eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
351 دنبال‌کننده
29هزار عکس
11.4هزار ویدیو
141 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣2⃣ ✍ به روایت همسر شهید ☀️وای از عملیات خیبر، که آن روز ها، توی اسلام آباد، هر چی بهش نزدیک می شدیم قدر ابراهیم را بیشتر می دانستم. هرگز آن شب که مهمان داشتیم را یادم نمی رود. سرم گرم آشپزی بودم که آشوب عجیبی افتاد به جانم. ☀️آمدم به مهمان ها گفتم : "شما آشپزی کنید من الان بر می گردم. " رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم، دعا کردم، گریه کردم، که سالم بماند، یکبار دیگر بماند. ابراهیم که آمد بهش گفتم چی شد و چکار کردم. ☀️رنگش عوض شد. سکوت کرد. سر هم تکان داد. گفتم : " چی شده مگه؟ " گفت :" درست در همان لحظه می خواستیم از جاده ای رد شویم که مین گذاری اش کرده بودند. اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند، اگر فقط چند دقیقه بعد از ما رد می شدند، می دانی چی می شد؟ " ☀️خندیدم، حرف نمی زدم. او هم خندید و گفت :" تو نمی گذاری من شهید شوم. تو سد راه شهادت من شده ای. بگذر از من " ☀️نمی توانستم، نمی توانستم کسی را از دست بدهم، یا دعا کنم از دستش بدهم، که وقتی من یا بچه‌ها تب می کردیم، می آمد می نشست بالای سرمان گریه می کرد، کمپرس آب سرد می گذاشت روی پیشانی مان، و می گفت : " دردتان به جان من." یا می گفت : " خداراشکر که داغ هیچ کدام تان را من نمی بینم. " ☀️از این حرفهایش البته بدم می آمد. گاهی می گذاشتم پای خودخواهی اش، که حاضر بود داغش به دل ما بیفتد، اما خودش داغ مارا نبیند. ☀️آن قدر مراعات مرا می کرد که حتی نمی گذاشت ساک سفرش را ببندم. بالاخره یک بار پیش آمد که ساک سفرش را من ببندم. برای اولین و آخرین بار.... ☀️دعا گذاشتم براش توی ساک. تخمه هم خریدم که توی راه بشکند (گره ی پلاستیکش باز نشده بود وقتی ساکش دستم رسید) یک جفت جوراب هم براش خریدم، که خیلی خوشش آمد. گفتم :" بروم دو سه جفت دیگر بخرم؟ " گفت : " بگذار این ها پاره شوند بعد. " (وقت دفنش همین جوراب ها پاش بود) تمام وسایلش را گذاشتم توی ساکش، دادم دستش. سرش را انداخت پایین و....... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید 👆👆👆 دختر ترسایِ مجنون شد مسلمان دلت سجده شکری به جا آور اَشهد را بخوان شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
هدایت شده از 🍁زخمیان عشق🍁
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ میخرم... بعدم نیم نگاهی به من انداخت و ادامه داد: +پولشم با هم حساب میکنیم... نگاه کلی به جمع انداخت و گفت: +غذاتونو بخورید... انتظار داشتم چشمام از فرط تعجب از کاسه بزنه بیرون ولی این اتفاق نیفتاد و به جاش مطمئن بودم چشمام گردِ گرد شده! تو ذهنم هزار و یک سوال بود...مگه امیرحسین از ماجرا باخبر بود؟چرا یهو گف خودم میگیرم؟چرا انقدر با تحکم حرف زد که هیچ کس چیزی نگه؟و... دیشب تو راه برگشت به خونه محیا بار دیگه امیرحسین بهم اطمینان داد که امروز بلیط رو میگیره و من چقدر شرمنده شدم... امروز هم ساعت یازده اسما بهم پیام داد که امیرحسین بلیط رو برا چهار روز دیگه گرفته وقتی هم اعتراض کردم چرا انقدر دیر در جوابم گف برا اینکه ما خودمون سه روز دیگه میریم،بزار خودمون برسیم بعد تو بیا... ناچار قبول کردم...فقط موندم چیجوری چهار روز دیگه سربار محیا اینا باشم!!! خداروشکر پدر محیا ماموریته و خونه نیس!!! بعد از کلی فکر کردن بالاخره تصمیم گرفتم قبل از رفتنم یه هدیه برا محیا اینا بخرم به پاس زحمات این چند روز!!! 🍃 بالاخره رسید... روزی که به شدت ازش ترس داشتم رسید... امروز دارم از این شهر میرم...نمیدونم برا چه مدت...ولی هرچی هست فکر نکنم مدت کمی باشه!!! باورم نمیشه تو این چهار پنج روز یک نفر هم از اعضای خانوادم بهم زنگ نزدن!!! غرور خودم هم این اجازرو بهم نمیداد که خودم زنگ بزنم... قراره دو ساعت دیگه برم ترمینال... دلم خیلی گرفته...حتی اون زمان که از کانادا می اومدیم ایران هم این حال رو نداشتم... شاید به خاطر اینه که نصف خاطرات خوب من اینجا و تو این شهر و کشور رخ داده... خاطرات خوبی که تو نصف بیشتری از اونها رایان هم هست... ولی الان دارم همه ی اون خاطرات و ول میکنم و میرم... میرم که دیگه بهشون فکر نکنم... همشونو فراموش میکنم... 🍃 با تکون های دست خانومی که بغل دستم نشسته بود از خواب بیدار شدم... خانومی پاشدی بالاخره؟رسیدیم شیراز... لبخندی زدم و تشکر کردم که بیدارم کرده... باورم نمیشد رسیدم شیراز! تمام طول راه ه‍رازگاهی فکر میکردم شاید ایناهمش یه خواب باشه!...الان مامان زنگ میزنه میگه باباتو راضی کردم برگرد...ولی زهی خیال باطل!من واقعا یک طرد شده بودم! حالم اصلا خوب نبود... هه کِی خوب بود؟!پنج روزه شدم همین...یه مُرده متحرک! از اتوبوس پیاده شدم و اول نگاهی به ساعت کردم ده صبح بود...بعد نگاهی به اطرافم کردم که همون لحظه اسما و حسنا رو دیدم که برام دست تکون میدن... 👈توےِ هَر گوشہ این شَهر دارم از عِشــــ❤ــــق تو یادی.. با ایستادن اتوبوس تهران شیراز هر سه نفر چشم شدند تا الینا را پیدا کنند... با پیدا شدن الینا صدای امیر حسین بلند شد: +اوناهاش اومدش... و با دست به سمتی اشاره کرد... اسما و حسنا به سمتی که امیرحسین اشاره کرد نگاه کردند و از سر شوق جیغ کوتاهی کشیدند و امیرحسین در دل به ذوق و تفکر کودکانه آنها خندید.از دیشب که پدر و مادرشان قبول کرده بودند که الینا در واحد بالایی ساختمان خودشان زندگی کند در پوست خود نمیگنجیدند. بعد از اینکه الینا هم آن دو رادید هر دو خواهر به سمت الینا پرواز کردند!!!... امیرحسین با کمی تامل به سمت اتوبوس راه افتاد.خواست به سمت الینا بره و سلامی بکنه که با دیدن الینا در بغل اسما با آن شانه های لرزان متوجه شد الینا در حال گریه است و الآن زمان مناسبی برای رخ نشان دادن نیست؛پس برای اینکه کمکی هم کرده باشد به سمت بارها رفت و دنبال چمدان الینا گشت... با وجود تیکت هایی که روی همه ی چمدان ها نصب بود به راحتی توانست چمدان الینا مالاکیان را پیدا کند... بعد از پیدا کردن چمدان بادمجانی رنگ به سمت دخترها حرکت کرد.الینا که تازه متوجه حضور امیرحسین شده بود شروع به سلام و احوالپرسی کرد و ایندفعه برعکس تمام دفعات قبل که زل میزد به چشمان امیرحسین،فقط به زمین خیره شده بود و امیرحسین چقدر از این تغییراتی که روز به روز در رفتار الینا به وجود میومد خشنود بود.خشنودیِ که خودش هم دلیلش رو نمیدونست! &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
هدایت شده از 🍁زخمیان عشق🍁
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ بعد از ناهار و جمع کردن ظروف به درخواست اسما و حسنا رفتم تو سالن و روی یکی از مبل های چرم قرمز رنگ نشستم و سرم رو انداختم پایین همه تو سالن نشسته بودن همین منو کمی معذب کرده بود! منتظر بودم بفهمم چرا همه دور هم جمع شدیم که آقای رادمهر یا همون پدر دوقلوها شروع به صحبت کرد: _خب الینا جان،ما همه تقریبا از اتفاقاتی که تو رو به شیراز کشونده با خبریم،نمیخوام خیلی برات سخنرانی کنم برا همین میرم یک راست سر اصل مطلب...میدونم که دنبال کار و خونه میگردی،در رابطه با کار که...خب نمیدونم چی کار میتونی بکنی ولی در رابطه با خونه...به اینجا که رسید مکثی کرد و نگاهش رو یکبار رو کل جمع چرخوندو ادامه داد: +طبقه ی بالای همین ساختمون یه واحد خالی وجود داره که مال خودمونه،در واقع... با دست به امیرحسین اشاره کرد و ادامه داد: +مال این شازده پسره!ما دیشب خیلی فکر کردیم.ما خودمون خیلی به این خونه نیاز نداریم.در واقع الآن اصلا نیاز نداریم.این خونه برا وقتیه که امیرحسین از خر شیطون پایین بیاد و یه عروس بیاره تو این خانواده... صدای اعتراض امیرحسین بلند شد: +عههه بابا...شما که... دست آقای رادمهر به نشانه سکوت بالا اومد و امیرحسین هم ناچار سکوت کرد... بعد خودش ادامه داد: +خلاصه که این خونه فعلا متعلق به شماست!... از لحن حرف زدنش و این فعلا فعلا هایی که می گف معلوم بود دل نمیسوزونه برام فقط داره کمک میکنه ولی من اینو هم نمیخواستم... میترسیدم زیر بار منت کسی برم!ترجیح میدادم مستقل باشم...سعی کردم خیلی مودبانه جواب بدم: _no...thanks... من...من خودم پول دارم و مطمئنم میتونم امیرحسین هم با همون مقدار حرص و عصبانیت جواب داد: Well,you wrong because that's my house and you had to talk to me(خب،اشتباه کردی چون اون خونه منه و تو باید با من حرف میزدی) اسما با قیافه گیجی گفت: +ای بابا چی میگین خب یه جوری بگین ماهم بفهمیم! یکم به حرف امیرحسین فکر کردم راس میگف اشتباه از من بود!اون خونه امیرحسینه! ولی من کسی نبودم که معذرتخواهی کنم...بالاخره اونم مقصر بود که پرید بین حرف من و پدرش! سری به نشونه ی اینکه چیزی نیس برا اسما تکون دادم و سرمو انداختم پایین. 🍃 یک ساعت بعد،بعد از اینکه مهناز خانوم خوب ازم پذیرایی کرد و کلی شرمندم کرد دوقلو ها و امیرحسین بلند شدن تا بریم واحد طبقه بالا رو ببینیم... فکر میکردم واحدی که میگفتن طبقه اول خونه باشه ولی وقتی سوار آسانسور شدیم و امیرحسین دکمه ی دو رو فشار داد فهمیدم طبقه دومه... آسانسور که متوقف شد اول امیرحسین پیاده شد و بعد من و دوقلوها... در چوبی شکل خونه سمت راست قرار داشت... امیرحسین در رو با کلیدی که داشت باز کردو با کفش وارد شد... همینطور که داشتم وارد میشدم به این فکر میکردم چرا امیرحسین با کفش وارد شد که وقتی به داخل خونه رسیدم جواب سوالمو گرفتم... وارد که میشدی یه راهرو کوتاه روبروت بود که کفش سرامیکی بود و فوق العاده کثیف!!! از راهرو که میگذشتی سمت راستت آشپزخونه بود و سمت چپت سالن... کف سالن یه فرش قدیمی پهن شده بود برا همین دیگه کفشامونو در آوردیم... داخل سالن به جز همون فرش و یه کاناپه سفید رنگ و دو تا مبل راحتی یک نفره به رنگ های سفید و زرشکی و یه میز شیشه ای گرد با پایه ی سفیدچیز دیگه ای وجود نداشت... البته بماند که روی هر چیزی یک وجب خاک وجود داشت!!! برگشتم و به آشپزخونه نگاه کردم.چیز خاصی توش نبود... یک یخچال و یک گاز و دو تا صندلی چوبی دو طرف اپن... همینطور که داشتم وارد آشپزخونه میشدم که به کابینت ها هم سرک بکشم صدای اسما رو هم میشنیدم که توضیح میداد: +ببخشید که خونه یه مقدار زیادی خالیه ها!آخه میدونی همونجور که بابا گف ما اصلا از این خونه استفاده نمیکنیم... برگشتم سمتش و نگاش کردم که ادامه داد: +آخه میدونی فعلا خونه رو گذاشتیم برا زن داداشم!!! بعدم چشمکی زد و خندید... از رفتارش و مخصوصا چشم غره ای که امیرحسین بهش رفت خندم گرفت... با خنده سری تکون دادم و پشتمو بهش کردم تا دوباره برم سروقت کابینتا... اکثرا خالی بودن یا فقط یکی دوتا کاسه بشقاب داخلشون بود... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ . • ° 🌙🌿 . • ° ~ بسم‌اللـہ‌الرحمـن‌الرحیــم ~ " إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ " هر‌شب‌بہ‌نیابٺ‌ازیڪ‌شـ‌هیدعزیـز '🌱 • نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
{بسم الله الرحمن الرحیم...
سَلامٌ عَلى قَلبِ زَينَبَ الصَّبور
{صَبَاحَاً أتَنَفَّسُ بِحُبِّ الحُسَین...
💌💗بسم الله الرحمن الرحیم 💌💗 قرائت دعای عهد جهت تعجیل در فرج امام زمــ❤️ـان اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ. ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ اللهم عجل الولیک الفرجــ✨ @zakhmiyan_eshgh
-'🌿•بهشٺ ما در قطعِ تعلقاٺ است ۈ بهشٺ شما در اثباٺ انها ــ آقامࢪتضۍاۈینۍ صبحتون شهدایی
عمق خدمات و شخصیت علمی و معنوی آیت‌الله مصباح یزدی برای عموم مردم و حتی نخبگان ناشناخته است. این فقیه نظریه پرداز، در کنار تعلیم و مجاهدت در مکتب امام راحل، با ایجاد بخش آموزش موسسه در راه حق در دهه۵۰، خدمات علمی نو و برجسته‌ای را ارائه کرد. در دهه دوم انقلاب، با توجه به نیاز شدید کشور به تولید علم در عرصه های مورد نیاز در حوزه علوم انسانی، موسسه آموزشی پژوهشی امام خمینی(ره) را بنیان نهاد. این موسسه با تولید آثار برجسته و تربیت پر تعداد عالمان، دانش پژوهان و اندیشمندان در حوزه های متنوع معارف دینی، اخلاق، فلسفه، سیاست، اقتصاد، روانشناسی، حقوق، تاریخ واقعا خدمات بی نظیری را جامعه اسلامی تقدیم کرد. حملات سنگین و بی وقفه جبهه ضد انقلاب و معاندین به این سنگربان سترگ معارف دینی و انقلابی تنها به جرم استقامت، اخلاص، روشنگری و فداکاریش در مسیر ولایت و رهبری، هرگز نتوانست لحظه‌ای او را در پیمودن این راه سخت ولی پر برکت دچار تردید کند. جالب اینجاست که برخی از مخالفان و تخریب گران ایشان، به مقام علمی این عالم مجاهد معترف بودند و از سفره پر برکت دانش ایشان استفاده می‌کردند! نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا