eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
354 دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
11.3هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
استقبال از شهادت چند هفته قبل از شهادت حاج محسن، با هم به مزار پاک پدر و مادرمان رفته بودیم، محسن حال و هوای دیگری داشت از من خواست که با هم بر سر مزار شهدا نیز برویم، وقتی وارد قطعه شهدا شدیم حاجی انگار دنبال چیزی می‌گشت علت سرگردانی‌اش را پرسیدم گفت می‌خواهم مزار شهید نوری در قطعه 29 را پیدا کنم پس از کمی جستجو مزار شهید علیرضا نوری را پیدا کردیم در کنار مزار او یک قبر خالی بود حاج محسن با دیدن آن آرام نشست، دستش را بر روی مزار خالی گذاشت و گفت مرا اینجا دفن کنید، با تعجب پرسیدم، اشتباه نمی‌کنی اما محسن آرام گفت اینجا قبر من است، بعد از شهادت حاجی با اینکه ما در دفن او سهمی نداشتیم اما نمی‌دانم برنامه‌ها چطور ردیف شده بود که بچه‌های تخریب هماهنگ کردند و محسن را در همان جایی که پیش‌بینی کرده بود به خاک سپردند، محسن خانه آخرت خود را پیدا کرده بود.
وصیتنامه شهید محسن دین شعاری بسم رب الشهدا و الصدیقین السلام علیک یا اباعبدالله و علی‌الارواح التی حلت بفنائک علیک منی سلام‌الله ابداً ما بقیت و بقی‌الیل و النهار و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم، السلام علی الحسین و علی علی‌بن‌الحسین و ....... با سلام و درود به رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران و تمامی شهدای اسلام و امت شهیدپرور ایران و با سلام به خانواده محترم و درود و رحمت به روح پدر و مادرم. شهادت یعنی انتقال یافتن از زندگی مادی به زندگی معنوی و الهی و شهادت در مکتب اسلام یک مسأله انتخابی است که انسان کامل با تمام آگاهی آن را انتخاب می‌کند و با شهادت خویش شمع راه انسان‌های پاک و نورانی می‌شود و من با انتخاب آگاهانه راه شهیدان را تا رسیدن به ساحل سعادت ادامه خواهم داد. نظر به اینکه اگر لیاقت شهادت داشته باشم بنابراین من راهم را انتخاب کردم امیدوارم که شما هم دست ‌خط مرا (ولایت فقیه و برگزیدن راه شهادت) را انتخاب کنید.برادران در زمانی که اسلام در خطر است همانطوریکه امام عزیز قلب تپنده امت فرمود‌ : به کسانیکه توانایی داشته باشند واجب می‌شود که برای پاسداری از حریم اسلام و قرآن به مقابله با دشمن برخیزند و مواظب باشید که این جنایتکاران هر روز برای نابودی جمهوری اسلامی ایران نقشه می‌کشند اما شما همانطوریکه تا به حال نقشه آنها را با اتکال به الله نقش بر آب کردید حالا هم هوشیار باشید که انشا‌الله کاری از دستشان ساخته نیست اما نگذارید ریشه بگیرند و چند جمله از جملات گهربار امام امت و مسئولین کشور که می‌فرمایند فراموش نکنیم که در جنگ با آمریکا هستیم و ما متکی به خدا هستیم و با اتکال به خدا از هیچ ابرقدرتی ترسی نداریم و ما مثل امام حسین (ع) در جنگ وارد شویم و مثل حسین (ع) باید به شهادت برسیم و تا آنجایی در خاک عراق پیش می‌رویم که خواسته‌هایمان را بگیریم و هرگز زیر بار ذلت نخواهیم رفت. هیهات من الذله. در آخر از رزمندگان می‌خواهم که جبهه را گرم نگاه داشته و گوش به فرمان رهبر و تا آخرین نفس استقامت کنید که الان استقامت لازم است. در آخر وصایای شخصی من..... وسایل ارتباط نظامی من از قبیل لباس و غیره را بعد از شهادتم کسی استفاده کند در غیر این صورت به مراکز سپاه تحویل دهید مقدار پولی هست برای کفن و دفن که انشا‌الله لازم نمی‌شود چون آرزویم این است که در صحنه نبرد تکه تکه شوم تا در روز قیامت در پیش سالار شهیدان اباعبدالله و سایر شهدا سرافکنده نباشم..... درمراسم عزاداری من روضه بی‌بی حضرت زهرا (س) خوانده شود چون من از داشتن مادر و پدر محروم بوده‌ام در آخر از همه خواهران و برادران و آشنایان می‌خواهم که اگر از من بدی دیده‌اند حلال کنند برادران از استغفار و دعا دور نشوید (دعای کمیل و نماز جمعه) که بهترین درمان برای تمکین دردها است..... امام را تنها نگذارید که او حسین زمان است و هرکس او را تنها گذاشته امام زمان را تنها گذاشته است.....  منبع:پرونده‌های امانی از لشگر27
سردار شهید حاج محسن دین شعاری نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نشرمعارف شهدا در ایتا نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh این هم یک فیلم با روحیات طنز شهید دین شعاری ظاهرا بخاطر شرایطی محاسن خود را کوتاه نموده اند، و دوستانشان در حال شوخی با او هستند👇👇
می‌خواستند تسبیحش را بگیرند نداد ؛ گفت: کسی در میدان نبرد تفنگش را به دیگری نمی‌دهد بعد از خداحافظی ، یک نفر از طرفش برای همه انگشتر آورد ... نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 رباعے دعاى روز نهم ماه رمضان ❤️برگرفته شده از متن زیباے دعا از سفره‌ى لطف و رحمتت سيرم كن با بخشش و فضل خويش درگيرم كن تغيير بده راه مرا يا هادى در مسير بندگى خود پيرم كن 📝شاعر: محسن زعفرانيه @zakhmiyan_eshgh
سر سفره افطار با هم دعا کنیم ک نگاهی داشته باشیم که زیبایی‌ها را ببیند دلی که خطاها را ببخشد ذهنی که بدیها را فراموش کند و روحی که عاشق آرامش باشد خوبان روزه دار طاعاتتون قبول حق✋🌸 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
آنچنان فاصله ها بسته راه نفسم تو بیا زود بیا ثانیه ی هم دیر است شاعر خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_145 پراید سفید رنگی جلو ساختمانمان پارک میشود و امیرحید
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 پراید سفید رنگی جلو ساختمانمان پارک میشود و امیرحیدر کیف به دست از آن خارج میشود. لبخندی میزنم به حضورش.... کنار پنجره به دیوار تکیه میدهم و ناجوانمردانه خوشحالم که آیین سهم من نیست از زندگی... آیین دلم را اینجور گرم نمیکرد و من هیچ وقت اینطور با دیدن کسی شوق را در آغوش نمیگیرم و رویاها برایم تا به حال اینطور لالایی نخوانده بودند. مرد پایینی را یک جور خاص دوستش دارم اصلاً دوستش دارم! امیرحیدر با اعصابی متشنج از ماشین پیاده میشود و خود را کنترل میکند تا نگاهش نرود سمت پنجره ی بالا سرش. شب سختی بود دیشب. بهانه آورده بود برای نگار و البته نگار هم البته تا حدودی برایش چیزهایی تازگی داشت و تازه فهمیده بود شرایط کنار امیرحیدر آنقدرا هم گل و بلبل نیست! کلید انداخت و در کارگاه را باز کرد. هنوز کسی نیامده بود. تمرکز هم نداشت این روزها از بس که فکرش مشغول بود. تصمیمش را گرفته بود و امشب میخواست هر طور شده با مادرش صحبت کند. میخواست ختم قائله کند. نه اینکه حرف حرف مادرش باشد. خانواده ی زن سالاری نبود خانواده شان. حرف اول و آخر را همیشه پدرش میزد باقی تابع و گوش فرمان بودند. طاهره خانم اما خوب رگ خواب امیرحیدر را میدانست. ترس از ایذای طاهره خانم و کربلایی ذوالفقار همیشه در دل امیرحیدر بود و طاهره خانم با همین حربه کارش را پیش میبرد. متفکر به گوشه ای خیره شده بود و به دنبال راهی برای خارج شدن از این دالان تاریک و تو در توی بحران زندگی اش بود. در کارگاه باز شد و قاسم داخل شد. با دیدن امیرحیدر لبخندی زد و گفت: به به سلام بر سید عاشق.... امیرحیدر آرام سلامی داد که قاسم با خنده گفت:چی شده؟ میزون نیستی اخوی؟ خواست بگوید چیزی نیست اما چیزی بود و برای اینکه دورغ نشود گفت: فکرم مشغوله قاسم موادی را که برای شام آماده کرده بود روی اپن آشپزخانه میگذارد و میگوید: چی شده مگه؟ امیرحیدر بدون اینکه پاسخش را بدهد گفت: قاسم بعضی وقتا فکر میکنم تو خیلی خوش به حالته ها! تکلیفت با زندگیت معلومه. چند وقت دیگه ازدواج میکنی میری سر زندگیت برای آینده ات برنامه داری و میخوای مجتهد بشی... تکلیفت با زندگی معلومه .... از کدوم قصابی گوشت میخری ماهم بریم همونجا؟ قاسم لبخندی میزند و با لحن غریبی میگوید: طرف ما و زندگی ماهم اون خلد برینی که میفرمایید نیست امیرحیدر! ما دردای خودمونو داریم واسه خودمون.... درد تو چیه اخوی اینجوری داری لا منگنه دست و پا میزنی؟ امیرحیدر کلافه میگوید: نمیدونم! یه مانع گنده و خیلی بزرگ تو زندگیمه که واقعا نمیدونم چجور میشه درستش کرد! یه طرف دلمه... یه طرف دیگه باز دلمه و مادرم! حرف ایذا و احترامشون وسطه و دلم راضی نیست به رضاشون! قاسم کنارش مینشیند و میگوید: اصلا حرفی بهش زدی از اون خانم؟ امیرحیدر پوزخندی میزند و میگوید: یه لقمه برام گرفتن که میگن یا این یا هیچکی... اون بنده خدا هم نمیتونه کنار من خوشبخت بشه میدونم. قاسم دست به سینه تکیه میدهد به صندلی و متفکر میگوید: دلو بزن به دریا سید. توکل کن به خدا و حرفتو بزن! بزار یه کفری رو بهت بگم. هرچیزی تو دنیا دست خدا نباشه این امر ازدواج عجیب دستشه... کارتو بکن ولی اون خداییشو میکنه! امیرحیدر لبخند زنان نگاهش میکند و میگوید: یه پا حاج رضاعلی شدی واسه خودت! باریک الله... قاسم میخندد و چیزی نمیگوید. از جا بلند میشود و به آشپزخانه میرود برای تهیه شام. در همان حال میگوید: من که سر در نمیارم این همکارات چی میگن ولی به نظرم شما زودتر برو خونه به زندگیت برس یه امشبو کارها عقب بمونه اتفاق خاصی نمی افته! امیرحیدر گویی دنبال همین تلنگر بود. دل قرص و محکم از جا برمیخیزد و میگوید:دارم میرم. بچه ها اومدن بگو حیدر گفت کارها رو تا هرجایی میتونن پیش ببرن فردا بررسیشون میکنم... و با خداحافظی کوتاهی سمت در رفت که صدای سید گفتن قاسم متوقفش کرد. سمتش برگشت و منتظر نگاهش کرد...قاسم لبخندی زد و گفت: _گر خدا یار است با خاور بپیچ! گر ورق برگشت موتور گازی به هیچ 😅😅 (کوثر_امیدی) . نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 امیرحیدر به خنده می افتد و میگوید: مثالاتم عین خودته! ** راحله همانطور که با سارای کوچک بازی میکرد رو به طاهره خانم گفت: خب مادرم وقتی نمیخواد چرا اینقدر اصرار داری؟ طاهره خانم میگوید: برای اینکه اون جوونه و نمیفهمه چی به صلاحشه! _ای بابا این چه حرفیه شما میزنی؟... امیرحیدر بچه نیست که! طاهره خانم بی حوصله میگوید:راحله با من یکی به دو نکن...ما خیلی وقته قرار گذاشتیم... کربلایی ذوالفقار معترض میگوید:خانم شما با اجازه کی بریدید و دوختید؟ یه حرفی که تو دهن چند خانم بوده الآن شده حجت شرعی و ردش شده برابر با رد آیه قرآن؟ طاهره خانم کمی از موضع خود کوتاه آمد و گفت:آقا شما که تا چند وقت پیش مخالفتی نداشتید!چی شده یهو همتون مخالف شدید؟ کربلایی ذوالفقار میگوید:برای اینکه تا چند وقت پیش فکر میکردم داستان اونقدری جدی نیست و اگه جدی هم بشه حیدر موافقه! _حیدر هم موافقت میکنه اگه شما موافق باشید! کربلایی ذوالفقار اصلا نمیخواست صدایش جلوی فرزندانش بر سر همسرش بالا رود تنها با اقتدار گفت: موافقت من مهم نیست! حیدر میخواد یه عمر زندگی کنه! و شما طاهره خانم خدا رو خوش نمیاد رو نقطه ضعف پسرت دست بزاری! طاهره خانم اصلا این انتظار را نداشت که کربلایی ذوالفقار همسو با او نباشد. اعتراف میکرد با این اوضاع درصد زیادی از پا فشاری اش برای غرور خودش است! غرور و احترامی که تا بوده رعایت میشده و این مسئله هم خب....اما از طرفی او واقعا فکر میکرد که امیرحیدر پیش نگار خوشبخت میشود و عروسش از خودش میشود...ازدواج فامیلی تقریبا یک رسم بود بینشان... یک سری عقاید قدیمی که واقعا محل انتقاد شدیدی داشت و خب طاهره خانم مادر بود! امیرحیدر به خانه برمیگردد و با صدای بلندی سلام میدهد. طاهره خانم متعجب از برگشتن زودهنگام امیرحیدرپاسخش را میدهد و امیرحیدر دسته گلی را که به نشانه ی محبت برای مادرش خریده بود تقدیمش میکند. تعجب طاهره خانم صد چندان میشود اما لبخند زنان تشکر میکند و راه را باز میکند برای داخل شدن امیرحیدر.... سارا با دیدن داییش ذوق میکند و میخندد و امیرحیدر قربان صدقه اش میرود و با باقی اهل خانه سلام علیک میکند.... بعد از خوردن شام و جمع شدن سفره امیرحیدر کنار پدرش مینشیند و آرام در گوشش نجوا میکند:بابا.... _جانم؟ این پا و آن میکند و میگوید: من میخوام امشب یه کاری بکنم... باید که پشتم باشید. کربلایی ذوالفقار حدس میزند که چه چیزی را میخواهد بگوید با این حال میگوید:چی شده؟ _راستش...چطور بگم. میخوام مخالفتمو با مسئله ی ازدواجم بگم... کربلایی ذوالفقار لبخند میزند و میگوید:چه عجب!بالآخره دهن باز کردی! امیرحیدر خودش را مستحق سرزنش میدید! این جدی نگرفتنش باعث شده بود ماجرا تا این حد سخت شود. طاهره خانم سینی چای را کنارشان میگذارد و خودش هم پیششان مینشیند. اندکی به سکوت و تماشای تلویزیون میگذرد که امیرحیدر دیگر رو دروایستی با خودش را کنار میگذارد و میگوید: مامان جان...من میخواستم یه چیزی رو بهتون بگم! طاهره خانم با اخم نگاه از تلویزیون میگیرد و میگوید:چی؟ _خب راستش... میخواستم در مورد قضیه ازدواجم با...با نگار خانم باهاتون حرف بزنم....... (کوثر_امیدی) . نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh