eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
352 دنبال‌کننده
29.2هزار عکس
11.5هزار ویدیو
143 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸دلنوشته دختر شهید : من همیشه وقتی که دلم برای بابام تنگ میشه، عکسش و تو دلم نقاشی می‌کنم می‌دونم که بابام مراقب منو داداشم هست وقتی که دلم برای بابام تنگ میشه یاد رقیه خاتون دختره امام حسین میفتم که کوچیک‌تر از من بود و باباش شهید شد مامانم همیشه میگه : شهدا زنده‌اند و همیشه پیشمونن ؛ پس بابایی یادت باشه مثل قبلنا که برام هدیه میگرفتی هدیه منو تو بهشت نگه دار تا منم بیام ازت بگیرم ... نازدانه فاطمه‌خانم دختر شهید مدافع‌حرم مصطفی صدرزاده نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
۲۴ شهریور ۱۴۰۰
شهیدان غریبی پشت چشمان تو پنهانند ‎هزار آیینه در پلکت نماز صبح می‌خوانند نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
۲۴ شهریور ۱۴۰۰
خاطره وزیر امورخارجه از احضار سردار سلیمانی به دادگاه حسین امیرعبداللهیان، وزیر خارجه در کتاب «صبح شام روایتی از بحران سوریه» آورده است: یک روز خدمت سردار سلیمانی جلسه داشتیم که ایشان وسط جلسه گفت باید بروم، دادگاه دارم. وقتی تعجب مرا دید برگه‌ی احضاریه را نشانم داد. ماجرا از این قرار بود که ایشان در یکی از عملیات‌ها،‌ علیه کاروان بزرگی از تروریست‌ها و اشرار در شرق کشور مجبور می‌شود تا عمق خاک کشور همسایه، اشرار را تعقیب کند. در سیستم قضایی نظامی، از سردار شکایتی شده بود که ایشان بدون اخذ مجوز از مرزهای کشور خارج شده است! نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
۲۴ شهریور ۱۴۰۰
بر اثر اصابت تیر، از ناحیه کتف مجروح شده بود، یک روز تصمیم گرفت برای سرکشی و کسب اطلاع از انبارهای لشکر بازدید کند مسئول انبار، پیرمردی بود به نام حاج امرالله با محاسنی سفید که با هشت جوان بسیجی در حال خالی کردن کامیون مهمات بود، او که آقا مهدی را نمی شناخت تا دید ایشان در کناری ایستاده و آن‌ها را تماشا می‌کند فریاد زد: جوان چرا همین طور ایستاده‌ای و ما را نگاه می‌کنی بیا کمک کن بارها را خالی کنیم یادت باشد آمده‌ای جبهه که کار کنی، شهید باکری با معصومیتی صمیمی پاسخ داد: بله چشم، و با آن کتف مجروح به حمل بار سنگین پرداخت، نزدیکی های ظهر بود که حاج امرالله متوجه شد که او آقامهدی، فرمانده لشکر است، بعض آلود برای معذرت‌خواهی جلو آمد که مهدی گفت: حاج امرالله، من یک بسیجی ام. 🌷شهید مهدی باکری🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
۲۴ شهریور ۱۴۰۰
یاسر _چراساکتی؟ +حرفی ندارم ابرویی بالاانداختم و گفتم _ناراحتی که قراره بریم آتلیه؟ +نه...مهم نیس پوزخندی زدم و گفتم _اینومیدونم...یه چیزجدیدبگو +آقایاسرمیشه اینقدر امروز به من گیرندی؟اصلا روفرم نیستم _باشه.خودت خواستی. شونه ای بالاانداخت و سکوت کرد. شنل ردامانندش تنش بود و صورتش روپوشونده بود.چون دیدی به قیافش نداشتم حس احمقابهم دست داده بود.همش حس میکردم یه مسأله ی ریاضی رو نفهمیدم و استاد هرچی تکرارش میکنه بازم من حالیم نمیشه... +من که خودم عکاسی بلدبودم و کلی هم دوست عکاس داشتم.چرانذاشتی به اونابگم؟ _بله میدونم،خبردارم شما عکاس هستی و مدل هم میشین... پوزخندی زدم و ادامه دادم... _ولی دلم نمیخواست عکسامون دست هرکسی بیوفته...ازهمه مهمتر،تو که دلت نمیخادهمه شوهرفرمالیته اتوبشناسن؟براآینده ات بدمیشه خدای ناکرده... صدای پرازحرص و بغضشوشنیدم که گفت +لعنت به زبونت که اینقدنیش داره.اه نیشخندی زدم و توی دلم گفتم آخیش زهرموریختم...تاتوباشی برجک منونزنی فسقل خانوم...هنوزیاسرخانونشناختی... صدای زنگ گوشیم رشته افکارموپاره کرد بادیدن شماره ی تماس گیرنده نفس تو سینم حبس شد...بالاخره روزی که منتظرش بودم فرارسید...یاسرامروز رو شانسی...سریع ماشینوکنارخیابون پارک کردم و تماس رو وصل کردم و درهمون حین مشغول بازکردن کمربندم و پیاده شدن از ماشین شدم... _سلام عزیییییزم.. مهسو خوشبختانه شیشه ی ماشین پایین بود و میتونستم باکمی دقت حرفهاش رو بشنوم...از بچگیم کنجکاوبودم شدیدا.. مخصوصا لحن خاص یاسر و عزیییزم گفتنش که بیشترتحریکم کرد به شنیدن حرفهاش... +آره خانومی شما جون بخواه...حتما میام برای دست بوسی...فقط کافیه بگی کی و کجا..فقط عزیزم امشب یه مشکل خانوادگی هست ..غیرازامشب هرشبی باشه پایه اتم... ای کوفت...من مشکل خانوادگیم؟اصلااین دختره کیه که اینجور باش حرف میزنه؟آخه به تو چه مهسو...فضول خنده ی بلندی سردادوگفت +چششم حتما.ما که خیلی وقته اسیرتونیم بانو..حتمامیام.پس میبینمت.بیصبرانه برای دیدنت منتظرم.کاری نداری؟ +قربونت.توام همینطور.خدانگهدار.. تاتماس رو قطع کرد ازپنجره فاصله گرفتم و به حالت قبل بی تفاوت نشستم...ولی ازدرون داشتم ازفضولی میترکیدم.. آخه یاسر که اهل این حرفانیست.یعنی بهش نمیادکه باشه...حسابی توی کاراین بشرمونده بودم... سوارماشین شد و حرکت کردیم... *** ساعت پنج شد و ماتازه از دست عکاس خلاص شدیم.خوبه چندتادونه عکس ساده بیشتر نبوده ها.به سمت محضر حرکت کردیم.ساعت شش وقت محضرداشتیم. +میگماآشپزی هم بلدی؟ باحرص جواب دادم _بله باتعجب گفت +جدا؟؟؟؟؟ازیه دخترباشرایط مالی توتقریبادورازانتظاره _حالاکه میبینی بلدم.من ازبچگی تنهابودم.مجبوربودم یادبگیرم.نمیتونستم کل عمرموفست فودوپیتزابخورم که... +آره خب اینم حرفیه.پس بهش علاقه نداری؟زورکیه؟ _نخیر.من عاشق آشپزیم +عههه؟خوشبحال آشپزی پس... _منظور؟ +هیچی والا.پس بیزحمت به پاس خدمات من وظیفه ی خطیرخونه داری و آشپزی هم به دوشت باشه.آخه من خیلی غذادوس دارم و میخورم. باتعجب گفتم _پس چراچاق نیستی؟ خندیدوگفت +یادت نره شغلم چیه ها...بنده ورزشکارم هستم..بعله... لبخندآرومی زدم و گفتم _فقط به پاس زحماتت و اینکه از گشنگی تلف نشی... خندید و گفت... _ جملش لرزی به تنم انداخت... ... ادامه دارد... ⛔️نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
۲۴ شهریور ۱۴۰۰
یاسر دم در محضر که رسیدیم همه اومدن استقبالمون.بعدازپارک کردن ماشین روبه مهسوگفتم _بازی شروع شد.جلوی فامیل حواستوجمع کن.من و تو یه زوج فوق العاده عاشقیم. سرش رو به معنای تاییدتکون داد بالبخند از ماشین پیاده شدم و به طرف درب سمت مهسورفتم... بالبخنددرروبازکردم و دسته گل رو به دستش دادم.دسته گل رو گرفت و دستموبه سمتش درازکردم.آروم دستش رو توی دستم گذاشت و پیاده شد.مهیارجلو اومد و سوییچ رو ازم گرفت تاماشین رو ببره یه جای درست و حسابی پارک کنه.باهم واردمحضر شدیم .به محض ورود امیرحسین وطنازرودیدم که ازمازودتررسیده بودن.سلام کردیم و بعدازدادن شناسنامه هاومدارک به سردفتر منتظرشدیم. **** بعدازدادن زیرلفظی توسط بنده که یه پلاک طلای الله بود که نستعلیق نوشته شده بود آقای عاقدفرمودن: +دوشیزه خانوم مهسوامیدیان برای بارچهارم وآخرین بار میپرسم آیا به بنده وکالت میدهید بامهریه ی تعیین شده شمارا به عقد دائم آقای سیدیاسرموسوی درآورم؟؟؟ سکوت مهسو کمی طولانی شد...ولی: +ماییم و نوای بی نوایی ،بسم الله اگرحریف مایی...بااجازه ی بزرگترای مجلس...بله.. همه مشغول دست زدن شدن ولی من غرق تفکر شدم به معنی جمله ای که مهسو بهش اقتداکرد... این دخترداره توکل رودرک میکنه.. بعدازبله گرفتن ازمن و خوندن خطبه عقد توسط آقای عاقد نوبت حلقه ها رسید... مهسو واردساختمون شدیم...تاچشمم به آسانسورافتاد فشارخونم بالاپایین شد... کلاه شنلم رو که کمی جلوی دیدم رو گرفته بود عقب تردادم...گرمای دستای یاسرروحس کردم... +بازکه‌یخ‌زدی!!!!نترس مهسو.. توی چشماش نگاهی کردم و گفتم _یادم میمونه... واردآسانسورشدیم...چشمام خودبه خود و غیرارادی بسته شد..بازهم یاسر من رو جلوقراردادوخودش پشت سرم ایستاد...اینبارکف دستاش رو روی کمرم نگه داشته بود... روبه رومون آیینه بود...سرم رو بالاآوردم و متوجه شدم یاسرداره ازآینه به من نگاه میکنه...ناخودآگاه توجهم به چشماش جلب شد.. اون هم خیره به چشمام بود... +شده آیا که نفهمی که چه مرگت شده است؟ من دقیقا به همین حال دچارم امشب همون لحظه آسانسور ایستاد و یاسر سریعا دستش رو ازروی کمرم برداشت و ازآسانسور خارج شد...ذهنم درگیر یه بیت شعری شد که خونده...بااین حال پشت سرش از آسانسورخارج شدم درب خونه رو که میخواست بازکنه متوجه کلافگیش شدم...تمرکزی برای این کارنداشت...دوسه بارکلیدازدستش افتاد... دستمو گذاشتم روی شونه اش وگفتم _یاسر،بده من بازمیکنم... کلیدروازش گرفتم و دررو بازکردم... واردخونه شدم و یاسر هم پشت سرم اومد...صدای قفل کردن درروشنیدم.. برگشتم و نگاهش کردم که مشغول درآوردن کتش بود _چرادرروقفل کردی؟ نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت و گفت +خب مسلمه...برای امنیتمون.. شونه ای بالاانداخت و به طرف اتاقش رفت... لحظه آخر گفت +راستی یادم رفت بگم...خوشگلترشدی... لبخندوچشمکی زد و ادامه داد +درضمن،کاری داشتی یامشکلی بود هرموقع شب بیدارم کن.فعلاشب بخیر باهمون لباسا و سرووضع وسط هال نشستم و به دیوارزل زدم....وشروع کردم به فکرکردن... ، ! ؟ ... ادامه دارد... ⛔️نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
۲۴ شهریور ۱۴۰۰
رمان نم نم عشق شعر ها شاد و غزل خوان لبانم بودند اسم لبخند تو شد واژه فرو ریخت بهم شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
۲۴ شهریور ۱۴۰۰
{بسم الله الرحمن الرحیم...
۲۵ شهریور ۱۴۰۰
سَلامٌ عَلى قَلبِ زَينَبَ الصَّبور
۲۵ شهریور ۱۴۰۰
{صَبَاحَاً أتَنَفَّسُ بِحُبِّ الحُسَین...
۲۵ شهریور ۱۴۰۰
💌💗بسم الله الرحمن الرحیم 💌💗 قرائت دعای عهد جهت تعجیل در فرج امام زمــ❤️ـان اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ. ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ اللهم عجل الولیک الفرجــ✨ @zakhmiyan_eshgh
۲۵ شهریور ۱۴۰۰
دوریت خواست‌ به‌ ما خوب‌ بفهماند که جز غم‌ فاصله‌ از یار مگر غم‌ داریم؟!
۲۵ شهریور ۱۴۰۰