💌💗بسم الله الرحمن الرحیم 💌💗
قرائت دعای عهد جهت تعجیل در فرج امام زمــ❤️ـان
اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ،
أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ.
أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً.
اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.
اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى.
اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ
اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ،
وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ،
وَاجْعَلْهُ
اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ،
وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️
❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️
❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️
اللهم عجل الولیک الفرجــ✨
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌴💎🌴
خداوندا.........
ﺑﻠﻨﺪﺍﯼ ﺩﻋﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻋﻄﺎﯾﻢ ﮐﻦ ،
ﺗﻮ ﺍﯼ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ی ﻋﺎﻟﻢ ؛
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺭﺍ ﭘﯿﺸﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﻣﺎ ،
ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﻦ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩﻡ ؛
ﮔﺎﻩ ﮔﺎﻫﯽ ﮔﺮ ﮔﻨﺎﻫﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ ،
ﻃﻐﯿﺎﻥ ﻣﭙﻨﺪﺍﺭﺵ ،
ﮐﺮﯾﻤﺎ.......
ﻣﻦ ﮔﻨﻬﮑﺎﺭﻡ ، ﺗﻮ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ ،
ﺑﮕﻮ ﺁﯾﺎ ﺍﻣﯿﺪ ﺑﺨﺸﺸﻢ ﺑﯿﺠﺎﺳﺖ ،
ﺧﻮﺩﺕ ﮔﻔﺘﯽ ﺑﺨﻮﺍﻥ ،
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻤﺖ ،
ﺍﯾﻨﮏ ﻣﺮﺍ ﺩﺭﯾﺎﺏ ،
ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺟﻮﯾﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ ؛
ﻧﻮﺭﯼ ﻋﻨﺎﯾﺖ ﮐﻦ 🙏
ﺩﻭ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺭﺣﻤﺘﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﻋﻄﺎ ﻓﺮﻣﺎ ...
🌴💎🌹💎🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترجمه آیه مبارکه آیت الکرسی
به صورت شعر
🌴💎🌹💎🌴
بسم الله الرحمن الرحیم
*اللَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ ۚ لَا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلَا نَوْمٌ ۚ لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ ۗ مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ ۚ يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ ۖ وَلَا يُحِيطُونَ بِشَيْءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلَّا بِمَا شَاءَ ۚ وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ ۖ وَلَا يَئُودُهُ حِفْظُهُمَا ۚ وَهُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ ((255))*
🌴💎🌹💎🌴
*لَا إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ ۖ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ ۚ فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَيُؤْمِنْ بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَىٰ لَا انْفِصَامَ لَهَا ۗ وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ* ((256))
🌴💎🌹💎🌴
*اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ ۖ وَالَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِيَاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ ۗ أُولَٰئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ ۖ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ ((257))*
🌴💎🌹💎🌴
خواستگاری به روش شهید رضا حاجیزاده
پدر عروس گفت: ما تازه به این کوچه آمدهایم و شما را نمیشناسیم.
آقا رضا با گفتن«اعُوذُ بِاللّٰهِ مِنَ الشَّیْطٰانِ الرَّجیمِ»، خودش را معرفی و حدود نیم ساعت صحبت کرد.
پدر دختر گفت: پسری که خواستگاری خودش را، به دست میگیرد پس میتواند گلیمش را هم از آب بیرون بکشد و دخترم را خوشبخت کند.
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کانال_زخمیان_عاشق
May 11
داستان جذاب و آموزنده از پیشکسوت جهاد و شهادت برادر بسیجی حسن عبدی (ابوتراب) از گردان خط شکن کمیل ل ۲۷
لوطی صالح۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت بیست و چهارم
۰۰۰ تارسیدیم ، میثم ،گرگ کوهستان روتحویل داد ُ وقاطر زخمی رو با یه قاطر سالم عوض کرد ُ وگفت بیاید می خام ببرمتون پیش بهترین دوستم ،کسی که یه نابغه اس ُ و بهترین نقشه خوان ُ وبیسیمچی منطقه ، تُو شکستن رَمزهای دشمن حرف نداره ُ و استاده ، پیش خودم گفتم :این کسی رو که میثم تعریفش می کنه ،باید یه دانشجوی دکترا از امریکا ،یا اکسفورد ِ لندن ، یا حداقل باید دانشجوی نمونه دانشگاه تهران ، یا شریف یا امیر کبیر باشه ،خیلی دلم می خواست یه نُخبه ایرانی رو ازنزدیک ببینم ، واردسنگر شدیم ،سنگر تاریک تاریک بود ،تعجب کردم ُ و به خودم گفتم ،اینجا که خالیه ، میثم با لحن مهربونی صدا زد ،محمدم ، داداش ،محمدم ، اینجایی ،یه هو یه صدای آرومی تُو تاریکی گفت :الله اکبر ،میثم خندید ُ و گفت :خودشه ، بعدچراغ قوه کوچیکش رو روشن کرد ُو نورش روانداخت گوشه سنگر ،دیدم یه نفر تو حالت سجده ،داره گریه می کنه ،میثم زودچراغ قوه رو خاموش کردو آروم گفت: بیایدبیرون منتظر بشیم ،اومدیم بیرونسنگر وتِکه دادیم به کیسه های شن ،یه دفعه شوزش شدیدی رو دست راستم احساس کردم ُ وداد زدم ُ وبا کف دست چپم کوبیدم رو دست راست ، یه چیری گازم گرفت ،فکر کردم عقرب یا زنبوره ،دیدم میثم می خنده ،پرسیدم چرا می خندی ؟ یه هو یه صدای آرومی گفت :نترس داداشم ، مگسه ، با تعجب گفتم : مگس؟ تا نگاه انداختم دیدم یه جوون شانزده هفده ساله مثل خودمون، نورانی و زیبا ،بالا سرم وایساده ، خنده ملیحه ایی کرد ُ وگفت: آره مگس های اینجا گوشت خوارن ، وحتی از روی لباس هم گاز میگیرن ، آستینش رو زد بالا ،دیدم همه اش جای نیش و گاز مگسه ،پرسیدم پس شبا چجوری اینجا می خوابید ،جواب داد داخل چادرای توری ،وگاهی به سختی ،میثم ُ ومحمد چنان گرم همدیگه رو بغل کرده بودن که هر کِی می دید فکر می کرد برادرند ، میثم ما رو به هم معرفی کرد ، رو کرد به حاج آقا قلعه قوند ُ وگفت: این آقامحمدآقا ، همون نابغه ایی که گفتم ، قراره نقشه خون ُ و بیسیمچی شما باشه ،چند ماهیه اومده دربندی خان عراق ، و تقریبا" به آب ُ و هوا این منطق آشناست و خیلی می تونه کمکتون کنه ، محمد تا آقا قلعه قوند ُ و دید پرسید شما معلم هستید نه ، من پریدم وسط ُ و گفتم : اره تو از کجا فهمیدی ، آقا معلم بینش دینی ماست ، محمد گفت ایشون در مسابقات قرآن تهران ، پارسال جزء داورها بودن ، آقا قلعه قوند گفت : و شما هم نفر اول رشته تلاوت قرآن تهران بودی ، که موقع جایزه گرفتن ، سکه طلات رو هدیه کردی واسه کمک به جبهه ، اسمت چی بود ، میثم زودی گفت : محمد ِ جمال عشقی، آقاپرسید؟محمد جمال ِ عشقی ؟ محمد خندید ُ و گفت ، نه محمد ِ ِ جمال عشقی ، جمال ُ و عشقش با همه ، میثم دوباره خندید ُ و زد روی شونه محمد ُ و گفت : پس جمالتو عشقه ، همه خندیدیم ۰۰۰ ، یه دفعه آقای ولی زاده زد رو شونم صحنه واسم عوض شد ، دیدم داخل اطاق محمدم ، آقای ولی زاده همینطور که دولا شد تا شیشه های شکسته قاب عکس رو جمع کُنه پرسید ، برادر عبدی ؟ اولین بار کجا با شهید آشنا شدی ؟ گفتم : اولین بار تُوی نیمه شب ِ اوایل اردیبهشت ماه ۶۷ در منطقه دربندی خان عراق ، نزدیک شاخ شمران کردستان عراق دیدمش ، آقا میثم ما رو به هم معرفی کرد ، پرسید آقا میثم تُو این عکس ، کدوم یکیه ، گفتم هیچ کدوم ، آقا میثم کسی که این عکس رو گرفته ، یه هو بی بی وارد شد ُ و گفت : این میثم ، همین آقا میثم خودمونه که تا حالا کمک زیادی به ما ُ و این محل کرده ، یه هو آقای ولی زاده پرسید بی بی ؟ همین حاج آقا میثم بغداد چی که رئیسه بنیاد خیریه الزهراست(س) ، بی بی گفت : بله همون حاج آقا میثم ، بی بی گفت : آقای عبدی میشه بیائید اطاق بغلی ، لوطی صالح می خاد شما رو ببینه ، گفتم چَشم به روی چشم ، با هم وارد اطاق لوطی صالح شدیم ، دیدم مملی کوچیکه روی زانوی لوطی صالح نشسته ُ و داره گردو ُ و کشمش می خوره ، تا چشمش به من افتاد ، داد کشید بابا بزرگ ؟ بابا بزرگ ؟ همین آقا بود ، همین آقا که تُو عکس دائی هم هست ، دستمال دایی دست ِ این آقاست ، ببین الان هم تُو جیبشه ، خندیدم ُ و سلام کردم ، یه پیرمرد با سر ُ رویی سفید ُ و نورانی ، هیکل درشت ُ و ورزشی ، موهای بلند که تمیز شونه شده بود ُ و رو شونش افتاده بود ، یه جای مُهر رو پیشونیش ، محاسن بلند ُ و سفید که من رو یاد محاسن حضرت امام خمینی رحمت الله انداخت ، یه دستمال یزدی مثل دستمال یزدی من روی شونش آویزون بود ، روی بازوی راستش عکس سر یه شیر بود که زیرش نوشته شده بود (عشق ِ مولا) ، محاسن بلند ُ و سبیل های چخماخی لوطی صالح منو یاد سیبل های خدابیامرز پدرم انداخت ، دو تا میل ورزش باستانی کنارش بود ، مثل اینکه لوطی همون جا ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
داستان جذاب و آموزنده از پیشکسوت جهاد و شهادت برادر بسیجی حسن عبدی (ابوتراب) از گردان کمیل ل ۲۷
مسابقه مُچ اندازی۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت بیست و پنجم
۰۰۰ مثل اینکه لوطی صالح همون جانشسته هم ورزش می کردویه ویلچرکنار اطاق بود ،نگاهم افتادبه روی دیوار،یه قاب عگس ازشهیدطیب رو دیوار نصب بود ، کنارش یه کَبباده ورزش باستانی وچند تا عگس ازجوونی های لوطی ، طرف دیگه دیوارعگس قدیم تمثال مبارک حضرت علی(ع) کنار یه شیر بزرگ ،درحالی که ذوالفقارشمشیر حضرت هم دستش بود ،بوی خوش عوداطاق رو برداشته بود ،رو طاقچه یه رحل قرآن بایه قرآن نفیس خودنمایی می کرد ، کنارش یه نهج البلاغه و کنار اون یه کتاب شاهنامه فردوسی ،پیش خودم گفتم چه خوب،مثل اینکه ،لوطی هم اهل شعر ُوادبیاته محواطاق شده بودم ،که صدای مهربون لوطی منو رومتوجه خودش کردبفرما تُو پسرم ۰۰۰، خوش اومدی ،صفا آوردی ،یا هو یا علی بفرما اینجابشین ،بی بی شماهم بفرمائید ،رو کرد به آقای ولی زاده ُ وگفت :شماروبجانمی یارم،شما هم ازدوستای محمدم هستی پسرم ؟بعد گفت: اما نه به سن وسال شما نمی خوره که دوست پسرم باشی ،احساس کردم آقای ولی زاده خجالت کشید ،این نشونه این بود که آقای ولی زاده تاحالا یه سربه لوطی صالح که پدرشهیده نزده ، پشت سر آقای ولی زاده ، خواهر افشانه واردشد ُ و سلام کرد ،بی بی صالح تا خواهر افشانه رودید خندید ُ و گفت :خوش اومدی دخترم ،تو منو یاددخترم لیلا میندازی ،راستی شعله زردی روکه اورده بودی روخوردم ، خیلی خوشمزه بود؛منویادشعله زردای مادرم انداخت ، یه دفعه بی بی با تعجب پرسید ، بله ؟بله؟ چی فرمودی ؟لوطی صالح خندید ُ و گوشه سبیلش روتاب داد ُ و گفت: البته یاد شعله زردای مادرم ُ و بی بی ، ، بی بی خندید ُ وگفت : آهان حالا شد ،هممون زدیم زیرخنده ، به لوطی صالح دست دادم ُ و پیشونیش رو بوسیدم ، دست کوچیک من که فکر می کردم مردونه و بزرگه ، تُوی دست قوی پیرمرد گُم شد ، ماشاءالله دستا ُ و بدن ورزیده و قوی داشت ، دستمو که فشار داد یه هو صحنه اطاق واسم عوض شد ، دیدم محمد روبروی من نشسته مچ من تو مچ محمد قفله ، ناصر مچ هر دوی مارو گرفته ُ و می خنده ُ و میگه : آقایون گفته باشم ، من داور سخت گیری هستم ، ببینید کف سنگر دور تا دور میخ چیدم ، اَگه هر کدوم از شما جِرزنی کنید و دستون رو به اطراف بکشید میخ ها زخمی تون می کنه ، حالا که شما دو نفر به فینال رسیدید ، پس باید از این مرحله سخت بگذرید ، یه نگاه انداختم دیدم همه هستند ، آقای قلعه قوند می خنده جمشید کنار ناصر وایساده و بهش داره توضیح می ده که قانون مسابقات مچ اندازی چیه ، احمد یه چوب گرد دستش گرفته ُ و داره گزارشگری میکنه ، علی با اون قد بلندش واسه اینکه سرش به سقف سنگر گیر نکنه ، به حالت تعظیم وایساده ، آقا میثم بیسیم تُو دستشه ، و داره با دیده بان اونور خط صحبت می کنه ، ناصر بلند گفت : آماده ، یک ، دو ، سه ، شروع ۰۰۰ ، تمام قدرتم رو جمع کردم تُوی مُچم ُ و فشار آوردم مچ محمد نیمه خم شد ، ولی دستش رو به پائین حرکت نکرد ، اصلا" فکر نمی کردم این بچه نُخبه درس خون ، با این بدن لاغر یه همچین توانی داشته باشه از شدت فشاری که به دستم و مُچ محمد وارد می کردم ،بدنم می لرزید ، محمد هم تمام توانش رو جمع کرده بود تُو بازو و دستش ، عرق کرده بود ُ و آب از سر و صورتش می چکید ، هواسم بهش بود ، بچه ها بلند بلند ما رو تشویق می کردند (یا الله بزن ، یا الله بزن ) اصلا" معلوم نبود کِی طرفدار کِیه ، به صورت قرمز ُ و خیس محمد نگاه کردم ، یه صورت معصوم ُ و دوست داشتنی ، از بچه هاشنیده بودم که شهداء ، شهداء رو می شناسن وامواج مثبت هم رو درک میکنن ، تُو ذهنم به خودم گفتم یعنی قراره منو ُ و محمد ،هر دوتامون شهیدبِشیم ، بعد گفتم خدا کنه ،یعنی میشه ، همینطورکه به صورت محمد ظل زده بودم وبه مچ ُ ودستم فشارمی آوردم ، دیدم چند تاقطره اَشک شور ازپیشونی محمد چکیدروی ابروش و واردچشمش شد ُ و چشمش رو سوزوند ،سعی کرد با کتفش چشمش رو بماله ولی نتونست ، ناصر داد زد محمد داری جِرزنی می کنی ، یه نمره منفی بهت دادم ، یه لحظه یاد تیری که به چشم حضرت عباس(ع) خورد افتادم ، در حالی که هر دوتا دستش قطع شده بود ، سعی کرد با زانو تیر و دربیاره وبا کتفش خون رو از روی چشمش پاک کنه ،دلم سوخت ، بیچاره محمد غرق آب بودولی کوتاه نمی یومد؛و من ازنقطه ضعف سوختن چشمش استفاده کردم ُ وفشار آخر رو وارد کردم مچش کاملا"خم شد ،از روی دردیه آخ گفت ُ ودستش شروع کرد به پائین رفتن ،خوشحال شدم ، آخه جوون ، آخه جایزه برنده این بودکه دو هفته شهردار نباشه ، و این یعنی دو هفته بخور ُ و بخواب ، دست به سیاه ُ و سفید نزن ، نه ظرف بشور ، نه سنگر رو جارو کن ، نه نظافت کن ، فقط دستت بکن تُو جیبت ُ و لذت ببر ، چشمم افتاد به چشم های معصوم محمد ، یکیش رو از شددت سوزش ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
به تو پناه ميبرم از فكرهاي واهي
به تو پناه ميبرم از كارهاي نكرده
به تو پناه ميبرم از حرف هاي نگفته
به تو پناه ميبرم از خواب هاي پريشان
به تو پناه ميبرم از حرف هاي اين و آن
به تو پناه ميبرم از روياهاي بيهوده
به تو…
#کانال_زخمیان_عاشق
خدا با خودش گفت بذار جنگل رو بریزم تو دریا ببینم چی میشه و یه شاهکار دیگه خلق کرد.
#جنگلهای حرا، قشم
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کانال_زخمیان_عاشق