eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
29هزار عکس
11.4هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
نهمین روز ، عمو رفت شریعه پے آب دل عالم به فدای دل پر خون رباب نهمین روز، عطش،ڪرب وبلا،آب فرات به فدای لب عطشان قتیل العبرات روزه دارم من و بر روز نهم حساسم از سحر یاد عمو عباسم روز رسید و دل ما پر احساس پرزد ورفت وگره خوردبه ضریح عباس
▫️بــه هـــمــــین ســـــادگـــــی ... ➕یکی بود یکی نبود
🍁زخمیان عشق🍁
#روزنهم نهمین روز ، عمو رفت شریعه پے آب دل عالم به فدای دل پر خون رباب نهمین روز، عطش،ڪرب وبلا،آب
به قمر بنی هاشم سلام الله علیه با دو بیت شعری که رضوان الله علیه از ارواحنا فداه نقل کردند 🔻جناب آقای مصطفی حسنی تعریف کردند: روزی همراه بعضی از دوستان جهت زیارت آقای مجتهدی به قزوین منزل آقای حاج فتحعلی رفتیم ، بعد از اینکه لحظاتی را در خدمتشان سپری کردیم ، خطاب به حاج آقا فتحعلی فرمودند : کاغذ و قلمی تهیه کنید تا یک دو بیتی درباره حضرت ابالفضل علیه السلام بگویم ، حاج علی آقا یک برگ کاغذ و قلمی به ایشان دادند ، پشت کاغذ مقدار اندکی خط خورگی داشت ، فرمودند اسم آقا را بر روی کاغذ قلم خورده نمی نویسند و حاج علی آقا فورا کاغذی کاملا تمیز مهیّا نمودند ، آنگاه آقای مجتهدی گفتند : حضرت ولیّ عصر ارواحناه فداه می فرمایند : هر کس با این دو بیت شعر متوسل به عمویم قمر منیر بنی هاشم حضرت عباس سلام الله علیه بشود ،حتما حاجتش بر آورده خواهد شد و سپس شروع به خواندن بیت اوّل کردند و در فاصله بین بیت اوّل و دوّم حدود نیم ساعت با شدت تمام می گریستند، آنگاه بیت دوّم را خوانده و باز حدود نیم ساعت شدیداً گریه کردند آنگاه دو بیتی را روی کاغذ نوشتیم که عبارت بود از: "یادم ز وفای اشجع الناس آید وز چشم ترم سوده الماس آید آید به جهان اگرحسین دگری هیهات برادری چو عباس آید" 📚لاله ای از ملکوت ص ۲۳۶ نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
ای شهید ! دست‌ هایت را که در دست خداوند است بالا بگیر و ما را دعا کن ... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
امضایش این بود؛ مَن کانَ لله کانَ الله لَه هرکس برای خدا باشد خدا با اوست ... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
در صراط المستقیمی چون شما هیچ معبری بسته نمی ماند ... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فالی در آغوش فرشته گیسوان تو شبیه است به شب اما نه شب که اینقدر نباید به درازا بکشد نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
هدایت شده از 🍁زخمیان عشق🍁
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از خوردن شام ، به زور آیه و بنیامین رو فرستادم تا استراحت کنند. دکتر گفته بود مروا تا چند ساعت دیگه بهوش میاد. ولی هنوز تو همون حالت قبلی بود . پس تا وقتی بهوش نیومده فرصت دارم قرآن بخونم . به سراغ قرآنم رفتم و شروع کردم به خوندن. تقریبا تمام سوره ها رو خونده بودم . دهنم خشک شده بود . قرآن رو گذاشتم کنار و از روی میز کنار تخت برای خودم یه لیوان آب ریختم. آبش خیلی خنک بود برای همین دوباره یه لیوان دیگه آب ریختم و همین که خواستم لیوان دومو بخورم احساس کردم انگشت مروا کمی تکون خورد . فکر کردم خیالاتی شدم ، لیوان آبو به دهنم نزدیک کردم که یک دفعه مروا از جا پرید و شروع کرد به جیغ و داد کردن . ترسیده عقب رفتم. وقتی دیدم ساکت نمیشه با صدای آرومی که فقط خودم و خودش میشنیدیم گفتم +‌ ساکتتتتت !!!! ساکتتتشوووو !!!! نصف شبههه ، الان پرستارا میانننن !!! ساکتتت ... وقتی دیدم ساکت بشو نیست لیوان آبی که توی دستم بود رو روی صورتش پاشیدم. متعجب نگاهم کرد و نفس نفس میزد و از صورتش آب چکه میکرد . تمام لباس هاش خیس شدن . بعد از گذشت چند دقیقه. دستمو جلوی صورتش تکون دادم ... +خانم فرهمند. خانم فرهمند. مروا خانوم... هرچقدر صداش میزدم جواب نمیداد و فقط نفس نفس میزد... با صدای نسبتا بلندی سرش داد زدم . +مروااااا _هاااااااا شرمنده سرمو پایین انداختم. +چرا جواب نمیدید خانوم فرهمند. حالتون خوبه ؟ جوابی نداد . سرمو بلند کردم دیدم به یه جا زل زده ، دوباره سوالمو تکرار کردم . +حالتون خوبه؟ نگاه متعجبشو بهم دوخت و گفت _ من کجام ؟! چه بلایی سرم اومده ؟! چرا بهم سُرم وصله ؟! بی توجه به سوالاتش دوباره سوال خودمو پرسیدم + حالتون خوبه ؟ _ به تو چه ! مگه دکتری ؟! در جواب گستاخیش اخمی کردم کردم و گفتم. +من میرم پرستار رو خبر کنم. خواستم قدمی بردارم که صداش متوقفم کرد. _صبر کن . روی نوک پا چرخیدم سمتش... +بله؟ _اوه ، شما ریشوهام از این کارا بلدید؟ +ریشو ؟! به نظرم حزب اللهی واژه مناسب تری هست ! _عه واسه خودتون اسمم انتخاب کردید؟! حزب اللهی... عجب... سعی کردم آرامش خودمو حفظ کنم ، چون میدونستم هنوز ویندوزش بالا نیومده و تو عالم هپروته. _کی بالای سرم قرآن میخوند؟ سرمو انداختم پایین تر و دستی به گردنم کشیدم و گفتم +بنده ! دستی به دماغش کشید و گفت _حس کسایی رو داشتم که مُردن و دارن بالا سرشون قرآن میخونن... با این تعبیرش خندم گرفت و لبخند ملیحی زدم. _یخ زدمممم چرا اینقدر سردهههه؟ از دهنم پرید و گفتم +چیزی نیست ؛ بخاطر آب سردیه که روتون ریختم. چشم غره ای بهم رفت و تازه متوجه حرفی که زدم شدم. خواستم حرفی بزنم که بی هوا..... &ادامـــه دارد ...... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh ~
هدایت شده از 🍁زخمیان عشق🍁
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 خواستم حرفی بزنم که بی هوا یه پرستار وارد اتاق شد. با دیدن مروای بهوش اومده سریع به طرفش رفت =وای عزیزم چرا اینقدر خیسی ؟! بلندشو لباساتو عوض کن !!!! سرما میخوری ! وقتی مروا جوابشو نداد گفت = خداروشکر بهوشم که اومدی . مروا لبخندی زد و گفت. _با اجازتون. پرستار به سمت کمدی که توی اتاق بود رفت و یک دست لباس تمیز در آورد . = گلم بیا اینو بپوش ، سرما میخوری ! اصلا برات خوب نیست توی این وضعیت سرما بخوری ! یالا دیگه بلند شو لباستو عوض کن ! مروا همون طور که به من نگاه میکرد گفت _ای ... ای ...ن ...جا ؟ = پس کجا عزیزم ؟! پرستار به سمت شالش رفت و همین که خواست شالشو در بیاره سریع سرمو پایین انداختم و داد زدم . + خانم چی کار میکنی ؟!! = یعنی چی ، چی کار میکنی آقا ، میخوام لباسشو عوض کنم. _ نمیخوام عوض کنم ، خودم عوض میکنم... = هرجور خودت صلاح میدونی ! ولی اگر بیام ببینم هنوز این لباس های خیس رو پوشیدی خودت میدونی !!! سرمو بلند کردم و نفس راحتی کشیدم. مروا با خجالت باشه ای گفت . دوباره پرستار گفت ‌=شوهرت این چند ساعت از اتاقت تکون نخورده و بالا سرت بوده ... کم پیدا میشه از این مردا دختر جون ! الان بهش حق میدم. و چشمکی حواله‌ی مروا کرد. مروا از تعجب دهنش اندازه غارعلیصدر باز مونده بود. خواستم بگم شوهرش نیستم که یه فکر به ذهنم خطور کرد. مروا این همه با لج بازی هاش هممون رو تو دردسر انداخت و منو حرص داد ... پس الانم نوبت منه ! همونطور که سرم پایین بود گفتم. +ان شاءالله کِی مرخصشون میکنید؟ پرستار تک خنده ای کرد و گفت =ان شاءالله فردا. بعد از چک کردن وضعیت مروا به امید اینکه ما کلی حرف با هم دیگه داریم، تنهامون گذاشت. ولی نمیدونست چه جنگی بین ما در حال رخ دادنه... بعد از رفتن پرستار، مروا نگاهی عصبی بهم انداخت و گفت _چرا گفتی ما زن و شوهریم؟ خیلی ریلکس به طرف میزی که نزدیک تخت بود رفتم و همون طور که درحال جمع کردن وسایلم بودم گفتم +خانم فرهمند من همچین حرفی نزدم . _اما سکوتت حرف اونو تایید کرد !! +سکوتم میتونست به این معنی باشه که پرستارا حق دخالت تو زندگی شخصی دیگران رو ندارن . داشت دود از کلش بلند میشد و قیافش به طرز جالبی، خنده دار شده بود. _‌چرا تو اینقدر حرف میزنی ؟؟؟ خدای من !!! اصلا من چرا اینجام ؟! +شما سر یک لج و لج بازی بچگانه اینجا هستید. _لج و لج بازی؟ +بله. -خب درست بنا.... چیز ... اون.... یعنی درست صحبت کن ببینم چی میگی . +یادتون نمیاد؟ اون موقعی که بهتون گفتم هوا گرمه و بریم داخل، شما با لجاجت،حرفتون رو به کرسی نشوندید. آخرش هم بر اثر گرما زدگی ، تب کردید و تا مرز تشنج رفتید. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
بی بی خدیجهﷺ عشقت آبروی زندگیمه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا