📌شرایط ثبت نام دوره نویسندگی😍
🧕🏻مدرس زهرا علیپور نویسنده
(۴ اثر چاپی و ۱۰ اثر مجازی پرفروش)
⏰زمان: چهارشنبه ۲۴ بهمن ساعت ۱۵
📜سرفصل های دوره نویسندگی
🎧آموزش ها به چه صورته؟
🧕🏻محدوده سنی دوره؟
💰قیمت دوره نویسندگی
فقط ۵ روز تا زمان ثبت نام باقیه ❌
#پارت_۲۴۲
#پرستار_محجوبم
نیم نگاهی به برگه انداخته و از پشت میز بلند می شود. متعجب نگاهش میکنم که مقابلم قرار می گیرد و دست در جیب شلوارش فرو میبرد.
-میگم سرکار خیلی اذیت میشین ها..
یک تای ابرویم بالا میپرد.
-حالتون خوبه اقای یکتا؟
لبخند میزند.
-خوب؟ تا خوب چی باشه! شما دکترید؟
پوزخند میزنم و برگه را برمیدارم.
-نه خوشبختانه..من میرم!
-کجا؟ صبر کنید خانم نیازی..
احساس میکردم منظور دار حرف میزند. این بشر ماهد همیشه نبود!
بی حوصله میگویم.
-بله اقای یکتا؟
-احساس میکنم شما کارمند خیلی وظیفه شناسی هستید. این رو میدونستید؟
-در اون شکی نیست!
-مثلا علاوه بر خوردن چایی با همکاراتون، حتی باهاشون شام هم بیرون میرید..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۴۳
#پرستار_محجوبم
یکدفعه چیزی در قلبم تکان می خورد. اهااان! پس ماجرا این بود! ولی از کجا بیرون رفتن ما را فهمیده بود؟
لبخند منظور داری میزنم.
-به شما ربطی داره اقای یکتا؟
لب میگزد.
-ربط که نه..امااا..چرا از این فیض های الهی نصیب ما نمیشه جوجه خانم؟ مگه تو دین شما نگفتن رسیدگی به همسر بِه از همکار؟ اونم از نوع مرد؟
پوزخندی میزنم. باز هم این لفظ را به کار برد. نمیدانم چرا به جای عصبانی شدن بیشتر خوشم می آمد. این حس مالکیت هرچند مصنوعی و غیرواقعی را دوست داشتم!
اما ظاهرا میگویم.
-خیلی دوست دارید اقای یکتا؟
نیشخندی میزند.
-چرا که نه، بقیه نصیب ببرند ما که از واجباتیم...
سری تکان می دهم و با لبخند میگویم.
-خیلی خوبه! اما خب کاریش نمیشه کرد..نمیشه متاسفانه..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۴۴
#پرستار_محجوبم
دست به سینه میزند. انگار این بحث برایش جالب شده!
-چرا اونوقت سرکار خانوم؟
این بار من قدمی سمتش برمیدارم و در چند سانتی صورتش میگویم.
-چون شما خیلی سرتون شلوغه اقای یکتا..صبح و شب در خدمت مهمون های عزیزتون هستید..میدونید که، من علاقه ای به مزاحمت برای کسی ندارم..الانم خیلی دیرم شده..باید برم به بقیه جان فدایی هام برسم..
و برگه دستم را به سینه اش کوبیده و به سرعت از اتاق خارج می شوم. حتی نمی ایستم تا صورت مات برده و نگاه حیرانش از نزدیکی ام به او را نگاه کنم.
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۴۵
#پرستار_محجوبم
مشغول صحبت و تعریف کردن خاطراتم با نرگس جون بودم که ملیکا قهوه به دست از آشپزخانه خارج می شود. با دیدن ما پوزخندی زده و میگوید.
-خدا درو تخته رو خوب با هم جور کرده!
لبخند محوی زده و با نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به ملیکا میگویم.
-چیزی گفتید ملیکاجون؟
میخواهد چیزی بگوید که بیخیالش شده و با بی تفاوتی به اتاقش می رود. خنده ای از روی تاسف کرده و رو به نرگس جون میگویم.
-چه فامیلایی هم دارین نرگس جون..
لبخند کمرنگی به من میزند و دستش را سمتم می گیرد. متوجه می شوم که میخواهد دستم را بگیرد. فورا دستش را با دو دستم گرفته و لبخند میزنم.
-چیزی نیاز دارید نرگس جون؟
سری به معنای منفی تکان داده و یکدفعه به طبقه بالا نگاه میکند. باز هم! مثل همیشه!
میدانستم دلش برای ماهد غنج می رود، ماهدی که خودش را از این زن که مادرش بود دور میکند. اخه چرا؟ اخه چرا انقدر میترسید؟
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۲۴۶
#پرستار_محجوبم
با لبخند اطمینان بخش به نرگس جون در دلم میگویم.
-میارمش نرگس جون..به عنوان اخرین ماموریتم پسرتون رو براتون میارم و بعد از اون دیگه میرم! یعنی باید میرفتم! اینجا دیگه جای موندن برای من نیست!
در همین افکارم غوطه ور بودم که یکدفعه روسری ام از پشت کشیده می شود. با تعجب به عقب برمیگردم که با یک عدد پسربچه موفرفری مواجه می شوم. مهدیار بود، پسرعمه ماهد!
-چطوری پرستار خانم؟
میخندم.
-ای ناقلا..باز که این کارتو تکرار کردی..چیکار داری به این روسری من؟
کنارم می نشیند و سیبی را برداشته و مشغول خوردن می شود.
-خب چرا تو خونه روسری سرت میکنی؟ جایی که ما زندگی میکنیم حتی بیرون هم روسری سر نمی کنند...من موهاتو الان دیدم خیلی قشنگن که..
با خنده به نرگس جون نگاه میکنم و بعد میگویم.
-هی اقا پسر شما دیگه بزرگ شدیا..نباید روسری منو بکشی..بعدشم من که خواهر ماهد نیستم، نامحرمشم، پس باید روسری بپوشم..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃