eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
352 دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
11.3هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📝بخشی از وصیتنامه شهید مدافع حرم مرتضی عطایی: برای فرج امام زمان (عج) بسیار دعا کنید که فرجمان در فرج آقا و مولایمان صاحب الزمان (عج) میباشد... 💐شادی روح پرفتوح شهید عطایی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ مجبورش کرد در رو بار دیگه باز کنه و بپرسه: _چیزی برا خوردن داریم؟! +برو تو آشپزخونه سوسیس درست کن... پوفی کشید و در روبست... چقدر دلش هوای ماکارونی شل و ول الینا پز کرده بود... ماهی و سبزه رو برد تو اتاقش و بعد از عوض کردن لباساش به آشپزخونه رفت... 🍃الینا جمعه بود ولی چون دوروز دیگه عید بود و مغازه شلوغتر از همیشه مجبور بودم امروز هم برم سرکار البته تا ساعت یک. ظهر خسته از سرکار اومدم کیک شکلاتی که به عنوان ناهار خریده بودمو خوردم و شروع کردم به گردگیری خونه و خونه تکونی کردن. بعد از اینکه کارم تموم شد برای رفع خستگی روی مبل نشستم که فکری به سرم زد. هیچ دلم نمیخواست سال تحویل تنها باشم درسته رایان نبود ولی حداقل دوقلوها که بودن! سریع یه روسری و چادر سرم کردم رفتم پایین. زنگ در رو که زدم چند ثانیه بعد صدای پاهایی معلوم بود یکی داره میاد در رو باز کنه.اما بر خلاف انتظارم جای اینکه در باز بشه صدای پا دور شد و بعد صدای امیرحسین به گوش رسید: _دخترا...با شما کار دارن... آهی کشیدم و چشمامو بستم.تو دلم زمزمه کردم: _ببخشید امیرحسین! با صدای باز شدن در چشمامو باز کردم. اسما و حسنا به ترتیب سلام کردن.اسما و حسنا به ترتیب سلام کردن.بعد از اینکه جوابشونو دادم دستامو با ذوق کوبیدم به هم و گفتم: _اومدم دعوتتون کنم. اسما چشماشو درشت کرد و گفت: +ژووون شام غذای سوخته ی الی پز داریم! خنده ای کردم و در حالی که سعی میکردم مثلا اخم کنم گفتم: _کوفت!نخیر امشب خونه خودت بمون غذای مامان پز بخور.من میخوام عید سال تحویل دعوتتون کنم. نگاه هردو کمی گرفته شد و حسنا گفت: +سال تحویل چرا؟! _چرا که نه؟!من تنهام بیاین باهم باشیم. اسما:آخه راستش الینا ما داریم میریم تهران... با ذوقی کور شده و قیافه ای محزون گفتم: _تهران چرا؟! حسنا با ناراحتی جواب داد: +میدونی که خانواده مادریم تهرانن.سال تحویلا ما با اوناییم! آهی کشیدم و حرفشو تایید کردم که اسما برای اینکه مثلا کمی امید بهم بده گفت: +چرا رایانو دعوت نمیکنی؟! اونا هنوز نمیدونستن که رایان تهرانه...دوماه بود هیچ حرفی از رایان و امیرحسین نزده بودیم... _رایان؟!اممم... حسنا با حالت مشکوکی پرسید: +الینا رایان شیراز نیس نه؟! هول شدم: _چطور؟! +پس حدسم درست بود...خب اینجور که نمیشه تو تنها بمونی...توهم باهامون میای تهران... سریع گفتم: _چی میگی تو دیوونه شدی؟!کجا بیام من...نخیر من اینجا تنها نمیمونم... اسما:پس ما نمیریم... کمی عصبانی گفتم: _بیخود میکنید...برید...منم تنها نیستم...زنگ میزنم به رایان شاید تونست بیاد...الآنم من خیلی کار دارم باید برم بالا...مواظب خودتون باشین خب؟! حسنا:باشه...تو هم مواظب خودت باش...تنها هم نمون...قول؟! _قول...راستی...کی میرید؟! اسما:فردا صبح... لبخندی زدم و هردو رو بغل کردم و بعد از خداحافظی به طبقه خودم رفتم... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ 🍃راوی یک ماه تا عید مونده بود و همه در تکاپوی خرید مایحتاج عید بودن الا الینا.در عوض الینا این روزها بیشتر کار میکرد و حتی خیلی وقتا جای دیگر همکاراش اضافه می ایستاد. زندگیش شده بود صبح تا شب کار شب تا صبح درس! این روزها حس تنهایی بیشتر آزارش میداد.چون رایان نبود.درسته قبلا هم باتوجه به پیمان بینشون بود و نبود رایان یکی بود ولی حداقل دلخوشی الینا این بود که رایان هم توی همین شهره ولی حالا... رابطش با دوقلوها هنوز پابرجا بود.توی این رابطه همه چیز بود.اشک گریه دردودل و هر چیز دیگه به جز حرفی از رایان یا امیرحسین! اما امیرحسین... روزها پشت هم میگذشت و امیرحسین روز به روز امیدشو برای شنیدن جواب مثبت الینا از دست میداد. اما هردفعه که میخواست با قعر ناامیدی سقوط کنه با فکر به اینکه رایان هنوز مسیحیه خودشو نجات میداد... آره رایان هنوز مسیحی بود اما این مذهب فقط تو شناسنامش ثبت شده بود نه تو قلبش! رفتاراش زمین تا آسمون فرق کرده بود.همه فهمیده بودن که این دیگه رایان سابق نیست.اما هیچ کس نمیدونست دلیل این رفتارای عجیب غریب رایان مثل نیومدن به مهمونی های مختلط همیشگی یا غیب شدنش سر یه ساعات مشخص در روز یا امتناع کردن از بعضی غذاها چیه... دلتنگی به شدت آزارش میداد.هیچ وقت به این شدت برای کسی دلتنگ نشده بود.گاهی اوقات که فشار کار آستانه تحملشو به صفر میرسوند با خودش فکر میکرد کاش الینا اینجا بود تا با یه لبخندش همه خستگیاش بره... چندین بار تصمیم گرفت با الینا تماس بگیره ولی بعد یاد عهدی که با خودش بسته بود افتاد.قسم خورده بود تا تکلیفش با خودش و زندگیش مشخص نشده هیچ تماسی با الینا نگیره... روز به روز به عید و تعطیلات نزدیک میشدن و دل رایان بیشتر برای عزیزش میسوخت... توی خانوادشون هیچ وقت هیچ کس به عید نوروز اهمیت نمیداد الا الینا... این الینا بود که عقیده داشت حالا که ایران زندگی میکنیم باید رسم و رسومات ایرانیو به جا بیاریم... و درست به خاطر الینا چهارسال هر عید نوروز جشن گرفتن و خود الینا هر چهارسال سفره هفت سین درست کرد... و رایان این روزها تمام فکر و ذکرش شده بود نکنه این عید الینا تنها باشه... با اینکه از خانواده رادمهر به خاطر وجود امیرحسین دل خوشی نداشت ولی حداقل تو این یه مورد ممنونشون بود که الینا رو تنها نمیزارن... یک هفته مونده به عید بود ولی نه تو خانواده مالاکیان تغییری شکل گرفته بود نه تو خانواده پتروسیان... حتی رایان حدس میزد هیچ کدوم از دو خانواده یادشونم نیس که عید نزدیکه... اونروز رایان توی شرکت هیچ تمرکزی روی کارش نداشت.چند بار سعی کرد با دقت به مانیتور کامپیوتر نگاه کنه و کار رو تموم کنه ولی هربار که نگاهی به صفحه مانیتور مینداخت ذهنش پر میکشید سمت عیدای سال قبل و اینکه الینا این عید چه میکنه!!! وقتی نشستن پشت مانیتور رو بی فایده دید از جا بلند شد و پشت پنجره ی اتاق ایستاد و کمی هوای تازه بهاری شده رو به ریه هاش فرستاد. با دیدن داربست نارنجی رنگی که ماهی گلی و سبزه میفروخت فکری به سرش زد. کتشو از پشت صندلی چنگ زد و بعد از اطلاع دادن به منشی از شرکت خارج شد و به سمت داربست رفت... 🍃 وارد خونه شد و برخلاف این چند روز که آروم و بی سر و صدا به اتاقش میرفت بلند صدا زد: _Mom?!you're home?!(مامان؟!خونه؟!) صدای نادیا از اتاق بلند شد: +yes honey Im here(بله عزیزم من اینجام) با لبخند گشادی به سمت اتاق رفت. نادیا با دیدن تنگ کوچک ماهی و سبزه ی توی دست رایان با چشمای گرده شده گفت: +اینا چیه؟! رایان لبخند بزرگی زد و گفت: _عید نزدیکه اینم وسایل سفره هفت سین! نادیا با شنیدن این حرف اخمی کرد و گفت: +عزیزم ما که ایرانی نیستیم...این عید برای ما بی معنیه...برو اینارو پس بده... رایان وارفته گفت: _اما مامی...ماهرسال جشن میگرفتیم... نادیا بی طاقت پرید وسط حرف پسرش و گفت: +هرسال هرسال بود امسال امساله... صدای رایان از زور حرص کمی اوج گرفت: _چرا چون سالای قبل الینا بود... نادیا با جیغ رایان رو ساکت کرد: +آره سالای قبل اون دختره بود امسال نیست...حالام برو بیرون میخوام استراحت کنم... از کی الینا ی عزیز کرده شده بود اون دختره؟!دلش برای مظلومیت الینا سوخت. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
{صَبَاحَاً أتَنَفَّسُ بِحُبِّ الحُسَین...
{بسم الله الرحمن الرحیم...
سَلامٌ عَلى قَلبِ زَينَبَ الصَّبور
💌💗بسم الله الرحمن الرحیم 💌💗 قرائت دعای عهد جهت تعجیل در فرج امام زمــ❤️ـان اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ. ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ اللهم عجل الولیک الفرجــ✨ @zakhmiyan_eshgh
دعـای هفتمـ صحیفـهـ سجادیهـ به توصیهـ عزیزمون،جهت رفع بیماری ... ان شالله🍃 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
السلام علیڪ یا بقیة الله عهـد بستـم نفسـم باشـی و مـن باشـم و تـو ای ڪه بی‌ تو نفسـم تنگ و دلـم تنگ‌ تـر اسـت… سـلام آقـای مهربانـم✋🌸 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا