#شیراز_تسلیت
گیجید هنوز؟ فصل تردید گذشت
هر قصه که گفتید و شنیدید گذشت
داعش به چراغ سبزتان هار شده
از اینهمه خون چگونه خواهید گذشت
#میلاد_عرفان_پور
🌴🏴🌴
.
هستیم همه همیشه مدیون شهید
شیدای شهید و روی گلگون شهید
جمهوری اسلامی ایران حرم است
جاری شده باز در حرم خون شهید
✍️#محمدتقی_عارفیان، ۱۴۰۱/۰۸/۰۵
#یا_حسین
#ما_ملت_شهادتیم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#شهیدان_شاهچراغ_شیراز
🌴🏴🌴
ای وارث خون شهدا یا مهدی
ای منتقم شیعه بیا یا مهدی
شمر آمده باز با سلاحی خونین
شیراز شده کرب و بلا یا مهدی
مهدی شریفی
🌴🏴🌴
#رباعی #شاهچراغ #شیراز_تسلیت
داستان جذاب و آموزنده از پیشکسوت جهاد و شهادت برادر بسیجی حسن عبدی (ابوتراب) از گردان خط شکن کمیل ل ۲۷
ازتون ممنونم۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت سی اُم
گفتم :نگوچی می ریزن چون خودش گفته تُنگ آبه ،گفت :یعنی می خای بگی تُو تُنگ آب ،چی میندازن ،یه هو هردوتامون داد زدیم ( ماهی)، منظور دریاچه ماهیه ،مشخصات یه نقطه تُو دریاچه ماهیه ،شروع کردیم به دوئیدن به سمت سنگر فرماندهی، محمد ازخوشحالی داد می زد ، حاجی ؟ حاجی ؟ فهمیدیم ، رَمز رو فهمیدیم ،حاجی ،فرمانده تیپ ذوالفقار ، هراسون ازسنگر فرماندهی پابرهنه دوئید بیرون وپرسید چی شده ،چه خبره ،چرا داد می زنید ،چه اتفاقی افتاده ؟من و محمد، دوتایی دادزدیم حاجی رَمزمشخصات یه نقطه کنار دریاچه ماهی تُو شلمچه اس ،محمدشروع کرد نحوه رَمز گُشایی رو واسه حاجی توضیح دادن ،حاجی وقتی قضیه رو فهمیدخیلی خوشحال شد ُ ویکی ازبچه های اطلاعات و عملیات روصدا زد ُ وازش خواست سریع موضوع بررسی کنه و رو کردبه من ومحمد ُ و گفت :پس مادونفر نُخبه رَمزگُشا تُوتیپ داریم، آفرین امروزیه کمپوت گیلاس به عنوان جایزه مهمون من هستید ،بعد بلند داد زد ،کَبلایی ؟ کبلایی ؟کجایی ؟بیا ،پیرمرد نورانی ، با اون چهره خندون ُ وزیبا ُ و ریش بلند ُ و سفیدش سریع خودش رو رسوند ُ و گفت :چیه پسرم؟ حاجی گفت : کبلایی دوتا کمپوت گیلاس بیار واسه پذیرایی این دوتا برادر ،ما سرمون رو از خجالت انداخته بودیم پائین ، چون کبلایی دفعه پیش فهمیده بود که کِش رفتن کمپوتا کارمابچه های واحدصد و بیسته؛همه ما رومی شناخت ،یه شونه بالا انداخت ویه نگاه عاقل اندرسفیه به ما کرد وگفت :شما دوتا ازموشای سِرتق واحد صدوبیست نیستید ؟بعد خندید ُ و گفت،چراخودتونید؛اون پسرجاپونیه کجاست؟ اون مرگ موش خورده هنوززنده اس؛اون یکی اون بلبل ِ مداح که کمپوت روخورده بود ، اسمش چی بود ،اون خالی بنده ،وای کبلایی با این سن ُو سالش دونه دونه قضایایادش بود ، بعداشاره کرد، اَگه به خاطرآقامعلمتون نبود،یه ماه ازتون بیگاری می کشیدم تااون لقمه های حرومی که خوردیدرو پس بدید ،یه هو محمد گفت:ماکه کمپوت ها روپس دادیم؛کبلایی با ناز ُوغمزه قشنگی گفت:شکر ُ وآبلیموی قبلش ُ اون و کِی پس می دید؛جلوحاجی ابرومون رفت ، کبلایی روکرد به حاجی گفت :پسرم اینا جایزشون رو قبلا" گرفتن ، خوبش رو هم گرفتن ، ما یه نگاه به حاجی انداختیم ، حاجی یه شونه ایی بالا انداخت ُ و گفت : اینجا فرمانده منم ، تُو تدارکات ، فرمانده کبلاییه ، بعد رو کرد به کبلایی ُ و پا چسبوند ُ و گفت : به رو چِشم جناب فرمانده ، ما مایوس سرمون رو انداختیم پائین ُ و خواستیم برگردیم که کبلایی گفت وایسید ، بعد رو کرد به حاجی ُ و گفت ، پسرم چرا دوتا کمپوت بیارم پس خود ِ تو چی ؟ حاجی انگار پَر و بال درآورده باشه خندید ُ و گفت : نه ممنون ، من بعدا" با بقیه بچه ها می خورم ، تواضح حاجی که فرمانده تیپ بود منو یاد قاسم سلیمانی فرمانده لشگر انداخت ، به محمد گفتم ، وای محمد ؟ اینا چه آدم های بزرگی هستند ُ و چه روح بزرگی دارن ، آدم جلوشون کم می یاره ، آخرای شب بود من و محمد تُو سنگر داشتیم کمپوتارو می خوردیم ، بیرون ساکت بود ، گَه گُداری صدای یه انفجار از راه دور می اومد ، از بیرون یه صدای خِش خِش اومد ، محمد گفت صدای چی بود ؟ گفتم نمی دونم ، حتما" راسویی ، خرگوشی ، موشی ، چیزی باید باشه ، بعد محمد یه نگاه به من کرد ُ و گفت : حتما" از اون موشایی که کمپوت می خورن ، هر دو تامون زدیم زیر خنده ، تُو مقعر کَتونی می پوشیدیم ، ولی بیرون مقعر پوتین ، پوتین ها رو بیرون درآورده بودیم ، حسابی خاکی ُ و گِلی بود ، حال ُ و حوصله تمیز کردنش رو نداشتیم ، آخر شب محمد گفت : من باید برم دستشویی ُ و مسواک بزنم ُ و وضوع بگیرم ، تو هم می یای ، گفتم نه من خسته ام ، همین جا مسواک می زنم ُ و وضوع می گیرم ، خندید ُ و گفت : ای تنبل ، ممکنه شب جاتو خیس کنی ، حدیث داریم قبل از خواب سعی کنید سه تا کار انجام بدید دستشویی برید ، مسواک بزنید و وضوع بگیرد ، خندیدم گفتم : بابا دستشویی ندارم ، زور که نیست ، چی کار کنم ؟ هر دوتامون زدیم زیر خنده ، محمد گفت : الان اَگه ناصر اینجا بود ادای مادرا رو در می آورد ُ و می گفت : (گفته باشم : پدر سوخت ؟ اَکه جاتو خیس کنی ، فردا صبح به جای صبحانه فلفل می ریزم تُو دَهنتو و کُتک ِ دمپایی پُلو داریم) ، دو تامون شروع کردیم به خندیدن ، دلم واسه ناصر و جمشید و بچه ها تنگ شده بود ، محمد رفت بیرون تا کارشو انجام بده ، یه هو هراسون اومد داخل ُ و گفت : حسن ، حسن ؟ بیا بریم بیرون ، ترسیدم ، گفتم چی شده ؟ به بیرون اشاره کرد ، وقتی رفتم بیرون ، دیدم پوتین های من ُ و محمد ، تمیز شده ُ و واکس خورده روی تخته مهمات بیرون سنگره ، دوتا بسته کوچیک نخود ُ و کشمش هم کنارشه ، یه تیکه کاغذ زیر نخود کشمشا نظرم رو جلب کرد ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
🔸 " در محضـر شهیـد " ...
بـر همـه واجـب است ...
مطیع محض فرمایشات رهـبری
که همان ولی فقیه میباشد ، باشند
چون دشمنان اسلام کمر همت بستهاند
تا ولایت فقیه را از ما بگیــــرند
و شما همت ڪنید ، متحـد و یڪدل
باشیـد تا ڪمر دشمنــان بشڪند و
#ولایت_فقیه باقی بمانـد.
#شهید_سید_مجتبی_علمدار
#فرازی_از_وصیت
#کانال_زخمیان_عاشق
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.