با من است و یا حتی به خاطر من به خواهد قید تمام بی بند و باری هایش را بزند صبرم را خرج کنم! بنیامین مرد خوبی بود و دلم میخواست صداقتش را بپذیرم. حتی شده برای شناخت بیشتر..
-مشکلی ندارم اقای نیک منش اما باید با پدر و مادرم صحبت کنم و اینکه بعد از کسب اجازه از خانوادم در مورد آشنایی بیشتر باهاتون صحبت میکنم!
لبخند میزند.
-خوشحالم که تو این مرحله تایید شدم!
لب میگزم و خجالت زده روسری ام را درست میکنم.
-این به معنای تایید نیست اما بزرگوارید..
لبخندش بیشتر می شود.
-میرسونمتون خانم نیازی..
بلند می شود.
-متشکرم. خودم میرم شما راحت باشید..
حرفم را گذاشت پای خجالت و شاید هم حجب و حیا..
اما من به غیر این ها دلیل دیگری هم داشتم. انگار نمیخواستم متوجه ارتباطم با ماهد شود!
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۲۸
#پرستار_محجوبم
از رستوران که بیرون میزنیم میگوید.
-ممکنه چند لحظه صبر کنید؟
و به سرعت سمت ماشینی می رود و بعد برداشتن باکسی متوسطی برمیگردد.
-بفرمایید..
متعجب به باکس مشکی رنگ نگاه میکنم.
--این چیه؟
-برای شماست..
-اما..
با لبخند باکس را باز میکند. با دیدن کلی گل رز سرخ و سفید دهانم بسته می شود. خیلی زیبا و جمع و جور بودند.
-دلم میخواست برای اولین خواستگاریم حتما گل داشته باشم. اما ترسیدم اگر از اول بدم معذب بشید..
-نیازی نبود..
-خواهش میکنم..
باکس را از دستش می گیرم و لبخند کمرنگی میزنم.
-متشکرم..با اجازتون!
و به سرعت سوار تاکسی می شوم. بدنم هیجان داشت ولی باز هم به هیجان و رگبار نگاه ماهد نمی رسید!
***
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۲۹
#پرستار_محجوبم
هنوز چراغ های خانه روشن بود و مشخص بود هنوز برای خواب آماده نشده بودند. با این حال سعی میکنم آهسته وارد خانه شوم که اگر نرگس جون خواب بود بیدار نشود. چادرم را روی دستم تا کرده و کفش هایم را با دمپایی عوض میکنم. وارد پذیرایی که می شوم کسی نبود. قبل اینکه پایم روی اولین پله قرار بگیرد صدای اقای یکتا مرا متوقف میکند.
-سلام دخترم..رسیدن بخیر..
با خجالت و لبخند برمیگردم.
-سلام اقای یکتا خوب هستید؟
میخواهد چیزی بگوید که نگاهش به باکس دستم می افتد. میخواستم زیر چادرم پنهانش کنم اما فراموش کرده بودم. اخ!
حرف در دهانش می ماسد. این باکس با گل های رز هیچ معنی دیگر جز انی که خیال می رفت نمی داد!
-خبریه بابا؟
وقتی میگفت بابا خیلی حس خوبی بهم می داد. اقای یکتا خیلی مرد مهربانی بود!
خجالت زده دستی به روسری ام میکشم.
-اگر اشکال نداره دو روز دیگه در مورد موضوعی باهاتون صحبت کنم..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۳٠
#پرستار_محجوبم
لبخند پدرانه ای زده و چشم روی هم میگذارد.
-باشه دخترم..هر وقت صلاح دیدی من منتظرتم!
-ممنونم اقای یکتا..من میرم با اجازتون بخوابم..شب بخیر!
با لبخند سری تکان می دهد.
-شبت بخیر دخترم..
پوفی میکشم و از پله ها بالا می روم. چه شانسی..دوست داشتم با یک موقعیت بهتر برای اقای یکتا بگویم اما الان..مطمئن بودم چیزی به بابا نمی گوید. باید فردا خودم به خانه می رفتم و این موضوع را با مامان و بابا مطرح میکردم!
دستم به دستگیره در اتاق که می رسد صدای باز شدن دراتاق ماهد می آید. به به گل بود به سبزه نیز آراسته شد! خدایا همین یک بشر را دیگر کم داشتم! این که هیچ وقت خدا خانه نبود! پس دخترعمه نازنینش کجا بود؟ نکند داخل اتاق بود؟
-شب بخیر جوجه..
متعجب لب میگزم. سعی میکنم باکس گل را قایم کنم.
-شب شما هم بخیر..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۳۱
#پرستار_محجوبم
و بدون ان که برگردم میخواهم وارد اتاق شوم که یکدفعه لباسم از پشت کشیده می شود.
-بودین حالا..
پوفی میکشم.
-میشه ولم کنی؟
-چرا برنمیگردی؟
-چون خستم میخوام بخوابم..
-رفتی کوه کندی اومدی؟
-به شما مرتبط نیست..
میخواهم دوباره بروم سمت اتاق که با یک حرکت مقابلم قرار می گیرد. با چشمان گرد شده نگاهش میکنم که نگاه او روی باکس گل دستم خشک می شود. درمانده پوفی میکشم. نمیدانم چرا دلم نمیخواست ماهد این باکس را ببیند. شاید هم..نه انگار میدید بهتر بود! اما خب..برای چه زهرا؟
با پوزخند دست به سینه میزند.
-نه میبینم قشنگ کوه اورست فتح کردی..
سعی میکنم خودم را نبازم و قلبم را به سکوت دعوت کنم!
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۳۲
#پرستار_محجوبم
-فضولیتون تموم شد؟ لطفا برید کنار..
نیشخند میزند.
-اها..اونوقت میتونم بپرسم کجا تشریف داشتید؟
-اونوقت میتونم بپرسم به شما چه ربطی داره؟
یک تای ابرویش را بالا می دهد.
-که اینطور..
و بدون توجه به او از کنارش رد شده و وارد اتاقم می شوم. همین که در را می بندم پشت در ایستاده و نفس نفس میزنم. چرا انقدر قلبم تند میزد؟ خدایا...خلاف که نکرده بودم!
نگاهی به باکس گل می اندازم. زیبا بود و پر دردسر!
خدایا..خودت کمکم کن!
***
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۳۳
#پرستار_محجوبم
صبح که از خواب بلند می شوم به رسم همیشه سریع آماده می شوم و به اتاق نرگس جون می روم. حلما مشغول صبحانه دادن به نرگس جون بود. اینکه همه اهالی خانه زود بیدار می شدند خیلی ویژگی خوبی بود. امروز برخلاف همیشه حضور عمه جان ماهد و ملیکا خانوم رو میبینم. تو این چند روز زیاد برای صبحونه حاضر نمی شدند و وقت های دیگه هم چشممان به جمالشان منور نشده بود. مهدیار پسر کوچکشان انگاری هنوز خواب بود!
اقای یکتا که پشت میز نشسته بود، دعوت به نشستنم میکند.
-صبحت بخیر دخترم بیا سر میز..
با همه صبح بخیر میگویم و کنار مریم خانوم می نشینم. درست رو به روی ملیکا!
خیلی آرام و بدون حرف مشغول خوردن صبحانه می شوم که ملیکا میگوید.
-حتی شبا هم اینجا میمونی؟ خب روزا بیا و برو دیگه..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۳۴
#پرستار_محجوبم
میخواهم چیزی بگویم که اقای یکتا پیش دستی میکند.
-اتفاقا زهراجان و پدرشون همین برنامه رو داشتند اما خب چون اینطوری راه زهراجان و سرکار رفتنش خیلی طولانی میشد دیگه این صلاح رو دیدیم..
چایش را هم زده و اهانی میگوید. یکدفعه ملیکا میگوید.
-دایی..
-جانم..
-میشه اتاق کنار ماهد رو من بردارم؟ دلم میخواد نزدیک ماهد باشم..اتاق پایینی خیلی دوره..
اقای یکتا لبخندی میزند و در حالی که لقمه میگیرد میگوید.
-حیف دیر شد دیگه دایی جان. الان اتاق برای زهراجانه..
لبخند محوی میزنم. شاید اگر موقعیت دیگر بود میگفتم اشکالی ندارد و برای شما باشد اما الان نه، مگر از روی جنازه ام رد شود!
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۳۵
#پرستار_محجوبم
عمه به اقای یکتا میگوید.
-چرا انقدر برای خودت و ماهد دردسر درست میکنی اخه؟ نرگس که نه میتونه حرف بزنه نه راه بره نه کاری بکنه، بزارش اسایشگاه دیگه..خودتم دوباره ازدواج کن..پیر شدی دیگه داداش..
اقای یکتا این بار اخم میکند.
-خواهرجان، بس کن! هزار بار گفتم این مسئله رو پیش نکش..
بی اختیار نگاهم می رود سمت اتاق نرگس جون، خداروشکر بسته بود! اما شاید طی این سالها بارها چنین حرف هایی شنیده باشد و چه قدر غصه خورده باشد!
یکدفعه بلند می شوم.
-من با اجازتون میرم اقای یکتا..
هنوز اقای یکتا چیزی نمیگوید که صدایی از پشت سرم بلند می شود.
-صبرکن باهم میریم..
ملیکا با ذوق برای ماهد دستی تکان داده و به صندلی کنارش اشاره میکند.
-ماهد بیا اینجا..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃