✍ ڪلام شـهید
حرف آخرم هم این است که هر شخصی
عهده دار ولایت شد برای ما واجب التعظیم است
وظیفه ما هست که از آن مواظبت کنیم ؛
تا به دست صاحب اصلیش برسد
و همه ی ما را از این منجلاب در بیاورد ان شاءالله.
خدا همه ی شما راصبر عظیم دهد.
شـهید عسکر زمانی
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌹 خبرنگار بود وقتی رفت جبهه ،واحد شناسایی سپاه رو راه انداخت...
♦️غلامحسین افشردی معروف به حسن باقری، نابغه جنگ شناخته شد.
🌹نحیف بود و لاغر
مادرش میگفت اخه پسرم تو چکاری از دستت برمیاد و میتونی تو جبهه انجام بدی
❤️نمیدانست فرزندش مغز متفکر برنامه ریزی و عملیات های مهم و استراتژیک و معاون فرمانده نیروی زمینی ست.
🌹 #شهید_حسن_باقری
🕊سالروز شهادت/شادی روحش صلوات
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
💠وفای به عهد در زندگی شهدا
اولین سال بعد از شهادت شهید زمستان سرد شده بود و خلاصه اولین برف زمستان بر زمین نشست .
یک شب پدر شوهرم آمد ، خیلی نا آرام گفت : عروس گلم ، ناصر به تو قول داده که چیزی بخره و نخریده ؟
گفتم: نه ، هیچی
خیلی اصرار کرد . آخرش دید که من کوتاه نمی آیم ،
گفت :بهت قول داده زمستون که می آد اولین برف که رو زمین می شینه چی برات بخره ؟
چشم هایم پر از اشک شد ، گریه ام گرفت ،
گفت :دیدی یک چیزی هست ، بگو ببینم چی بهت قول داده ؟
گفتم : شوخی می کرد و می گفت بذار زمستون بشه برات یک پالتو و یک نیم چکمه می خرم .
این دفعه آقا جون گریه اش گرفت ، نشسته بود جلوی من بلند بلند گریه می کرد ؛ گفت :
دیشب ناصر اومد توی خوابم بهم پول داد گفت به منيژه قول دادم زمستون که بشه براش یک چکمه ، و یک پالتو بخرم . حالا که نیستم شما زحمتش رو بکش......
🌷شهید ناصرکاظمی
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
﷽
اَللّهُمَّ اكْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ
عَنْ هذِهِ الاُْمَّةِ بِحُضُورِهِ...
خدایا این اندوه را از این امت
به حضور آن حضرت برطرف کن
#دعای_عهد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
شهدا عاشقانه ؛
سربندها بر پیشانی بستند
و مردانه سر فدا کردند
نکند ما فقط صدایِ
أینَ بقیةالله گفتنمان
به گوش ها برسد
و فدایی واقعی نباشیم!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#واجعلنا_من_انصاره_و_اعوانه
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
صبح روز یکشنبه نهم بهمن ۱۳۶۱، گروهی از فرماندهان جنگ به ملاقات امام خمینی (ره) رفته بودند که خبر تلخ و جانسوزی به جماران رسید: «نابغه جنگ «حسن باقری شهید شد!»
آن روز، روز تلخی برای فرماندهان بود. محسن رضایی گفت: «انگار انفجاری در مغزم شکل گرفت.» او با نگرانی از آینده جنگ گفت: «احساس کردم یکی از بازوهایم را از دست دادم؛ حالا چطور میخواهیم جنگ را ادامه دهیم؟» شهید مهدی زین الدین گفت: «خبر مثل کوهی روی سرمان خراب شد.»
ادامه جنگ زیر سوال بود که حالا دیگر حسن نداریم، فرمانده قرارگاه کربلا نداریم، چطور میخواهیم جنگ را ادامه دهیم؟
حاج قاسم سلیمانی گفت: «در طول جنگ هیچ روزی برای بچههای جبهه به اندازه شهادت حسن باقری سنگین نبود؛ شهادت او برای جنگ ضایعهای بود که تا پایان جنگ جبران نشد.»
📚برگرفته از کتاب ملاقات در فکه
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم کمتر دیده شده از سردار شهید حسن باقری...
نهم بهمن سالروز شهادت شهید حسن باقری
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
✨نَہ یِہ نٰامۍ
نَہ نِشونی
نَہ یِہ ٺیڪہ اسٺخونے
نیسٺ ازش
حٺی پلاڪے
حٺی یِہ لِبٰاسِ خاڪے✨
#شهیدجاویرالاثر_امیرعلی_محمدیان 💔
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
عصر بود که از شناسایی اومد. انگار با خاک حمام کرده بود!
از غذا پرسید؛ نداشتیم!
یکی از بچهها تندی رفت از شهر چند سیخ کوبیده گرفت. کوبیدهها رو که دید، گفت: "این چیه؟"
بشقاب رو زد کنار و گفت: "هر چی بسیجیها خوردن از همون بیار. نیست؟ نون خشک بیار!"
🗓 ۹ بهمن، سالروز شهادت معجزه انقلاب، #شهیدحسن_باقری♥️
فرماندههان امروز جنگ اقتصادی چقدر شبیه فرماندهان دفاع مقدس هستند؟ زندگیهاشون در سطح زندگی عامه مردم هست؟
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
خاطرات و زندگی نامه شهید #شهید_محمد_ابراهیم_همت #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ابراهیم_همت
✫⇠قسمت :9⃣3⃣
✍نقش شهید در دفاع مقدس
☀️با آغاز جنگ، او و حاج احمد متوسلیان، به دستور فرمانده کل سپاه ماموریت یافتند ضمن اعزام به جبهه جنوب، تیپ محمدرسول الله را تشکیل دهند.
☀️خواهرش در خصوص ورودش به لشگر ۲۷ محمدرسول الله میگوید: «بالا بودن روابط عمومی و خوش برخوردی و مسوولیت پذیریاش در جبهه های کردستان باعث شد، به واسطه حاج احمد متوسلیان،دوست صمیمیاش، اول وارد تیپ و سپس به فرماندهی لشگر ۲۷ محمد رسول الله منصوب شود.» و اینگونه میشود که حاج محمد ابراهیم همتِ اصفهانی ما سر از فرماندهی یک لشگر تهرانی در جنگ ایران و عراق در میآورد.
☀️حاجی در عملیات سراسری فتح المبین، مسوولیت قسمتی از کل عملیات به عهده وی بود. وی در موفقیت عملیات در منطقه کوهستانی «شاوریه» نقش مهمی داشت.
☀️او در عملیات بیت المقدس در سمت معاونت تیپ محمدرسول الله فعالیت و تلاش قابل توجهی را در شکستن محاصره جاده شلمچه - خرمشهر انجام داد. او و یگان تحت امرش سهم بسزایی در فتح خرمشهر داشتند.
☀️در سال ۱۳۶۱ با توجه آغاز جنگ در جنوب لبنان به منظور یاری رساندن به مردم لبنان راهی آن دیار شد و پس از دو ماه حضور در این خطه به جبهههای ایران بازگشت.
☀️با شروع عملیات رمضان، در تاریخ ۲۳ تیر ۶۱ در منطقه شرق بصره، فرماندهی تیپ ۲۷ محمدرسولالله (ص)را به عهده گرفت و بعدها با ارتقای این یگان به لشکر، در سمت فرماندهی آن لشکر انجام وظیفه کرد.
☀️در عملیات مسلم بن عقیل و عملیات محرم در سمت فرمانده قرارگاه ظفر، با دشمن جنگید. در عملیات والفجر مقدماتی، مسوولیت سپاه یازدهم قدر را که شامل: لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص)، لشکر ۳۱ عاشورا، لشکر ۵ نصر و تیپ ۱۰ سیدالشهدا بود، به عهده گرفت. سرعت عمل و صلابت رزمندگان لشکر ۲۷ تحت فرماندهی او در عملیات والفجر ۴ قابل توجه بود. وی در تصرف ارتفاعات کانی مانگا نقش ویژهای داشت.
ادامه دارد
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
#کانال_زخمیان_عشق
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_هشتاد_سوم
تو صدای الینا شادی موج میزد اما حسنا نمیدونست چرا نگرانه!
با این حال تلفن رو قطع کرد.به اسما اطلاع داد داره میره بالا و به سمت در رفت.
دکمه ی آسانسور رو که زد اسما هم اومد.
به طبقه ی الینا رسیدن.حسنا نگاهی به اسما کرد که با عصبانیت دندوناشو روهم فشار میداد.پوفی کشید و زنگ رو زد.به ثانیه نکشیده الینا در رو باز کرد و اسما و حسنا رو کشید داخل و با شادی قبل از اینکه فرصت صحبت به دخترا بده گفت:
_واااای حدس بزنید کجا بودم؟!نمیخواد بگید...خودم میگم...
بعد نگاهی به صورت های متعجب اسما و حسنا انداخت و خندید.هلشون داد سمت مبلا و گفت:
_بشینید تا بگم...
اسما و حسنا نشستن که الینا دستاشو با ذوق زد به هم و گفت:
_امروز رایان اومد دنبالم که به جبران شام دیشب ناهار مهمونم کنه...حالا بگید کجا رفتیم؟!...هفت خوان...باورتون میشه؟!(هفت خوان یکی از بزرگترین و بهترین رستورانهای شیرازه!)وااای من خودم هنوز تو شوکم!تااازه بعد از ناهارم رفتیم چمران قدم زدیم...بعد من کلی راجع به دینم باهاش حرف زدم.
اسما با پوزخندی روی لبش کنار گوش حسنا زمزمه کرد:
+تحویل بگیر اضافه کاری خانومو!!!
حسنا نگاه خصمانه ای به الینا انداخت و به ادامه ی حرفای الینا گوش داد:
_ازم میپرسید این دین چی داره که ول کنش نیستی؟!منم گفتم امنیت...لطافت...بعد کلی راجبه مسلمونا باهاش حرف زدم...
چشمکی زد و با خنده ادامه داد:
_تازه به نظرم حرفام کلی روش اثر کرد...آخه میدونید رایانم یکیه مثل قبلا من که هیچ دین راست و درستی نداشتم...خدا رو چه دیدین شاید حرفام اثر کرد!!!وااای باورتون نمیشه رایان حتی نمیدونست که مسیح هم بشارت اومدن حضرت محمد رو داده بوده!!!وقتی کلی با مدرک باهاش حرف زدم دهنش باز مونده بود!!!تازه کلی هم سر بهشت و جهنم باهم بحث کردیم...آخه رایان میگفت به نظر من بهشت و جهنمی وجود نداره.بعد من کلی براش حرف زدم گفتم بابا کلی پیامبر تاییدش کردن قبول نمیکرد که.بعد گفتم اصن بیخیال تایید پیامبرا بیا عقلانی فکر کنیم!هیچ کس تاحالا از اون دنیا برنگشته هوم؟!پس بیا یک درصد احتمال بدیم که آخرتی هم هست...بعدم بهش گفتم خدا که کاری رو الکی انجام نمیده!فک کن اینهمه این دنیا رو بسازه...آدمارو بسازه... برا هیچی!امکان نداره...خلاصه کلی باهاش حرف زدم و بردمش تو فکر...
ثانیه ای ساکت شد و بعد انگار یادش اومد گفت:
_هاااان راستی!واااای باورتون نمیشه...این اون رایانی که من میشناختم نیس...من فکر میکردم رایان خیلی مغرور و از خودراضی و خشکه ولی باورتون نمیشه چقدر منو خندوند...دیگه آخراش از دل درد داشتم میمیردم...
حرفاش که تموم شد با لبخند پررنگی نگاهی به اسما و حسنا انداخت و با دیدن قیافه ی گرفتشون با لبخندی که در حال محو شدن بود گفت:
_چیه؟!چرا...اینجوری نگام میکنید...چیزی شده؟!
اسما نفسشو با حرص بیرون داد و زل زد به چشمای الینا:
+چی میخواستی بشه ها؟الینا تو هیچ یادته کی هستی؟!انگار یادت رفته...بزارمن یادت بیارم...تو دیگه اون دختر آزادی که هیچ دینی نداشت نیستی!تو یه مسلمونی...
الینا با حالت مظلومی گفت:
_خب حالا مگه چی شده؟!من که کار بدی نکردم!!!
اسما با صدای نسبتا بلندی گفت:
+هه...کار بدی نکردی؟!دیگه میخواستی چی کار کنی هان؟پاشدی با رایان رفتی بیرون که چی؟!دیشب شام اینجا بود هیچی نگفتم...گفتم یلداس...امروز بیرون رفتنتون دیگه چی بود؟!
_رایان...پسرعمه ی منه!!!
اسما خواست حرفی بزنه که حسنو با آرامش گفت:
_میدونم عزیزم.ولی نامحرم نامحرمه...خیلیا میگن پسرعمه و پسر دایی و اینا مث داداش آدم میمونن شاید واقعا بتونن برا آدم مثل داداش باشن ولی اول و آخر نامحرمن چون خدا گفته.و همون خدا هم یه حد و حدودی برای ارتباط با نامحرم در نظر گرفته...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh