eitaa logo
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
12.9هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
92 ویدیو
13 فایل
مادر و نویسنده🧕✍️ ‌ خالق ۳ کتاب چاپی و ۱۰ کتاب مجازی🌸 ‌ پارت گذاری هرروز انشاءالله 🔥 لینک ناشناس🤭 https://gkite.ir/es/10461022 ‌ ارتباط با ادمین و ثبت‌ نام نویسندگی🌱 @Admin_balot تبلیغات🌱 @tabliq_saheb . خرید رمان ها🌱 @Admin_balot
مشاهده در ایتا
دانلود
میخندد. -صبحانه غذا بخورم؟ -چون ضعف داشتی باید صبحونه قوی بخوری.. پوزخندی زده و میگوید. -کاش زودتر مریض میشدم این روی مهربونتو میدیدم.. پشت چشمی نازک میکنم. -من همیشه مهربونم! -برمنکرش.. و می رود. همین که می رود روسری و مانتو ام را در اورده و با همان تاب نیم استینم زیر پتو میخزم. مطمئن بودم ماهد داخل نمی آید به همین خاطر ترجیح می دادم راحت بخوابم.به شدت خوابم می آمد و دلم نمیخواست حتی ثانیه ای را هم تلف کنم. وقت تنگ بود! در خواب عمیق و لطیفم بودم که با صدای آلارم گوشی از خواب میپرم. با کرختی کوک را خاموش کرده و دستی به موهایم میکشم. باید بلند می شدم تا دیر به شرکت نرسم. روی تخت نیم خیز می شوم تا روسری و لباسم را بردارم که یکدفعه در اتاق باز می شود و ماهد میگوید. -آی دختر پاشـ... زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#پارت_۲۷۲ #پرستار_محجوبم میخندد. -صبحانه غذا بخورم؟ -چون ضعف داشتی باید صبحونه قوی بخوری.. پوزخندی
پارتای قشنگمون و ۵ صلوات...😍 تقدیم نگاه امام هادی علیه‌السلام و مردم شجاع غزه و مقاومت حزب الله برای زمینه سازی ظهور انشاءالله...❤️ ‌‌
مهربونای من🥺🥰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلااام با این عکس جذابی که خودم دیروز گرفتم😌✌️🏻☁️ ‌
صندلی عقب‌ماشین نشسته بود و خوابش میومد...🧸 اما قبول نمیکرد دراز بکشه😐😁
تا نگاه ماهد به من و سر و وضع مبارکم می افتد حرف در دهانش ماسیده و برای چند ثانیه ماتش میبرد. من هم بدتر از او شوکه از یهویی امدنش ماتم برده بود که یکدفعه چشم هایش را می بندد و به سرعت از اتاق خارج می شود. همین که در را می بندد من هم به خودم امده و روسری را جلوی دهانم گرفته و از ته دل جیغ خفیفی میزنم. خدایااا..آبرو و حیثیت برایم نمانده بود. یعنی فکرش را هم نمی کرد من خودم عقلم می رسید گوشی ام را کوک کنم؟ نکند فکر میکرد من همیشه خدا با مانتو و روسری میگردم؟ وای وای.. داشتم از شدت خجالت ذوب میشدم. باید چه میکردم چطوری باید با او رو به رو می شدم؟ این چه کاری بود خدایا من کردم؟ ایندفعه اگر در حال مرگ هم باشد عمرا اگر به خانه اش می آمدم..خدایا.. داشتم با خودم سناریو میچیدم و درون خودم دعوا میکردم که یکدفعه صدای پیامک گوشی ام بلند می شود. -من میرم شرکت. برات تاکسی گرفتم پایینه. صبحانتم از روی میز برداری.. با دیدن پیامش انگار دنیا را به من داده بودند. از ته دل لبخند میزنم و دلم میخواست برایش کلی استکر بوس بفرستم. چه قدر این بشر بی حیا با درک و فهم بود. نه نه انگاری داشت ادم میشد. وای خدایا شکرت! *** زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
مشغول تایپ کردن بودم اما تمام فکر و ذهنم پیش ماهد و اتفاقات امروز بود. مائده ساندویچ میخورد و برگه هایش را چک میکرد. -میگم زهرا.. -هوم.. -هوم چیه؟ میگم من امروز یک ساعت زودتر میخوام برم..میشه اینارو تحویل ماهد بدی؟ یکدفعه با شنیدن اسم ماهد سیخ سرجایم می نشینم. -من؟ من چرا؟ -وا..خب برو دیگه..من عجله دارم..نمیتونم دربارشون توضیح بدم..فردا اینکارو انجام میدم.. محال بود. من عمرا با ماهد رو به رو می شدم. حتی نمیتوانستم تو رویش نگاه کنم! بیخیال زهرا. او محرمت است. این همه واکنش چرا؟ چی؟ این همه واکنش؟ میفهمی چی میگی؟ محرمم باشه که باشه..همه چی صوریه..همه چی الکیه..شوهرم که نیست..وای خدا.. -مائده اخه نمیشه ببین منم میخوام برم.. به سرعت باقی مانده ساندویچش را درون کیفش انداخته و بعد از درست کردن سر و وضعش میگوید. -چرت نگو زهرا..من یک ساعت زودتر مرخصی گرفتم پس هستی..من رفتم فعلنی! زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃