فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_رائفی_پور
«فرصت طلایی»
حتما گوش بدین خوبه👆👆👆
🌴💎💢💎🌴
5.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴💎🌴#زیارت_ال_یاسین با صدای استاد فرهمند
#امام_زمان
🌴💎💢💎🌴
💔
شهید سید محمد (مشهور به میلاد) مصطفوی
تاریخ تولد:۱۵ اردیبهشت ۶۵
محل تولد:شهرستان بهار، همدان
تاریخ شهادت:۲۵ مهرماه۱۳۹۴
محل شهادت:حلب سوریه
در یکی از روزهای زیبای بهاری درسال ۱۳۶۵درشهرستان بهار به دنیا آمد و نامش را سید محمد گذاشتند اما میلاد صدایش می کردند.
مادرش معلم قرآن و مسئول هیئت بانوان محل بود و بسیار در تربیت دینی فرزندانش کوشا بود، سید میلاد علاقه عجیبی به مادرش داشت...
سید عاشق سینه سوخته امام حسین بود و هرسال روز عاشورا نذر داشت پای پیاده در دسته های عزاداری باشد
سید میلاد اهل ورزش بود به ورزش کشتی و جودو صاحب مقامهای کشوری شد، ورزش باستانی هم کار می کرد. او ورزش ومعنویت را درکنار هم ادامه داد و در زورخانه به دوستانش سفارش می کرد هروقت وارد گود می شوید به نیت یک شهید ورزش کنید تا ورزش ما برای رضای خدا باشد وشهدا اثری در زندگی ما داشته باشند...
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
سالروز ولادت
#شهید_مدافع_حرم
✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
💔
حرف آخر
باید از طایفہ عشق، اطاعت آموخت..
قرآن کریم می فرماید: "قل ان کنـتم یحبون الله فاتّبعونی..."
اگر ادعای محبت خدا را داریم
باید طبق حرف های فرستادهاش، عمل کنیم
پ.ن سوره آل عمران آیه ۳۱
#امام_زمان
#حجاب
#غیرت
✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
💔
اولین کسی که آمد و گفت برای این سربازها برنامه داشته باشیم، جواد بود.
میگفت: سرباز که نباید اینجا فقط نگهبانی بدهد، روحیهاش هم مهم است...
با مسئولیت خودش سربازها را میبرد امامزاده آقاعلی عباس. بعد هم ناهار پادگان را آنجا میخوردند و بعد گوشه حرم کمی برایشان حرف میزد.
جوری جذبشان کرده بود که سفره دلشان را برایش پهن میکردند.
📚 بی برادر (با تغییرات)
به روایت دوستان ِ #شهید_جواد_محمدی
#شهید_مدافع_حرم
#امام_زمان
✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
✍بنده ی خدا بودن
همیشهبرایخدابندهباشید!
ڪهاگراینچنینشد
بدانیدعاقبتهمهےِشمابهخیرختممےشود...
🌷شهید مدافع حرم
#محسن_حججی
✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
💔
هم قسم شدن تا پای جان
اوضاع در ایستگاه گرمدشت، بهشدت وخیم بود و نیروهای دشمن تا چند متری خاکریز گردان پیش آمده بودند. در صورت فروریختن خاکریز ایستگاه گرمدشت، کل دستاوردهای قرارگاههای نصر و فتح به خطر میافتاد.
سرنوشت مرحله اول عملیات در گرو مقاومت سرسختانه گردان سلمان بود.
حسین قجهای؛ فرمانده دلاور گردان سلمان، ضمن هدایت و فرماندهی این گردان، آنقدر از روی خاکریز، آر.پی.جی شلیک کرده بود که از گوشهایش خون جاری میشد.
در همین حال، او با کمک یکی از نیروهای مهندسی رزمی جهاد سازندگی، توانست 10 متر خاکریز احداث کند.
فشار دشمن هرلحظه افزایش مییافت، طوری که فرماندهی مافوق تصمیم گرفت گردان سلمان را اندکی عقب بکشد ولی حسین قجهای قبول نمیکرد.
محمدابراهیم همت از قجهای درخواست عقبنشینی کرد، اما او در جواب گفت «من و نیروهای گردان دیشب همقسم شدیم که خودمان را به خرمشهر برسانیم.»
حسین قجهای برای آخرین بار گلوله آر.پی.جی را جاگذاری کرد، از خاکریز بالا رفت و یکی از تانکهای دشمن را نشانه گرفت اما درست در همان لحظه براثر اصابت گلوله یک تکتیرانداز عراقی، پیشانیاش شکافت و صورتش غرق خون شد و بدین ترتیب حسین قجهای هم به قافله شهدا پیوست.
این در حالی بود که مقاومت گردانهای تیپ 27 به ثمر نشسته، حلقه محاصره شکسته شده و مواضع تیپ 27 در ایستگاه گرمدشت تثبیت شده بود.
#شهید_حسین_قجه_ای
سالروز شهادت
#شهید✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh_دفاع_مقدس
💔
#عاشقانه_شهدایی اولین شهید مدافع حرم استان اصفهان
یک بار توی صحبتهایش به من گفت اگر من بروم مأموریت و شهید شوم تو چه کار می کنی؟!
گفتم: فعلاً که از جنگ خبری نیست. بهتر است که ما هم حرفش را نزنیم....
تا اینکه فتنهای در سوریه شروع شد. مدام اخبار سوریه را دنبال میکرد، در حالی که من هم از اعزام نیرو از ایران به سوریه بیخبر بودم.
27 فروردین سال 92 بود؛ گفت: برای مأموریتی تهران میرود.
یکی دو روز بعد تماس گرفت و گفت: سوریه است و من از رفتن به سوریه بیخبر بودم...
وقتی با خبر شدم که سوریه است، زدم زیر گریه. گفت: نترس و گریه هم نکن، حضرت زینب(س) هوای ما را دارند. گریه اجازه نمیداد حرف بزنم. صدا مدام قطع و وصل میشد. فقط آخرین حرفی که در آن تماس شنیدم این بود که گفت: «مواظب خودت و بچهها باش. خداحافظ.»
نه فقط روحالله، بلکه همه شهدا به بچههایشان عشق میورزیدند. خانوادههایشان را دوست داشتند، اما اینکه بدون هیچ شک و تردید از همه علائقشان به خاطر همان معاملهای که با خدا انجام داده بودند، گذشتند و رفتند، خیلی زیاد ارزش دارد.
راوی: همسر #شهید_روح_الله_کافی_زاده
ایام شهادت
#جمعه
✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
❤️✨کانال زیبای زخمیان عشق
🌸✨رمان عاشقانه و مذهبی : #نگاه_خدا
🧡به قلم فاطمه باقری
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_سی_نهم
بوی غذات تا سر کوچه میاومد
- خیلی ممنونم واسه من خریدی این گلو
بابا رضا : چند نفر تو این خونه عاشق گله مریمن
- من من
گل و از دست بابا گرفتم داشتم میرفتم از پله ها بالا که گفتم بابا جون مبارکه
بابا هم چیزی نگفت
واییی اتاقم مرتب و تمیز بود با گذاشتن این گل روی میز خیلی قشنگ شد اتاقم
شام و خوردیم و میزو جمع کردم ظرفا رو شستم
داشتم میرفتم بالا تو اتاقم که بابا رضا صدام کرد
بابا رضا: سارا بیا اینجا کارت دارم
- جانم بابا
بابا رضا: تو کی بزرگ شدی من ندیدم
- من بزرگ شدن و از خودتون یاد گرفتم
بابا رضا: سارا جان فقط یادت باشه هیچ چیزو هیچ کس نمیتونه بین منو تو جدایی بندازه
- میدونم بابای خوشگلم
بابا رضا: احتمالن فردا بعد ظهر میریم محضر تو میای دیگه
- ) خواستم بگم نه که نمیدونم چرا نتونستم بگم( اره بابا جون فقط ادرسشو برام بفرستین که بعد کلاس بیام ،فعلن من
برم شب بخیر
بابا رضا: برو باباجان شب بخیر
یادم رفته بود ساعت گوشیمو واسه ۷تنظیم کنم ،ساعت ۸کلاس داشتم
صبح که چشمامو باز کردم ساعت و نگاه کردم اصلا خودم نفهمیدم چه جوری بلند شدم مثل موشک رفتم دست و صورتمو
شستم یه مانتوی شیک پوشیدم که هم بدرد دانشگاه بخوره هم بعد دانشگاه برم محضر
یه شال صورتی هم گرفتم گذاشتم داخل کیفم
تن تن رفتم پایین ،دیگه فرصت صبحانه خوردن نداشتم
نفهمیدم با چه سرعتی رسیدم دانشگاه ساعت ۸و ربع بود
ماشین و دم در دانشگاه پارک کردم رفتم داخل دانشگاه
رفتم سر کلاس واییی استاد اومده
در زدم اجازه استاد؟
استاد: چه وقته اومدنه
-ببخشید تو ترافیک گیرده بودم
استاد: بفرماییدداخل ولی اخرین بارتون باشه
- چشم
یکی یه دفعه گفت : اخ قربون چشم گفتنت
همه زدن زیر خنده
سرمو برگردوندم دیدم یاسریه
که بادیدنم میخندید
منم جلو یه جای خالی بود نشستم
بچه ها همههمه میکردن که با صدای ساکت استاد همه ساکت شدن
کلاس که تمام شد ،همه رفتن منم داشتم نوشته های روی تخته رو توی دفترم مینوشتم
که یاسری اومد یه صندلی کنارم نشست
تپش قلب گرفته بودم
چند تا از دخترای کلاس هی با نازو عشوه باهاش صحبت میکردن ولی اون فقط دستشو گذاشته بود روی چونه اشو منو
نگاه میکرد
دیگه داشتم عصبانی میشدم
یه دفعه یه دختری که اسمش مرجان بود منو صدا زد
مرجان : ساراجون میشه بیای جامونو عوض کنیم ما هم از این نگاه فیض ببریم
- عزیزم بیا کمپلت این نره خرو بگیر ببر واسه خودت خیرشو ببینی
یاسری هم میخندید و نگاه میکرد
مرجان: خدا شانس بده الان اگه ما این حرفو میزدیم حسابمون با کرم و الکاتبین بود
یاسری : خفه ، برین بیرون
- ترسیدم، نمیدونم چرا اینقدر از این بیشعور هم خوششون میاد هم اینقدر میترسیدن
دخترا بلند شدن رفتن
منم دیدم که کسی کلاس نیست ترسیدم وسیله هامو جمع کردم
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh