🔰 ایستادن در مقابل نظام سلطه، افتخار شیعه است
🔻 رهبر انقلاب، امروز: شیعه مفتخر است به اینکه در مقابل نظام سلطه ایستاد، سینه سپر کرد و این اژدهای هفت سری را که در همهی شئون زندگی کشورها و دولتها و ملتها به نحو ظالمانه و جبّارانه شرکت میکرد متوقف کرد... خیلی شعار داده میشود امّا آنچه که در عمل روی زمین اتفاق افتاده یک چیز واضح و مشخصی است و آن پرچم جمهوری اسلامی است.
۱۴۰۱/۶/۱۲
#پند_علما
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🌹@farhangi_whc🌹
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
هدایت شده از صادقی
دنیایی از محتوا در موضوعات و قالبهای مختلف برای زنان و خانواده
انواع استوری، کلیپ، پادکست، موشن گرافیک، پوستر، مجموعه نمایشگاهی، پروفایل، عکس نوشته، رنگ آمیزی، شعر کودک، قصه و هر آنچه شما در دنیای مجازی بخواهید...
دانلود فایلهای باکیفیت از سایت
https://banograph.ir
ما را در شبکههای اجتماعی دنبال کنید
https://t.me/banograph_ir
https://eitaa.com/banograph
https://instagram.com/banograph
بهره برداری از محتوای بانوگراف با ذکر صلوات آزاد و رایگان است
بانوگراف، مرجع تخصصی تولید محتوا برای زنان و خانواده
هدایت شده از ♡دانش آموختگان ♡حوزه زهرای اطهر(سلام الله علیها)
به نام خدا
سلام علیکم
لطفا توجه فرمایید
عزیزانی که طی سه سال گذشته جذب و استخدام در نهاد ها و سازمانهای دولتی و آموزشی شده اند یا از اساتید واحدهای علمی و تربیتی هستند خواهشمندم اسامی خود را به آیدی اطلاع دهند.
با تشکر از همکاری شما🌹🌹https://eitaa.com/karimnezhad135
💠| یــادت باشد
#Part_3
همه چیز عادی بود. رفتارشان مثل همیشه گرم و با محبت بود. انگار نه انگار که صحبتی شده و من جواب رد دادم. روزهای سخت و پراسترس کنکور بالاخره تمام شد...
دیدن نتیجه ی قبولی در دانشگاه می توانست خوشحال کننده ترین خبر برایم باشد با قبولی در دانشگاه علوم پزشکی قزوین نفس راحتی کشیدم. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم چون نتیجه ی یک سال تلاشم را گرفته بودم. پدر و مادرم هم خیلی خوشحال بودند.
از اینکه توانسته بودم رو سفیدشان کنم، احساس خوبی داشتم. هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را درست مزه مزه نکرده بودم که خواستگاری های با واسطه و بی واسطه شروع شد. به هیچ کدامشان نمی توانستم حتی فکر کنم.مادرم در کار من مانده بود، می پرسید :
"چرا هیچ کدوم رو قبول نمی کنی؟ برای چی همه ی خواستگار ها رو رد می کنی؟" این بلاتکلیفی اذیتم می کرد. نمی دانستم باید چکار بکنم. بعد از اعلام نتایج کنکور، تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم.
کتاب های درسی را یک طرف چیدم. کتابخانه را که مرتب می کردم، چشمم به کتاب(نیمه ی پنهان ماه) افتاد؛ روایت زندگی شهید(محمد ابراهیم همت) از زبان همسر. خاطراتش همیشه برایم جالب و خواندنی بود؛ روایتی که از عشقی ماندگار بین سردار خیبر و همسرش خبر می داد. کتاب را که مرور می کردم. به خاطره ای رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد، به اهل بیت (علیه السلام) متوسل بشود و بعد از این چله به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهد. خواندن این خاطره کلید گمشده ی سردرگمی های من در این چند هفته شد ....
پیش خودم گفتم من هم مثل همسر شهید همت نیت میکنم .
حساب و کتاب کردم،دیدم چهل روز روزه،آن هم با این گرمای تابستان خیلی زیاد است،حدس زدم احتمالاً همسر شهید در زمستان چنین نذری کرده باشد!
تصمیم گرفتم به جای روزه،چهل روز دعای توسل بخوانم به این نیت که《از این وضعیت خارج بشوم،هر چه که خیر است همان اتفاق بیفتد و آن کسی که خدا دوست دارد نصیبم بشود》.
از همان روز نذرم را شروع کردم.هیچ کس از عهد من با خبر نبود؛ حتی مادرم. هر روز بعد از نماز مغرب و عشاء دعای توسل می خواندم و امید وار بودم خود ائمه کمک حالم باشند ...
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
کپی آزاد√
انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
💠| یــادت باشد
#Part_4
پنجم شهریور سال نود ؛ یک روزِ گرم و شیرین تابستانی، ساعت چهار بعد از ظهر،کم کم خنکای عصر هوای دم کرده را پس میزد از پنجره هم که به حیاط نگاه میکردی، میدیدی همهٔ گل ها و بوته های داخل باغچه دنبال سایه ای برای استراحت هستند.
در حالی که هنوز خستگی یک سال درس خواندن برای کنکور در وجودم مانده بود. گاهی وقت ها چشم هایم را میبستم واز شهريور به مهرماه میرفتم.به پاییز؛به روزهایی که سر کلاس دانشگاه بنشینم و دوران دانشگاه را با همهٔ بالاو بلندی هایش تجربه کنم.دوباره چشم هایم را باز میکردم و خودم را در باغچه بین گل ها و درخت های وسط حیاط کوچکمان پیدا میکردم.
با صدای برادرم علی که گفت: «آبجی! سبد رو بده» به خودم آمدم با کمک هم از درخت حیاطمان یک سبد از انجیرهای رسیده و خوش رنگ را چیدیم. چندتایی از انجیرها راشستم. داخل بشقاب گذاشتم وبرای پدرم بردم. بابا چند روزی مرخصی گرفته بود. وسط کاراته پایش در رفته بود، برای همین با عصا راه میرفت و نمیتوانست سرکار برود. ننه هم چند روزی بود که پیش ما آمده بود.
مشغول خوردن انجیرها بودیم که زنگ خانه به صدا در آمد. مادرم بعد از بازکردن در چادرش را برداشت وگفت: «آبجی آمنه با پسراش اومدن عیادت.»
سریع داخل اتاقم رفتم. تمام سالی که برای کنکور درس میخواندم هر مهمانی میآمد، میدانست که من درس دارم واز اتاق بیرون نمیروم؛ ولی حالا کنکورم را داده بودم وبهانه ای نداشتم!
مانتوی بلند و گشاد قهوه ای رنگ را پوشیدم، روسری گلدار قواره ای کرم رنگم را لبنانی سر کردم و به آشپزخانه رفتم. از صدای احوالپرسی ها متوجه شدم که عمه، حمید، حسن آقا و خانمش آمده اند، شوهر عمه همراهشان نبود؛ برای سرکشی باغشان به روستای «سنبل آباد الموت» رفته بود.
روبه رو شدن با عمه و حمید در این شرایط برایم سخت بود، چه برسد به اینکه بخواهم برایشان چایی هم ببرم. چایی را که ریختم، فاطمه را صدا کردم وگفتم: «بی زحمت تو چای رو ببر تعارف کن» سینی چای را که برداشت، من هم دنبال آبجی بین مهمان ها رفتم وبعد از احوالپرسی کنار خانم حسن آقا نشستم. متوجه نگاه های خاص عمه و لبخندهای مادرم شده بودم.چند دقیقه ای بیشتر نتوانستم این فضا را تحمل کنم و خیلی زود به اتاقم رفتم.
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
کپی آزاد√
انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
🔸تاکید به بانوانی که عازم اربعین هستند؛ حتما خانوادگی سفر کنید
مدیر امور بانوان ستاد توسعه و بازسازی عتبات عالیات:
🔹پیشبینی میشود براساس آمار ثبتنام کنندگان در سامانه سماح، نزدیک به ۴۰ درصد از زائران اعزامی از کشور ما بانوان باشند.
🔹با توجه به آمار سامانه سماح و سهم نزدیک به ۷ درصدی بانوانی که انفرادی به اربعین اعزام میشوند توصیه اکید ما به هموطنان بهویژه بانوان اعزامی به زیات اربعین این است که حتما به شکل خانوادگی مشرف شوند.
🔹به بانوانی که امکان تشرف خانوادگی را ندارند توصیه میکنیم حتما در گروههای دستکم پنج نفری و تنها از مسیر اصلی پیاده روی و با وسایل نقلیه عمومی طی طریق کنند و تنها در موکبهای بزرگ بیتوته کرده و ترجیحا از رفتن به منازل شخصی و دور از مسیر اصلی پرهیز کنند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 بازی شیطان
🎤 آیت الله جوادی آملی
🇮🇷 هیئت سائلین الزّهراء علیها السّلام
🏴پیاده روی اربعین، بلاشک جزو شعائرالله است
◼️◽️▪️ این روزها روزهاى نزدیک به اربعین است. پدیدهى بىنظیر و بىسابقه این سال های اخیر، پیادهروى(اربعین) میان نجف و کربلا یا بعضى از شهرهاى دورتر از نجف تا کربلا است؛ ... این حرکت عشق و ایمان است؛ ما هم از دور نگاه میکنیم به این حرکت، و غبطه می خوریم به حال آن کسانى که این توفیق را پیدا کردند و این حرکت را انجام دادند:
گرچه دوریم به یاد تو سخن میگوییم
بُعد منزل نبوَد در سفر روحانى
بیانات در درس خارج فقه ۹/آذر/۱۳۹۴
◾️➖⚫️➖◾️➖⚫️➖◾️➖⚫️➖◾️
دبیرخانه معارف انقلاب اسلامی حوزههای علمیه خواهران با همکاری موسسه پژوهشی فرهنگی انقلاب اسلامی برگزار می کند
🏴🏴نشست علمی _ فرهنگی🏴🏴
🏴زندگی به سبک اربعین🏴
مبتنی بر اندیشههای حضرت آیتالله العظمی امام خامنهای مدظلهالعالی
🎙 استاد: جناب آقای دکتر سبزی
📆 زمان: دوشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۱
⏰ ساعت: ۱۶ الی ۱۷:۳۰
🌐 آدرس نشست: https://b2n.ir/f99555
#اطلاعیه_فرهنگی
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
💠| یــادت باشد
#Part_5
حمیدی که به خواستگاری من آمده بود همان پسر شلوغ کاری بود که پدرم اسم او و برادر دوقلویش را پیشنهاد داده بود. همان پسر عمه ای که با سعید آقا همیشه لباس یکسان میپوشید؛ بیشتر هم شلوار آبی با لباس برزیلی بلند با شماره های قرمز! موهایش را هم از ته میزد؛یک پسر بچهی کچل فوق العاده شلوغ وبی نهایت مهربان که از بچگی هوای من را داشت. نمیگذاشت با پسرها قاطی بشوم. دعوا که میشد طرف من را میگرفت، مکبر مسجد بود وبا پدرش همیشه به پایگاه بسیج محل میرفت. این ها چیزی بود که از حمید میدانستم.
زیر آینه روبه روی پنجره ای که دیدش به حیاط خلوت بود نشستم. حمید هم کنار در به دیوار تکیه داد. هنوز شروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست در را ببندد تا راحت صحبت کنیم جلوی در را گرفتم وگفتم :«ما حرف خاصی نداریم. دوتا نامحرم که داخل اتاق در رو نمیبندن!»
سرتا پای حمید را ورانداز کردم. شلوار طوسی و پیراهن معمولی؛ آن هم طوسی رنگ که روی شلوار انداخته بود. بعداً متوجه شدم که تازه از مأموریت برگشته بود، برای همین محاسنش بلند بود.
چهره اش زیاد مشخص نبود به جز چشم هایش که از آن ها نجابت میبارید.
مانده بودیم کداممان باید شروع کند. نمکدان کنار ظرف میوه به داد حمید رسیده بوداز این دست به آن دست با نمکدان بازی میکرد. من هم سرم پایین بود وچشم دوخته بودم به گره های فرش شش متری صورتی رنگی که وسط اتاق پهن بود؛خون به مغزم نمیرسید چند دقیقه ای سکوت فضای اتاق را گرفته بود تا این که حمید اولین سوال را پرسید: «معیار شما برای ازدواج چیه؟»
به این سوال قبلا خیلی فکر کرده بودم. ولی آن لحظه واقعا جا خوردم. چیزی به ذهنم خطور نمیکرد. گفتم:«دوست دارم همسرم مقید باشه و نسبت به دین حساسیت نشون بده، ما نون شب نداشته باشیم بهتر از اینه که خمس و زکاتمون بمونه. »
گفت: "این که خیلی خوبه. من هم دوست دارم رعایت کنم." بعد پرسید: «شما با شغل من مشکلی نداری؟! من نظامیم، ممکنه بعضی روزها ماموریت داشته باشم. شب ها افسر نگهبان بایستم.بعضی شب ها ممکنه تنها بمونید.»جواب دادم:«با شغل شما هیچ مشکلی ندارم. خودم بچه پاسدارم. میدونم شرایط زندگی یه آدم نظامی چه شکلیه. اتفاقا من شغل شما رو خیلی هم دوست دارم.»
بعد گفت: «حتما از حقوقم خبر دارین. دوست ندارم بعدا سر این چیزها به مشکل بخوریم.از حقوق ما چیزی زیادی در نمیاد.» گفتم: «برای من این چیزها مهم نیست من با همین حقوق بزرگ شدم. فکر کنم بتونم با کم و زیاد زندگی بسازم.»
همان جا یاد خاطره ای از شهید همت افتادم وادامه دادم: "من حاضرم حتی توی خونه ای باشم که دیوار کاهگلی داشته باشه، دیوار ها رو ملافه بزنیم ،ولی زندگی خوب و معنویای داشته باشیم ."
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
کپی آزاد√
انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
💠| یــادت باشد
#Part_6
حمید خندید و گفت: «با این حال حقوقمو بهتون میگم تا شما باز فکراتون رو بکنین؛ ماهی ششصدو پنجاه هزار تومن چیزیه که دست ما رو میگیره.»
زیاد برایم مهم نبود. فقط برای این که جو صحبت هایمان از این حالت جدی و رسمی خارج بشود. پرسیدم: « اون وقت چقدر پس اندازدارین؟»گفت: «
چیز زیادی نیست حدود شش میلیون» پرسیدم: «شما با شش میلیون تومن میخوای زن بگیری؟»
در حالی که میخندید. سرش را پایین انداخت و گفت: «با توکل به خدا همه چی جور میشه.» بعد ادامه داد: «بعضی شب ها هیئت میرم. امکان داره دیر بیام. گفتم: «اشکال نداره، هیئت رو میتونین برین، ولی شب هر جا هستین برگردین خونه؛ حتی شده نصف شب.»
قبل از شروع صحبتمان اصلأ فکر نمیکردم موضوع این همه جدی پیش برود. هر چیزی که حمید میگفت مورد تایید من بود و هر چیزی که من میگفتم حمید تایید میکرد. پیش خودم گفتم: «این طوری که نمیشه باید یه ایرادی بگیرم حمید بره. با این وضع که داره پیش میره باید دستی دستی دنبال لباس عروس باشم!»
به ذهنم خطور کرد از لباس پوشیدنش ایراد بگیرم، ولی چیزی برای گفتن نداشتم تا خواستم خرده بگیرم، ته دلم گفتم: «خب فرزانه! تو که همین مدلی دوست داری.»نگاهم به موهایش افتاد که به یک طرف شانه کرده بود. خواستم ایراد بگیرم، ولی باز دلم راضی نشد. چون خودم راخوب میشناختم؛ این سادگی ها برایم دوست داشتنی بود.
وقتی از حمید نتوانستم موردی به عنوان بهانه پیدا کنم. سراغ خودم رفتم سعی کردم از خودم یک غول بی شاخ و دم درست کنم که حمید کلأ از خواستگاری من پشیمان شود.برای همین گفتم: "من آدم عصبیای هستم ،بداخلاقم،صبرمکمه . امکان داره شما اذیت بشی."
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
کپی آزاد√
انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
🥀هرصبح، یک حدیث🥀
امام حسن مجتبی علیه السلام:
من برای کسی که در قلب خود چیزی به جز رضایت خدا راه ندهد، ضمانت میکنم که دعایش اجابت شود.
📗الکافی، ج۲، ص۶۲
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🌹@farhangi_whc🌹
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸امام در دل تو مُرده!🔸
در زمان حیات امام راحل، کسی به من گفت دیشب خواب دیدم حضرت امام از دنیا رفته و خیلی ناراحت بود برای امام. به او گفتم غیبت امام را کرده ای؟ گفت تو از کجا فهمیدی؟! گفتم: «از خوابت! امام در دل تو مرده، برو استغفار کن تا امام در تو زنده بشود. امام در خارج نمرده، امامی که در تو بود، مُرده»!
گفت کجای این خواب می گوید من غیبت امام را کردم؟
گفتم: «وقتی از امام ناراضی و گله مند می شوی، از او می بُری، و وقتی از او راضی می شوی، با او یکی می شوی، متصل می شوی. «إنَّما يَجمَعُ النّاسَ الرِّضا و السُّخطُ». آن بخش از امام که در تو تجلی داشت از کَفَت رفت». این آقا علاقه مند به امام بود، با این علاقه، امام در او تجلی کرده بود. اما وقتی غیبتش را کرد، این جلوه را از دست داد.
گاهی توسلاتی به امام زمان (علیه السلام) می کنی، توسلت می گیرد. وقتی می خواهند به تو بگویند که دعایت را مستجاب کردیم و توسلت موثر شد، خواب رهبر بزرگوار را می بینی. این خواب، معنایش همین است. ایشان مظهر است. گاهی انسان یک سیدی را می بیند نه رهبری را. این هم مظهر است.
خواب دیدن یک «اسم»، بعضی اوقات نشانۀ «مسمّی» است. یکی آمد خدمت امام عرض کرد که یکی از اموات را خواب دیدم که اسمش حسین است. امام گفت به همین زودی زیارت امام حسین (ع) نصیبت می شود.
@haerishirazi
💠| یــادت باشد
#Part_7
حمید که انگار متوجه قصد من از این حرف ها شده بود ،گفت:" شما هر چقدر هم عصبانی بشی من آرومم،خیلی هم صبورم بعید میدونم با این چیزا جوش بیارم."
گفتم: (اگه یه روزی برم سر کار یا برم دانشگاه خسته باشم حوصله نداشته باشم .غذا درست نکرده باشم .خونه شلوغ باشه .شما ناراحت نمی شی؟)گفت: (اشکال نداره.زن مثل گل می مونه، حساسه .شما هر چقدر هم که حوصله نداشته باشی.من مدارا میکنم .) خلاصه به هر دری زدم حمید روی همان پله اول مانده بود.از اول تمام عزمش را جزم کرده بود که جواب بله را بگیرد.محترمانه باج می داد و هر چیزی می گفتم قبول می کرد!
حال خودم هم عجیب بود.حس میکردم مسحور او شده ام.با متانت خاصی حرف می زد.وقتی صحبت می کرد از ته دل محبت را از کلماتش حس می کردم.بیشترین چیزی که من را درگیر خودش کرده بود،حیای چشم های حمید بود یا زمین را نگاه میکرد یا به همان نمکدان خیره شده بود.
محجوب بودن حمید کارش را به خوبی جلو می برد.گویی قسمتم این بود که عاشق چشمهایی بشوم که از روی حیا به من نگاه نمی کرد.با این چشم های محجوب و پر از جذبه می شد به عاشق شدن در یک نگاه اعتقاد پیدا کرد عشقی که اتفاق می افتد و آن وقت یــک جفت چشم می شود همهی زندگی ، چشم هایی که تا وقتی میخندید همه چیز سر جایش بود .از همان روز عاشق این چشمها شدم،آسمان چشمهایش را دوست داشتم؛گاهی خندان و گاهی خیس و بارانی!نیم ساعتی ازصحبت های ما گذشته بود که موتور حمید حسابی گرم شد ...
مسٮٔله ای من را درگیر کرده بود. مدام در ذهنم بالا و پایین می کردم که چطور آن را مطرح کنم ، دلم را به دریا زدم و پرسیدم:"ببخشید این سوال رو میپرسم ،چهرهی من مورد پسند شما هست یا نه ؟!"
پیش خودم فکر می کردم نکند حمید بخاطر اصرار خانواده یا چون از بچگی این حرف ها بوده،به خواستگاری من آمده است.جوابی که حمید داد خیالم را راحت کرد؛نمی دونم چی باعث شده همچین سوالی بپرسین.اگه مورد پسند نبودین که نمی اومدم اینجا و اینقدر پیگیری نمی کردم
#•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
کپی آزاد√
انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
💠| یــادت باشد
#Part_8
جمعه بیست و یکم مهرماه سال ۱۳۹۱ روز عقدکنان من و حمید بود; دقیقاً مصادف با روز دحوالارض . مهمانان زیادی از طرف ما و خانوادهٔ حمید دعوت شده بودند. حیاط برای اقایان فرش کرده بودیم و خانم ها هم اتاق های بالا بودند. از بعد تعطیلات عید خیلی از اقوام و آشنایان را ندیده بودم. پدر حمید اول صبح میوه ها و شیرینی ها را با حسین آقا به خانه ما آوردند.
فضای پذیرایی خیلی شلوغ و پر رفت و آمد بود. با تعدادی از دوستان و اقوام نزدیک داخل یکی از اتاق ها بودم. با وجود ارامش و اطمینانی که از انتخاب حمید داشتم، ولی باز هم احساس می کردم در دلم رخت می شورند. تمام تلاشم را می کردم که کسی از ظاهرم پی به درونم نبرد . گرم صحبت با دوستانم بودم که مریم خانم، خواهر حمید، داخل اتاق آمد و گفت:« عروس خانم! داداش با شما کار دارد.»
چادر نقره ای رنگم را سر کردم و تا در ورودی آمدم. حمید با یک سبد گل زیبا از غنچه های رز صورتی و لیلیوم زرد رنگ دم در منتظرم بود. سرش پایین بود و من را هنوز ندیده بود. صدایش که کردم متوجه من شد و با لبخند به سمتم آمد. کت و شلوار نپوشیده بود. باز همان لباس های همیشگی تنش بود، یک شلوار طوسی و یک پیراهن معمولی، آن هم طوسی رنگ. پیراهنش را هم روی شلوار انداخته بود.
سبد گل را از حمید گرفتم و بو کردم. گفتم:« خیلی ممنون، زحمت کشیدین.» لبخند زد و گفت:"قابل شما رو نداره هر چند شما خودت
گلی."
▫️▪️▫️
بعد هم گفت:" عاقد اومده تا چند دقیقه ی دیگه خطبه رو بخونیم. شما آماده باشید." با چشم جوابش را دادم و به اتاق برگشتم.
هر دو مشغول خواندن قرآن بودیم. عاقد وقتی فهمید من حافظ چند جزء از قرآن هستم، خیلی تشویقم کرد وقول یک هدیه را به من داد. بعد جواب آزمایش ها را خواست تا خطبه عقد را جاری کند.
حمید جواب آزمایش ژنتیک را به دستش رساند. عاقد تا برگه ها را دید گفت: « این که برای ازدواج فامیلی شماست، منظورم آزمایشیه که باید میرفتید مرکز بهداشت شهید بلندیان وکلاس ضمن عقد رو میگذروندین.»
حمید که فهمیده بود دسته گل به آب داده است در حالی که به محاسنش دست میکشید، گفت: «مگه این همون نیست؟ من فکر میکردم همین کافی باشه» تا این را گفت در جمعیت همهمه شد. خجالت زده به حمید گفتم: «میدونستم یه جای کار میلنگه، اون جا گفتم که باید بریم آزمایش بدیم، ولی شما گفتی لازم نیست.»
دلشوره گرفته بودم، این همه مهمان دعوت کرده بودیم، مانده بودیم چه کنیم! بدون جواب آزمایش هم که عقد دائم خوانده نمیشد، به پیشنهاد عاقد قرار شد فعلا صیغه محرمیت بخوانیم تا بعد از شرکت در کلاس های ضمن عقد و دادن آزمایش ها، عقد دائم در محضر خوانده شود.
لحظه ای که عاقد شروع به خواندن کرد، همه به احترام این لحظات قشنگ سکوت کرده بودند و ما را نگاه میکردند. احساس عجیبی داشتم. صدای تپش های قلبم را میشنیدم. زیر لب سوره یاسین را زمزمه میکردم. در دلم برای برآورده شدن حاجات همه دعا کردم.
لحظه ای نگاهم به تصویر خودم و حمید در آیینه روبرویم افتاد. حمید چشمهایش را بسته بود، دستهایش را به حالت دعا روی زانوهایش گذاشته بود و زیر لب دعا میکرد.
#•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
○•○•••○•○•••○•○•••○•
کپی آزاد√
انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 کم کم باید مهیای سفر بشیم ان شاءالله
🏴 اگر اربعینی هستید حتما این کلیپ رو ببینید و توصیه ها رو جدی بگیرید
🌷 خیلی جالبه
#اربعین #امام_حسین علیه السلام