6.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌گره گشایی و حل مشکلات
با توسل به شهدا ❤️
🥀پیشنهاد میکنم گوش کنید
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
پدرش رییس جمهور ایران بود
پدرش شهید شد
آقازاده نیست
پست دولتی ندارد
از سهمیه فرزند شهیدی استفاده نکرده
در جنوب تهران مغازه دارد
ایشون کمال رجایی فرزند شهید رجایی هستن
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴 ۱۰ - ۹ اردیبهشت ۱۳۶۱ - آغاز عملیات بیت المقدس در جبهه جنوب
در این کارزار بزرگ، رزمندگان اسلام توانستند در طی چهار مرحله، مناطق عظیمی از خاک ایران را از لوث وجود نیروهای متجاوز خارج ساخته و #خرمشهر قهرمان را از اشغال بیگانگان آزاد کنند.
فرازی از پیام امام خمینی در پی آزادی خرمشهر:
. . . سپاس بی حد بر خداوند قادر که کشور اسلامی و رزمندگان متعهد و فداکار آن را مورد عنایت و حمایت خویش قرار داد و نصر بزرگ خود را نصیب ما فرمود.
این جانب با یقین به آنکه "مَا النَّصْرُ إلّا مِنْ عِندِ الله" ، از فرزندان اسلام و قوای سلحشور مسلح، که دست قدرت حق از آستین آنان بیرون آمد و کشور بقیة الله الاعظم - ارواحنا لمقدمه الفداء - را از چنگ گرگان آدمخوار که آلت هایی در دست ابرقدرتان خصوصاً امریکای جهانخوارند بیرون آورد و ندای «الله اکبر» را در خرمشهر عزیز طنین انداز کرد و پرچم پر افتخار «لا اله الا الله» را بر فراز آن شهرِ خرّم- که با دست پلید خیانتکاران قرن به خون کشیده شده و «خونین شهر» نام گرفت - [بیافراشت] تشکر می کنم...
پ.ن: اشغال بندر استراتژیک خرمشهر در سال ۵۹ برای عراق، پیروزی بزرگی محسوب میشد، چنانکه صدام گفته بود: "اگر ایرانی ها بتوانند #خرمشهر را پس بگیرند، کلید فتح #بصره را به آنها میدهم" . . . که این نشان از اهمیت فوق العاده خرمشهر برای عراقی ها را داشت.
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
روزهایت سرشار از رشادتهاست
و این قابها برای ما، مانده یادگاری
از روزهایی که هر لحظهاش را
در انتظار شهادت نشستهای ...
#سردار_دلها
#فرمانده_لشکر۴۱ثارالله
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
برای کسی که مصمّم است پرواز کند
نداشتنِ بال فقط یک مسئلهی ساده ست..!
#ورزش_در_جبهه
#ورزشکار_باشید
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
در توپ و تانک و ترکش و خمپاره
نمازشان ترک نمیشد..!
الگوی ما و آیندگان خواهند بود
راهشان را ادامه خواهیم داد...
#نماز_اول_وقت
#سفارش_یاران_آسمانی
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🔰 بیانات مقام معظّم رهبری در دیدار با خانوادۀ حاجعبدالله والی:
🍃 مرحوم آقای حاجعبدالله والی یکی از آدمهایی است که قطعاً در تاریخ انقلاب و تاریخ کشور اسمش خواهد ماند و نامش به نیکی یاد خواهد شد؛ خداوند درجاتش را عالی کند.
🍃 من بااینکه ایشان را از نزدیک ندیده بودم و هیچ یادم نمیآید که با ایشان ملاقاتی داشته باشم، دورادور ایشان را میشناختم، میدانستم که در بشاگرد مشغول خدمات باارزشی هستند.
🍃 منطقه را هم من میشناختم، به قول خودشان، بِشگرد. ما ایرانشهر که بودیم، ..از بشاگرد گاهی پیش من میآمدند.
🍂 قبل از انقلاب مثلاینکه اینجا بهکل وجود خارجی نداشت، یعنی دستگاههای حکومتی اصلاً به آنجا اعتنایی نداشتند.
🍃 آنوقت بعد از انقلاب، یک مرد جوانِ مؤمنِ انقلابی، پا میشود میرود آنجا، همۀ دلبستگیهایش را، از شهر و خانه و زندگی، به مرکز مأموریت منتقل میکند و برادرهایش را هم میکِشاند، دنبال خودش میبرد. ۱۳۹۱/۳/۹
📚 برشی از کتاب تاخمینیشهر
📆 به مناسبت نوزدهمین سالگرد حاج عبدالله والی
حاج#عبدالله_والی🕊🌹
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
یه وقتایی که
سرگرم کانال های
مجازی هستی
یادت نره
یه روزایی بعضیا،
تو کانال های حقیقی جبهه
برای امروز تو
جنگیدن و شهید شدن
🌴 #شادی_روحشون_صلوات
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
چگونگی شهادت
پس از نشست کوتاهی به طرف جزیره حرکت کردیم. به هنگام عبور از روی پلی که خودمان ساخته بودیم ، جریان و چگونگی ساخته شدن پل را برای وی توضیح دادیم و حجت الاسلام شاه آبادی هم خاطراتی از دوران مبارزات پیش از انقلاب و دستگیری خود و دیگر یاران انقلاب را بیان کرد. به هرحال به جزیره مجنون رسیدیم. پس از بازدیدی که از سنگرها و قرارگاهها داشتم و با توجه به نزدیک شدن به غروب، پیشنهاد کردم سریعتر برگردیم تا قبل از تاریک شدن هوا به جاده برسیم و راه را گم نکنیم. شروع به دویدن کردیم. بقیه دوستان جلوتر از ما بودند و ما دو نفر قدری عقبتر از بقیه مشغول دویدن بودیم. ناگهان با صدای انفجاری بسیار شدید همه ما به حالت درازکش روی زمین خوابیدیم.
پس از لحظاتی بلند شدیم که حرکت کنیم، اما حجت الاسلام شاه آبادی بلند نشد. فرزند وی که همراه ما بود، بلافاصله خود را به کنار پدر رساند و وی را صدا کرد، اما متاسفانه جوابی نشنید.
من و بقیه دوستان هم در کنار وی حاضر شدیم و در میان بهت و ناباوری شاهد به شهادت رسیدن حجت الاسلام شاه آبادی در اثر اصابت ترکش گلوله توپ بودیم. در آن لحظه به یاد ذکری افتادم که این شهید بزرگوار همیشه بر لب داشت، حتی در آخرین سجده نمازش هم بر زبان جاری کرد. وی زمزمه میکرد: «اللهم انی اسئلک ان تجعل وفاتی قتلاً فی سبیلک» خدایا! از تو میخواهم که مرگ من، کشته شدن در راه تو باشد...»
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رمان
#زیبای
#مهر_مهتاب
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_هفتاد_دوم
با هول و ترس پرسيد : چي شده ؟
با صدايي خفه گفتم : هيچي نشده من و رضا و علي با هم اسم نوشتيم براي جبهه پس فردا هم بايد بريم براي اموزش.
يكهو رنگش مثل گچ سفيد شد و لبانش شروع به لرزيدن كرد. همانجا روي زمين نشست . دستپاچه گفتم : مامان فعلا جايي نمي ريم . مي ريم براي آموزش. ...
مادرم با بغض گفت : بعدش چي ؟
سرم را پايين انداختم . صداي هق هق سوزناك مادرم غذابم مي داد. اهسته بلند شدم و از در بيرون امدم . كمي توي كوچه قدم زدم كه ديدم رضا و علي همراه هم به طرفم مي ايند . انها هم به مادرانشان گفته بودند. علي مي گفت مادرش وقتي فهميده حرف پسرش جدي است رضايت داده است رضا هم به مادرش گفته بود.
مادر او هم شروع به گريه و زاري كرده و به پسرش التماس كرده كه نرود. چند ساعتي همراه هم قدم زديم.بعد هر كدام به طرف خانه هايمان راهي شديم. وقتي در حياط را باز كردم پدر و مادرم هردو در حياط بودند. زير لب سلام كردم . چشمان مادرم سرخ سرخ بود. پدرم هم انگار گريه كرده بود.با ديدن من هر دو بلند شدند و به طرفم آمدند. مادرم محكم در اغوشم گرفت و گفت : حسين اگه بلايي سرت بياد چه خاكي به سر كنم ؟
پدرم فوري بهش توپيد : زن نفوس بد نزن ! انشاءالله مي ره و بر ميگرده آب از اب هم تكون نمي خوره.
دوباره بغض مادر در گلو شكست. طاقت نگاههاي پور سوزشان را نداشتم بدون خوردن شام رفتم زير لحاف و سعي كردم بخوابم.
پايان فصل 18
فصل نوزدهم
جایی که برای آموزش نظامی باید می رفتیم، یک پادگان در کرمانشاه بود. صبح روزی که قرار بود به طرف پادگان حرکت کنیم، خیلی زود از خواب بیدار شدم. اتوبوس از جلوی در مسجد حرکت می کرد و قرار من و دوستانم، جلوی در مسجد بود. از شب قبل مقداری وسایل مورد نیازم را جمع و جور کرده بودم و تقریبا ً کاری نداشتم. مادرم از صبح زود بیدار شده بود و مدام قربان صدقۀ من می رفت. در بین دو اتاق در رفت و آمد بود و هر دفعه چیز جدیدی می آورد و با لحن بغض آلود می گفت: اینو هم ببر حسین، شاید به دردت بخوره.
وقتی می خواستم از در خارج بشم، جلوی در با یک قرآن و سینی محتوی اسفند و کاسه ای آب ایستاده بود. با خواهرانم خداحافظی کردم و همراه مادر و پدرم که اصرار داشتند تا پای اتوبوس همراهم بیایند، راه افتادم. جلوی اتوبوس، غوغا بود. همه در حال خداحافظی بودند. رضا و علی در میان خانواده هایشان منتظر من بودند. در میان اشک و آه مادرانمان سوار اتوبوس شدیم و با فرستادن چند صلوات، حرکت کردیم. در میان راه، همه سرودهای هیجان انگیز انقلابی می خواندیم و عده ای از بچه ها، پرچم هایی را از پنجره تکان می دادند. در مدت آموزش، کم کم به محیط خو می گرفتیم و آن التهاب و هیجان اولیه جایش را به صبوری و تفکر در مورد هر حرکتمان داد. آخرین روزهای دورۀ آموزشی به ما اجازه یک دیدار با والدینمان را دادند. شوق جبهه رفتن، همه دلها را به تپش انداخته بود. چه روزهایی بود. شب ها همه در مراسم دعایی که بعد از نماز بر پا بود، شرکت می کردیم. آن روزها، پسری هم سن و سال خودمان به جمع سه نفرمان اضافه شد. بچۀ اصفهان بود و علاوه بر لهجۀ شیرینش، کلی مرام و صفا داشت. اسمش امیر حسین بود که همه امیر صداش می کردند. از همان روزهای اول با ما رفیق شد و از آن به بعد هر چهار نفر با هم بودیم. وقتی برای خداحافظی مادر و پدرم را دیدم، حس می کردم سالها سن دارم. احساس بزرگ شدن و بلوغ فکری عجیبی داشتم. در قلبم به هدفم افتخار می کردم و از آن موقع تا حالا هم لحظه ای احساس پشیمانی به سراغم نیامده است. وقتی مادرم رو بوسیدم، در گوشم زمزمه کرد: حسین تو رو به آقات حسین، سپردم. الهی که پیروز بشین و با دست پر برگردین.
ادامه دارد....
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh