وقتے زمین
سفره حیاتش
را گستراند
تو زیرکانہ
رزق شهادت برگرفتے
ماسرگرم
زرق وبرق هایش
تو بہ حیاتِ
ابدے رسیدے
و رزق خوارِ
عند رب در جنت
وما با حیاتِ موقتش
دل مشغولیم
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
💠 حیات حقیقی
✅ شهید با اهدای جان خود به جاودانگی میرسد و زندگی خویش را از سطح ظاهری بالا میبرد. خداوند کریم میفرماید هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدهاند مردگانند بلکه آنان زندهاند و نزد پروردگارشان روزی داده میشود.
🌷در ذیل آیه ۱۵۴ سوره بقره تحت عنوان«و تقولوا لمن یقتل فی سبیل الله امواتا بل احیاء و لٰکن لا تشعرون» به زنده بودن شهیدان اشاره کرده علامه طباطبایی در تفسیر این آیه مرقوم داشتند مراد حیات در آیه شریفه حیات حقیقی است حیاتی سعیده است. نه صرف حیاتی است که خداوند تنها مومنین را به آن احیا میکند.
🕊در نهایت معنای آیه میشود به کسانی که در راه خدا کشته شدن مرده نگویید و آنان را فانی و باطل نپندارید که آن معنایی که از دو کلمه مرگ و حیات در ذهن شماست بر مرگ آنان صادق نیست چون مرگ آنان تو که حسن ظاهربین شما درک میکند به معنای بطلان نیست بلکه مرگ آنان نوعی زندگی است ولی حواس شما آن را درک نمیکند.
📝 زهرا روزبهانی
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#به_روایت_همسر_شهید
روح الله هدیه امام رضا (ع) بود.
همسری که امام هشتم هدیه کند و امام حسین (ع) او را می گیرد وصف نشدنی است.
با بچهای دانشگاه رفتیم زیارت مشهد، آنجا اولین بار برای ازدواجم دعا کردم. گفتم یا امام رضا اگر مردی متدین و اهل تقوا به خواستگاریم بیاید قبول می کنم.
یک ماه بعد آقا روح الله به خواستگاری آمدند. همه چیز زود سر و سامان گرفت و ساده برگزار شد...
از همان ابتدا می دانستم با کسی ازدواج کرده ام که شهادت و دفاع از کشور حرف اولش است.
می دانستم روزی آقا روح الله شهید می شود اما فکر نمی کردم اینقدر زود، ما حلقه های ازدواجمان را نذر حرم امام حسین (ع) کرده بودیم. چون عقیده داشتیم هیچگاه از هم جدا نمی شویم.
یکبار همسرم بیمقدمه گفت:
«زینبخانوم،
من و شما تو این دنیا
خیلی باهم زندگی نمیکنیم،
اما به امید خدا اون دنیا همیشه باهمیم.»
زینب متعجب برگشت به سمت او
و نگاهش کرد.
فکر کرد شاید شوخی میکند،
اما اثری از شوخی در صورتش ندید.
اصلاً نتوانست حرفش را هضم کند.
با تعجب پرسید:
«منظورتون چیه؟»
روحالله نگاهش نمیکرد.
همانطور که با سبزهها بازی میکرد،
با لبخند گفت:
«حالا بعداً میفهمید.»
📚برشی از کتاب دلتنگ نباش ، ص۶۴
#شهید_روحالله_قربانی🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
رمان نم نم عشق
شعر ها شاد و غزل خوان لبانم بودند
اسم لبخند تو شد واژه فرو ریخت بهم
شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
نمنمعشق
قسمت یازدهم
#فصل_دوم
ـ
اشکهام یکی یکی راه خودشونوپیدامیکردند وجاری میشدن…همش منتظربودم مهیارزنگ بزنه و بگه که همه ی اینا یه شوخیه مسخره و ب نمک بوده برای اذیت کردن من…بعدهم گوشی به پدرومادرم بده تاباهاشون صحبت کنم…
به عمق تنهاییم پی بردم….چقدرتنهاو بی پناه شده بودم…
توی کشورغریب خبرکشته شدن خانوادم رودریافت کردم و من مثل بی عرضه ها فقط دارم زارمیزنم…من حق دارم لااقل یکباردیگه قبل از دفن کردنشون ببینمشون..بایدبه یاسربگم،اون مهربونه،منومیبره…میدونم…
یکهوسردرعجیبی که وحشتناک ترازسردردهای سابقم بود به سراغم اومد…
ناخوداگاه شروع کردم به دادزدن…
تصویری مثل فیلم جلوی چشمم جون گرفت…فیلمی روی دورتند…
دختر۸_۹ساله ای که بی شباهت به من نبود…دوریک حوض می دوید و میگفت..
«بدومیلاد،بدواگه تونستی منوبگیری»
یه پسر ۱۵_۱۶ساله هم دنبال دخترک میدوید و باخنده میگفت
«اگه بگیرمت هیچوقت نمیذارم دربریا..»
وهمون لحظه دخترک روی زمین افتاد و گوشه ی پیشونیش خونی شد…
تصویراز جلوی چشام کناررفت…ولی ناخوداگاه دستم رو روی پیشونیم گذاشتم..درست همونجایی که دخترک زخم خورده بود…
من هم همون نقطه از پیشونیم جای یه زخم کهنه بود….
یعنی…
توجهم به یاسر جلب شد که باچشمهای اشکی بهم زل زده بود…
یاسر
ازین به بعد میدونستم اوضاعش همینه…انتظاربدترازایناروهم داشتم…
_خوبی عزیزم؟
+یاسرمن چم شده؟اولش اون سردردای شدید…الان هم…
بانگرانی بهش زل زدم
_الان هم چی مهسو؟
+چیزی نیست،نمیدونم…یه تصاویری جلوی چشمم جون میگیره.تصاویری که انگار مال ذهن خودمه…
نگرانی کل وجودموفراگرفت،لبخندملیحی زدم و گفتم
_مطمئنی مهسو؟
+من به تو دروغ میگم یاسر؟
_نه خب منظورم…خب توحال روحیه مناسبی نداری…
با حالت عصبی و عجیبی بهم زل زد و گفت
+میخوام برگردیم ایران،پیش برادرم…لااقل قبل از خاکسپاری پدرو مادرموببینم …
باکلافگی نگاهی بهش انداختم و گفتم…
_مهسوجان،متاسفم که اینومیگم ولی…نمیشه برکردیم..اونجا امن نیست…
یکدفعه جوش آورد و با دادگفت
+چی؟به درک که امن نیست،اینجا امنه که جامون لورفته و خائن پیداشده بین اون خدمتکارا؟هوم؟چرالالمونی گرفتی؟
بعد اشکاش سرازیرشدند و بالحن ارومتری گفت
+ببین یاسر،تاامروز هرچی گفتی مثل غلام حلقه به گوشت قبول کردم…ولی قسم به همون خدایی که میپرستیش ازت نمیگذرم..تاعمردارم نفرینت میکنم اگرمنو به مراسم نرسونی…
حرفهاش عین حقیقت بود…دلم شکست…آخه خدایا…کرمتو شکر…من چکارکنم حالا؟
#منبهغمگینترینحالتممکنشادم
#توبهآشوبدلمثانیهایفکرنکن
#محیاموسوی
#کپی_ممنوع⛔️نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#نمنمعشق
قسمت دوازدهم
#فصل_دوم
مهسو
دوسه روز بعدازروزی که بایاسراتمام حجت کردم به سراغم اومدوخبردادکه وسایلم رو جمع کنم و برای بازگشت به ایران آماده بشم…
توی این چندروز تماس های مکررم بامهیار قطع نشده بود و طبق رسوم مسیحیت تا یک هفته فرصت داشتیم تا فرد فوت شده رو دفن کنیم…و مهیار منتظر بازگشت من بود…
امشب قراربه بازگشت داشتیم…
یاسر و امیرحسین توی این چندروز به شدت عصبی بودن و هیچکس توی خونه حوصله حرف زدن نداشت…کار منم شده بود گریه و زاری…من به خانوادم وابسته نبودم…یعنی دراصل هیچوقت حضور نداشتندکه بخوام بهشون وابسته بشم،ولی مرگشون…خیلی برام سخت بود..خیلی…
دیگه به جز مهیاروشاید یاسر پشتوانه ای نداشتم…دیگه یه پدر قوی نداشتم..
صدای دراتاق اومد…برگشتم و یاسررودیدم که واردشده…
ته ریش کم پشتی که داشت و حالا به احترام پدرومادرمن کوتاهش نکرده بود…ولباس مشکی اش که مثل همیشه جذابش کرده بود…ازچهره اش غم و خستگی میبارید…
+سلام
_سلام…
+اومدم حرف بزنیم
_پس بشینیم…
یاسر
_مهسو،اگراون روز قسم نخورده بودی عمرأمیذاشتم واردایران بشی،چون برات اصلا امن نیست…هرچند به قول تو اینجاهم دیگه امن نیست،ولی ازایران بهتره…
توی این چندروز با انواع و اقسام سردارو سرهنگ سروکله زدم و حرف شنیدم…تا خواسته ی دل تو انجام بشه،تافقط خیالم بابت دل توراحت باشه…
مکث کردم و گفتم
تاهمونجورکه به بابات قول دادم نزارم آب توی دلت تکون بخوره..
دارم ریسک میکنم…روی جون تو،جون خودم،همکارام،موقعیت شغلیم…همه چی…
وبرت میگردونم ایران،اینارونگفتم که خودت رومدیون من بدونی،ایناروگفتم که بدونی برام مهمی…بدونی که منم راضی به زجرکشیدنت نیستم،درک میکنم حالاتتوولی تنهاکاری که صلاحه انجام دادنش حفظ امنیتته…فقط امنیت…
لبخندی زد و یکهودستاش رو دورگردنم حلقه کرد…شوکه شده بودم…
+ممنونم یاسر توخیلی خوبی خیلی…یه دنیاممنونم…
بعدانگارکه تازه متوجه وضعمون شده باشه…سریع ازمن جداشد وگفت
+خب برودیگه…میخوام آماده بشم…
لبخندی زدم وگفتم
_تنهاچیزی که بهت نمیادهمین خجالته…من رفتم..فعلا..
وازاتاق خارج شدم…
#مندلمرابهتودادم…♥️
#محیاموسوی
#کپی_ممنوع⛔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
هدایت شده از 🌾..غریب آشنا..🌾
#هدیه_معنوی _برای_شرکت کنندگان
#چله_قرائت_زیارت_عاشورا
بسم الله القاصم الجبارین
به نیابت از تمامی شرکت کنندگان در
#پویش_چله_قرائت_زیارت_عاشورا
ملت حسین به رهبری حسین
زیارت نیابتی
دورکعت نماز نیابتی
در (#کربلای معلی )
انجام شد.
التماس دعا
اربعین حسینی ۱۴۰۰
اللهم عجل لولیک الفرج
#هدیه_معنوی
#کربلا
هدایت شده از 🌾..غریب آشنا..🌾
#هدیه_معنوی _برای_شرکت کنندگان
#چله_قرائت_زیارت_عاشورا
بسم الله القاصم الجبارین
به نیابت از تمامی شرکت کنندگان در
#پویش_چله_قرائت_زیارت_عاشورا
ملت حسین به رهبری حسین
زیارت نیابتی
دورکعت نماز نیابتی
در (#نحف_اشرف)
انجام شد.
التماس دعا
اربعین حسینی ۱۴۰۰
اللهم عجل لولیک الفرج
#هدیه_معنوی
#نجف_اشرف