نیما هم اگر تو را شناخته بود
به جای شعرِ نو؛
شعرِ "تو" میگفت!
#شهید_علیرضا_شمسیپور ❤️
-----------------------------------------
نشر معارف شهدا درایتا
@zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
نیما هم اگر تو را شناخته بود به جای شعرِ نو؛ شعرِ "تو" میگفت! #شهید_علیرضا_شمسیپور ❤️ ------------
درعملیات والفجر۴ ارتفاعات کانی مانگا که از موقعیت حساسی برخوردار بود به عنوان محدوده عملیات لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) تایید شد تا نتایج مهمی همچون خارج کردن مریوان از دید دشمن و تسلط بر ۱۳ شهر و روستای عراق را به همراه داشته باشد.
حالا این عملیات ۳۳ روزه که تبدیل به میعاد گاه عاشقان ودانشگاه ایثار شده بود بعد از ۳۳ سال باز هم راوی دوران دفاع مقدس شد.
صحبت از سردار شهید علیرضا شمسی پور است که در اواخر جنگ به فرماندهی گردان میرسدو در۸ سال دفاع مقدس بارها مجروح و ۳ بار نیز شیمیایی میشود .
پس از پایان جنگ تحمیلی برای حفظ خاطرات و ارزشهای دفاع مقدس راوی و از سوی دیگر جستجوگر نور می شود و سالها در مناطق جنگی به تفحص پیکر شهدا میپردازد
برای بازگرداندن پیکر پاک شهیدانی که دور از وطن مانده بودند به جمع خانواده هایشان با تولد داعش، داغ مردم بی پناه سوریه و زجر و رنج کودکان سوری دلش را سوزانده بود و وقت دفاع از حرم عقیله بنی هاشم می رسد.
اما گویا نوای شهادتش از جایی دیگر به گوش می رسد، ۱۳ اردیبهشت ماه ۱۳۹۵ در ارتفاعات کانی مانگای عراق، هنگام جستجوی پیکر شهدای دوران دفاع مقدس بر اثر انفجار مین به شهادت میرسد.
این سردار خستگی ناپذیرعلاوه بر حضور گسترده در میدان جنگِ سخت،با ۲۰ سال فعالیت مستمر در عرصه ورزش ،به پرورش روح و جسم جوانان این مرز و بوم پرداخت.
#سردار_شهید_علیرضا_شمسیپور ❤️
نشر معارف شهدا درایتا
@zakhmiyan_eshgh
🕯🥀زیـارتنـامـه حضـرت خدیجـه🥀🕯
💦بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ💦
🍃🥀اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا زَوْجَةَ
رَسُولِ اللهِ سَیِّدِ الْمُرْسَلینَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا زَوْجَةَ خاتَمِ النَّبِیّینَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اُمَّ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اُمَّ الْحَسَنِ وَالْحُسَیْنِ
سَیِّدَىْ شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ اَجْمَعینَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اُمَّ الْأَئِمَّةِ الطَّاهِرینَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اُمَّ المُؤْمِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اُمَّ الْمُؤْمِناتِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا خالِصَةَ الْمُخْلِصاتِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا سَیِّدَةَ الْحَرَمِ وَ مَلائِکَةَ الْبَطْحآءِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اَوَّلَ مَنْ صَدَّقَتْ
بِرَسُولِ اللهِ مِنَ النِّساءِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا مَنْ وَفَتْ بِالْعُبُودِیَّةِ
حَقَّ الْوَفآءِ وَ اَسْلَمَتْ نَفْسَاً
وَ اَنْفَقْتَ ما لَها لِسَیِّدِ الْأَنْبِیآءِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا قَرینَهَ حَبیبِ اِلهِ السَّمآءِ
اَلْمُزَوَّجَهِ بِخُلاصَهِ الْأَصْفِیآءِ
یَا ابْنَهَ اِبْراهیمَ الْخَلیلِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا مَنْ سَلَّمَ عَلَیْها
جَبْرآئیلُ وَ بَلَّغَ اِلَیْهَا السَّلامُ مِنَ اللهِ الْجَلیلِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا حافِظَةَ دینِ اللهِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا ناصِرَةَ رَسُولِ اللهِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا مَنْ تَوَلّى دَفْنَها رَسُولُ اللهِ
وَاسْتَوْدَعَها اِلى رَحْمَةِ اللهِ
اَشْهَدُ اَنَّکَ حَبیبَهُ اللهِ وَ خِیَرَهُ اُمَّتِهِ
اِنَّ اللهَ جَعَلَکِ فى مُسْتَقَرِّ رَحْمَتِهِ
فى قَصْرٍ مِنَ الْیاقُوتِ وَالْعِقْبانِ
فى اَعْلى مَنازِلِ الْجَنانِ
صَلَّى اللهُ عَلَیْکِ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ برکاته
نشر معارف شهدا درایتا
@zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرحبا ای روزه داران مرحبا
ای سراپانور ایمان مرحبا
چون خدا بیند لبان روزه دار
می کند نزدملائک افتخار
پس شما رامرحبا،صدآفرین
ای به کل آفرینش بهترین
طاعاتتون قبول بزرگواران✋🌸
نشر معارف شهدا درایتا
@zakhmiyan_eshgh
رمضان را دوست دارم ، روزه را هم
اگر با نگاه تو افطار کند،
چشمهایم ....
#شهید_سیدرضا_طاهر
#لحظات_سبز_افطار
#التماس_دعا
نشر معارف شهدا در ایتا
نشر معارف شهدا درایتا
@zakhmiyan_eshgh
آنچنان فاصله ها بسته راه نفسم
تو بیا زود بیا ثانیه ی هم دیر است
شاعر
#یاس خادم الشهدا رمضانی
#رمان
#عقیق
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
آنچنان فاصله ها بسته راه نفسم تو بیا زود بیا ثانیه ی هم دیر است شاعر #یاس خادم الشهدا رمضانی #رمان
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_147
طاهره خانم رو ترش میکند: حرفی نیست در این مورد!
کربلایی ذوالفقار سرزنش بار میگوید: طاهره!
طاهره خانم دلش میخواست گریه کند.... در کل این بیست و چند سال زندگی مشترک نشده که
کسی با این جدیت در خانه با او مخالفت کند. با اخمی در هم گفت:بگو...
امیرحیدر دل دل میکند ومیگوید:مامان من خیلی فکر کردم. واقعا نمیتونم با ایشون ازدواج کنم!
طاهره خانم معترض میگوید:حیدر!!! باز که داری حرفهای تکراری رو میزنی؟
امیرحیدر بی مقدمه میگوید:راستش دلم یه جای دیگه است!
کربلایی ذوالفقار و طاهره خانم هر دو با بهت نگاهش می کنند! تصورش هم نمیشد روزی امیرحیدر با زبان خودش بیاید و بگوید دلی جایی گرو گذاشته...طاهره خانم متعجب میگوید:یکی دیگه رو دوست داری؟
امیرحیدر سر تکان میدهد که کس دیگری را دوست دارد!
طاهره خانم میپرسد:کی؟
قسمت سخت امشب همین بود...کی... شرم و حیا سفت بیخ گلویش را چسبیده بودند و داشتند خفه اش میکردند...
_خواهر...خواهر ابوذر... آیه خانم!
طاهره خانم شوکه میپرسد: آیه؟؟؟امیرحیدر آیه؟
امیرحیدر چیزی نمیگوید . طاهره خانم به این فکر میکند که آیه؟
امیرحیدر با اندکی اضطراب به مادرش نگاه میکردو طاهره خانم به فکرپیدا کردن ایرادی از این دختر نمونه بود. خودش هم میدانست بهانه است. اما بهانه آورد:
_اون دختره چی داره که نگار نداره؟ اون که حتی چادر هم نمیزاره!
امیرحیدر پوفی میکشد و میگوید: مامان جان چرا بهونه الکی میاری؟ خدا رو خوش نمیاد اینقدر بی انصافی میکنی! همون نگار خانم برای چی چادر سرشه؟چون قاعدتا باید دختر حاج معین چادری باشه! تازه چادری نبودن آیه خانم که خدایی نکرده مرض لاعالج نیست!حل میشه ان شاءالله خود طاهره خانم هم نمیدانست چرا تا این حد لج کرده است!
بحث آبروی خودش میان بود قرار و مدارهایی که بین او بود و مهری خانم!
مستبدانه گفت: اصلا آیه بهترین ولی من فقط نگار و عروس خودم میدونم! امیرحیدر نمیدانست به این حرفها بخندد یا حرصش را بخورد!
_خب چرا لج میکنی مادر من؟
_حیدر سه ساله حرف تو توی اون خونست هرچی خواستگار میاد برای این دختره مادرش رد میکنه چون قرار تو بشی دامادش تو بشی پسرش...
امیرحیدر به میان حرفش حرف میاورد و میگوید: کی این قرارو گذاشته؟ کی از من نظر خواسته؟
مادر من این عین بی منطقی و ناعدالتیه!
کربلایی ذوالفقار میگوید: بابا جان هرچی تو بگی همون میشه
طاهره خانم بی هوا میگوید:یعنی چی هرچی اون بخواد آقا؟
_طاهره جان منطقی باش خودتو بزار جای نگار اگر من یه عمر بی علاقه کنارت زندگی میکردم
تحمل میکردی؟
_خب ...خب علاقه به وجود میاد...اصلا عشق بعد از ازدواج موندگار تره!
صبر کربلایی ذوالفقار لبریز میشود صدایش را بالا میبرد:
_بسه دیگه خانم! هرچی کوتاه میام شما بیشتر لج میکنی! تمومش کن دیگه
طاهره خانم هم دیگر تاب نمی آورد و اشک ریزان سمت اتاق میرود...
امیرحیدر متاسف میخواست از جایش بلند شود و دنبال مادرش برود که کربلایی ذوالفقار دست
روی پایش میگذارد و میگوید:من میدونم دارم چیکار میکنم بشین حیدر ...بشین
امیرحیدر مستاصل دست توی موهایش فرو میبرد و میگوید:لعنت به من که مادرم به خاطر من چشماش اشکی بود
کربلایی با لبخند محوی میگوید:دلش از یه جای دیگه پر بود. میدونی بابا جان زنها خیلی خوبن
مایه آرامش و آسایش زندگی اصلا زیبا میکنن زندگی رو ولی نذار افسار زندگی رو دستشون
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
نشر معارف شهدا درایتا
@zakhmiyan_eshgh