eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
349 دنبال‌کننده
29هزار عکس
11.4هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پاییـ🍂ــز را هم عاشق خود ڪردید و رفتید بعـد از شمـــا ... از چشم درختان برگ می‌ریزد نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh zakhmiyan_eshgh
🔰 واکنش امروز رهبر انقلاب به حوادث عراق و لبنان به دلسوزان عراق و لبنان توصیه میکنم اولویتشان را علاج ناامنی قرار دهند. مردم هم مطالبات به حقی دارند؛ این مطالبات در چارچوب ساختارهای قانونی قابل تحقق است 🔻 رهبر انقلاب، صبح امروز در مراسم دانش‌آموختگی دانشجویان دانشگاه‌های افسری ارتش: 🔹️ بزرگ‌ترین لطمه‌ای که دشمنان میتوانند به یک کشور بزنند، این است که امنیت را از آن سلب نمایند؛ کاری که امروز در برخی کشورهای منطقه شروع کردند و امنیت را از مردم میگیرند. در دنیا بیشتر از همه، آمریکا و سرویس‌های اطلاعاتی غربی با پشتیبانی پول کشورهای مرتجع منطقه دارند آشوب به پا میکنند. این بدترین دشمنی و خطرناک‌ترین کینه‌ورزی علیه یک ملت است. به دلسوزان عراق و لبنان توصیه میکنم اولویتشان را علاج ناامنی قرار دهند. مردمشان هم مطالباتی دارند، بحق هم هست اما باید بدانند این مطالبات در چارچوب ساختارهای قانونی [کشورشان] قابل تحقق و ممکن است. وقتی در کشوری ساختار قانونی به‌هم ریخت، هیچ عملی نمیشود انجام داد. وقتی در کشوری خلأ به وجود آمد، هیچ اقدام مثبتی نمیتوان کرد. 🔺️ برای کشور عزیز ما هم از این فکرها کرده بودند که خوشبختانه مردم بموقع در میدان حضور پیدا کردند و خنثی شد. ۹۸/۸/۸
اگر حتی درسِ تو هم از کتاب ها حذف شود اما از ذهن و باور و اعتقاد ما هرگز حذف نخواهد شد ... محمدحسين فهميده 🌴تاریخ تولد: ۱۳۴۶ 🌴تاریخ شهادت: ۸ آبان ۱۳۵۹ 🌴محل تولد: قم 🌴طول مدت حیات: ۱۳ سال 🌴محل شهادت: جبهه خونین‎شهر 🌷🕊ـــ 🌹 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁زخمیان عشق🍁
🔰 داشتم خونه رو مرتب می کردم حسین گوشه‌ی آشپزخونه نشسته و به نقطه‌ای خیره شده بود🤔 اونقدر غرق افکار خودش بود که هر چه صداش کردم🗣 جواب نداد رفتم جلوش و گفتم: حسین⁉️... حسین⁉️ ... کجایی مادر⁉️ یهو برگشت و بهم نگاه کرد👁 گفتم: حسین جان!❗️کجایی مادر⁉️ ☺️ خندید و گفت: سر قبرم بودم مامان از تعجب خنده‌ام گرفت.🤔😆 بهش گفتم: قبرت⁉️.. قبرت کجاست مادر جون⁉️ 👈🏼 گفت: بهشت زهرا سلام الله علیها ردیف ۱۱ قطعه ۲۴ شماره ۴۴ چیزی نگفتم و گذشت ...🔻 🏴 ... وقتی شهیــ🌷ــد شد و دفنش کردیم به حرفش رسیدم با کمال تعجب🤔 دیدم دقیقا همون جایی دفن شده که اون روز بهم گفته بود پشتم لرزید😭 ، فهمیدم اون روز واقعا سر قبرش بوده... ❤️به روایت مادر شهید 📚 منبع: کبوترانه پریدید.. پــ.نــ: دارم فکر می‌کنم محمد حسین فقط سیزده سالش بود و انقدر بزرگــــ بود من کجای کارم😔 شادی ارواح مطهر شهدا علی الخصوص شهید محمد حسین فهمیده 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
خورشید، از شیار چشم هایت چکّه می کند! حل می شوم در صدایِ شیرینِ لبخندت، عشق، زندگی را به صفحه ی دلم می کشاند روز داستان کوتاه و بلندی است، که در ادامه ی دوست داشتن تو اتّفاق می افتد ... #عرفان_یزدانی ✍ #شهید_سیدعلی_حسینی_عالمی ❤️ #سالروز_شهادت 🌹 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
خورشید، از شیار چشم هایت چکّه می کند! حل می شوم در صدایِ شیرینِ لبخندت، عشق، زندگی را به صفحه ی دلم
یکی از اولین نیروهای فاطمیون بود مردی پرتلاش و دلسوز بود آخرین بار که او را دیدم یک ماه قبل از شهادتش بود با شوخی بهش گفتم : سید جان نورانی شدی نکند شهید بشی !؟ باحسرت گفت ما کجا وشهادت کجا؟! گلویش را بغض گرفت ... گفت تمام دوستانم دستمزدشان را گرفتند ، رفتند ولی من لایق نبودم دیگه خسته شدم کاش بی ‌بی زیـنب (س) دستمزد منو هم می‌داد می‌رفتم ... من بهش گفتم : سید جان فعلا کار داری بهت نیاز است ، گفت : بیشتراز ۳سال خدمت کردم دیگه بسه سرانجام در ایام محرم دستمزدش را گرفت و با لب خندان به جمع دوستان شهیدش پیوست . ولادت : 1352 شهادت : 8 آبان 1394 ✍ راوی : همرزم شهید ❤️ 🌹 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
ای شهیـد ! گذشتی از روزهای خوش نوجوانی‌ات دعـا ڪن برایم ، تا این جوانی مرا به بازی نگیرد ... #رهبـر_سیزده_سـاله #شهید_حسین_فهمیده #سالروز_شهادت نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #یاس_خادم_الشهدا_رمضانی_ نشر معارف شهدا در ایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #ی
گوشهایم را میگیرم... منتظرتم محیا.. چشمهایم را باز می کنم. به نفس زدن افتاده ام.باترس به اطراف نگاه می کنم...سقف...میز...پنجره.. اتاقمون!. همه جا تاریک است. همان دم صدای الله اکبر در فضا می پیچد. سرکوچه مسجد کوچکی داریم که...یکدفعه سرجایم می نشینم. بندبند وجودم میلرزد. دهانم خشک شده. لباسهایم ازشدت عرق به تنم چسبیده. قلبم خود را به دیواره س*ی*ن*ه ام میکوبد. میخواهد راهی به گلویم پیدا کند. بادست راست گردنم را میگیرم و بادست چپ زیر بالشت دنبال تلفن همراهم میگردم. خواب دیدم. اره.. چیزی نیست...چیزی نیست! تلفن همراهم را بیرون میکشم و شماره ی بیمارستان را میگیرم... جنون به عقلم زده. صدای بوق های کوتاه و ممتد... -بردار، بردار. دویدن بغض تا دم پلکهایم را احساس می کنم. لبهایم را روی هم فشار میدهم تا از سرازیر شدن عشق خفه شده در کابوسم جلوگیری کنم! صدای تودماغی یک زن در تلفن می پیچد ِ. بفرمایین؟ بیمارستان -سلام خانوم! میبخشید برای اطلاع از حال مریضم تماس گرفتم. یک مکث چندثانیه ای.. الان؟ -بله! اگر امکان داره؟ نام بیمار؟ یحیی...یحیی ایران منش -بله! همون اقایـی که ازسوریه اوردنش. -بله بله چنددقیقه دیگه تماس بگیرید و قطع می کند از سر سجاده بلند میشوم و همان طور که زیرلب ذکر یا ودود گرفته ام شماره را دوباره میگیرم. ِ - ...بفرمایید؟! بیمارستان سلام! من همین چند دقیقه پیش... بله! حالشون تغییری نکرده خانوم! -ینی نفس میکشن؟ سکوت! نکندبه سلامت روانم شک کند بله! قراربود نکشن؟! -نه! ممنون بدون خداحافظی دوباره قطع می کند. بغضی که سدراهش شده بودم را ازاد می کنم تا خودش را سبک کند. نفس میکشد. همین کافی است. به ساعت مچـیام نگاه می کنم. کمی از ده گذشته...از کلینیک مامایـی بیرون می ایم و به سمت خیابان میروم. درست است بایاد اوری خوابی که دیده ام روحم منجمد میشود اما... مرور خبری نو و دلچسب هرم دلپذیری را به دلم می بخشد. دختراست! دختر! با قدمهایـی موزون و شمرده مسیر پیاده رو را پیش میگیرم و زیر زیرکی ارام میخندم. حسنا! حتما بابایـی خیلی خوشحال میشه از اینکه خدا رحمتش رو نصیبمون کرده. چادرم را در دستم میگیرم و دستم را روی شکمم میکشم. صبرندارم به خانه برسم تا نوازشت کنم. قنددردلم اب میشود. به خیابان اصلیکه میرسم کمی مکث می کنم؛ چرا خانه؟! مستقیم به بیمارستان میروم... درست است بیهوش است اماصدایم را میشنود.. خبری خوبی برایش دارم! شیرینی اش را بعدا میگیرم. چشمهایش را که بازکند قندترین نبات را به من هدیه کرده. دست دراز می کنم و با ایستادن اولین تاکسی زرد رنگ سوار میشوم. دربست! رنگ دیوارهای بیمارستان حالم را بد می کند. چادرم را مقابل بینی ام میگیرم و با لبخندی که پشت پارچه ی تیره پنهان شده از پله ها بالا میروم. برای زنی که دربخش پذیرش مشغول صحبت باتلفن است سرتکان میدهم. اوهم لبخند گرمی را جای سلام تحویلم میدهد. به طرف انتهای راهرو سمت چپ میروم. ازشدت ذوق دستهایم را مشت کرده ام.به اتاقش که میرسم پشت پنحره ی بزرگ اش می ایستم و بادیدن چهره ی ارامش بی اراده میخندم. دلخوشم به همین خواب اسوده اش! پیشانی ام را به شیشه میچسبانم و زمزمه می کنم: سلام...خوبی اقا؟ خوبم.. ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#قبله_ی_من #قسمت111 گوشهایم را میگیرم... منتظرتم محیا.. چشمهایم را باز می کنم. به نفس زدن افتاده
کف دودستم را دوطرف صورتم روی شیشه میگذارم -نی نی هم خوبه! بیام تو خبروبهت بدم یا ازهمین جا؟ نوک بینی ام را هم به شیشه میچسبانم. -اصنشم خنده نداره! به قیافه خودت بخند! میخوام بزور بیام تو! نمیزارن که! نیشم را تابناگوش باز می کنم -قول دادی زودی خوب شی تامن بهت بگم فندقمون قراره حسنا خانوم باشه یا اقاحسین! همان دم صدای دکتر واعظی رااز پشت سرم میشنوم.. -سلام خانوم ایران منش. دستپاچه برمیگردم و درحالیکه سعی می کنم رو بگیرم جواب میدهم -س.. سلام اقای دکتر! ببخشید که. من... این چه حرفیه؟! خوب هستید الحمدالله؟! چرا داخل نمیرید؟! -خداروشکر! داخل؟! آخه گفته بودن که... شما حسابتون جداست! میتونید برای چنددقیقه داخل برید. قبلش ماسک و لباس فراموش نشه. هیجان زده تشکر می کنم. دکتر دستی به موهای جوگندمی اش میکشد و به سمت اتاقی دیگر میرود. دست راستم را زیرچانه میزنم و درحالیکه ادا و ناز را چاشنی صدایم می کنم، زیرلب می گویم: جونم برا جوجه ای که میخواد شکل توشه! سرانگشتان دست چپم راروی ملافه ی سفید تخت میکشم. نگاه زیرم را روی صورتش بلند می کنم -اونوقت حق بده با دیدنش دل ضعفه بگیرم کمی صندلی ام را جلو میکشم و اینبار دودستم را زیرچانه میزنم -یحیی؟ نمیخوای بدونی امروز چی شد؟! سرم را کج می کنم بطوری که گونه ام به شانه ام میچسبد -دلم لک زده برا وقتی که تایه چیز میخواستم، سریع انجامش میدادی! چندبار دیگه بگم که چشمهاتو باز کنی. قلبم گرفت از بس صداتو نشنیدم اقا! خم میشوم و چانه ام را ارام روی بازواش میگذارم. ازین زاویه چقدر مژه هایش بلند، یک دست و دلفریب است! -د آخه خسته نشدی؟! یک ماه و نیمه خوابیدی؟ انگار از دنیا دل کندی! لبم را گاز میگیرم -نه! دل نکنیا!. دست دراز و ریش خشنش را نوازش می کنم. دلم ریش می شود. صاف مینشینم و باحرکتی تند و نرم ازروی صندلی بلند میشوم. انگشت سبابه ام را به لبه ی روسری ام میکشم و باژستی خاص می گویم: -کلی نگرانت بودما! همین صبحی! تادم سکته رفتم! موهای جلوی سرش را آهسته ل*م*س و به یک طرف با ناخنهایم شانه اش می کنم! -البته فدای یدونه ازین تارموهای سوخته! دستم را به طرف ماسکش میبرم. کش ماسک روی گونه و کنارلبش رد انداخته. انگشت سبابه ام رازیر کش ماسک میبرم و چندباری پلک میزنم. شیطنت بغضم را در تارو پور بدنم حس می کنم. هرلحظه ممکن است از حصار چشمانم فرار کند! -جاش میسوزه؟! منم باشم کلافه میشم این همش روصورتم باشه. خم میشوم.. انقدر که نفسم دسته ای از موهایش را حرکت میدهد -قربونت برم! ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh