﷽
*⬛️ انا لله و انا الیه راجعون*
*◾️🇮🇷مادر گرانقدر شهید عبدالحسین غلامپور*
*به فرزند شهیدش پیوست.*
*◾️ به اطلاع عموم همشهریان گرامی میرسانیم*
*« حجیه رباب دشتی »*
*همسر مرحوم حاج غلامحسین غلامپور*
*مادر شهید عبدالحسین غلامپور*
*و مادر مرحوم عبدالرسول غلامپور*
*(شهر سردشت زیدون)*
*◾️دار فانی را وداع گفت و به فرزندش شهیدش پیوست*
*◾️مراسم تشییع، متعاقبا اطلاع رسانی خواهد شد*
◾️روحش شاد و یادش گرامی
6.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خانمی بچهشو آورده بود مسجد.
بچه گریهاش گرفت
مجلسِ حاجآقا را ریخت به هم...
واکنش حاجآقا را ببینید
چه میگه به خانوم!🥲
✨ برسونید به دست همه ی مداح ها، سخنران ها، امام جماعت ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷
مصاحبـه شنیدنی با
شهید شاهرخ ضرغام
ملقب به حُر انقلاب...
🎤به فرموده امام حسین
مکتب ما شهادت است...
📌 پیشنهاد دانلود
به مناسبت روز چهارم محرم
#امام_حسین
#محرم
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📸 سنگ مزار محافظ شهید رهبرانقلاب در دوران ریاست جمهوری
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🥀‹ راویهمرزمِشھیدبابڪنوریهریس؛ ›
💔تو سوریه با بابک آشنا شدم.
اوایل فقط با هم سلامعلیک داشتیم، ولی به مرور با هم رفیق شدیم.
بابک یه انگشتر عقیق داشت، خیلی خوشگل بود.
یه روز نشسته بودم کنارش، گفتم: :بابک انگشترت خیلی خوشگله"
بابک همون لحظه انگشترو درآورد و گرفت سمت من گفت:
"داداش این برای شماست"
من گفتم: "بابک نه من نمیخوام. این انگشتر توعه."
گفت: "داداش این انگشتر دیگه به درد من نمیخوره، من دیگه نیازی به این انگشتر ندارم!"
❤️🔥بله بزرگواران،
شهدا از دلبستگی و وابستگیهای دنیایی خودشونو رها کردند!
#امام_زمان
#رفیق_شهید
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
۳۰ تیر ماه ، سالروز شهادت اسطوره ای است که به گفته کارشناسان ، نیروی دریایی عراق را به نابودی کشاند.
فردی که در تعداد پرواز جنگی رکورد داشت و عراق برای سرش جایزه تعیین کرده بود.
شهید دوران با از خود گذشتگی، کاری کرد که اجلاس سران غیر متعهدها به علت فقدان امنیت در بغداد برگزار نشد.
💐سالروز شهادت سرلشکر خلبان عباس دوران گرامی باد🕊
#صلوات
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
4_5832693358950094206.mp3
5.77M
🎧 #کلیپ_صوتی | وقتی بابام شهید شد...
🔹️آنچه میشنوید گزارشی صوتی است از حضور سرزده رهبر انقلاب در منزل شهید داریوش رضایینژاد در سال ۱۳۹۰.
🔹️این برنامه صوتی با صحبتهای «آرمیتا» درباره صحنهی شهادت پدرش آغاز و با گفتوگوی رهبر انقلاب با خانوادهی شهید ادامه مییابد.
🗓 یکممرداد، سالروز شهادت دانشمند هستهای، شهید داریوش رضایینژاد
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌹شهید والامقام عبدالحسین غلامپور
🌷ت.ت: ۱۳۴۳/۲/۱۰
🌷ت.ش: ۱۳۶۱/۴/۲۹
🌷شغل: دانشآموز
🌷عضویت: بسیجی
🌷ارگان مربوطه: سپاه
🌷عملیات: رمضان
🌷محل شهادت: شلمچه
⬛️بازگشت همه به سوی اوست
▪️خانوادهی محترم شهید والامقام غلامپور
با نهایت تالم و تاثر درگذشت مادر گرامیتان مرحومه مغفوره حاجیه رباب دشتی مادر گرامی شهید گرانقدر عبدالحسین غلامپور را محضر شما و مردم شهیدپرور بهبهان و زیدون تسلیت گفته، از درگاه بخشایندهی بیکران برای آن سفرکرده آمرزش و آرامش الهی و برای همهی بازماندگان بردباری و شکیبایی را مسئلت مینماییم. امیدواریم که ما را در غم و اندوه خود شریک بدانید.
مدیرکل بنیاد شهید و امور ایثارگران استان خوزستان_ ریاست و پرسنل بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان بهبهان
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
🌹شهید والامقام عبدالحسین غلامپور 🌷ت.ت: ۱۳۴۳/۲/۱۰ 🌷ت.ش: ۱۳۶۱/۴/۲۹ 🌷شغل: دانشآموز 🌷عضویت: بسیجی
روحت قرين رحمت الهي زن دایی جان 😭
#رمان
#زیبای
#مهر_مهتاب
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_پانزدهم
سرم را پايين انداختم . پدرم گفت : از پدر و مادرش پرسيدم جواب داد كسي رو نداره . يك خونه داره و يك مقدار پول براي برگزاري مراسم عروسي... هنوز من حرفي نزده براي خودش عروسي هم گرفته ! با اينكه به نظرم پسر بدي نيامد اما مهتاب اين جور آدمها وصله ی ما نيستند. تو با اين نوع تفكر و طرز زندگي آشنا نيستي الان بچه اي احساساتي هستي يك تصميمي مي گيري ولي تب تند زود عرق مي كنه و سرد مي شه . اون وقت ديگه پشيموني سودي نداره اين حرفها به كنار مادرت خودش رو مي كشه اگه تو بخواي زن اين آدم بشي .
تمام نيرو و توانم را جمع كردم و به زور گفتم : آخه چرا بابا مگه حسين چه عيبي و ايرادي داره ؟ يك پسر پاك و درست كه داره زندگي مي كنه كار مي كنه .روي پا خودش وايستاده آخه چه ايرادي داره ؟براي يك زندگي ساده امكانات داره مثل سهيل يك خونه داره يك كار پر در آمد داره ديگه چي مي خواهيد؟ براي چي مامان انقدر ناراحته ؟ من دلم نمي خواد زن كوروش بشم و برم خارج زندگي كنم. به كي بايد بگم ؟
پدرم از ناچاري شانه اي بالا انداخت و گفت : در هر حال من براي پنج شنبه همين هفته يك وقت بهش دادم بياد خونه صحبت كنه در حضور مادرت و تو ، تا اون روز ببينم چي مي شه !
با شنيدن اين حرف كمي اميدوار شدم. لحن پدر آنقدر قاطع و جدي نبود كه كاملا نا اميد شوم. مي دانستم از حسين بدش نيامده و فقط از عكس العمل تند مادرم مي ترسد.
سرنماز از خدا خواستم كه مادرم را راضي كند. ديروقت شب عاقبت مادرم همراه پدرم به خانه برگشت. صدايش را مي شنيدم كه به پدرم غر مي زد :
- تو كه مي دوني نظر من چيه حالا بهش وقت هم دادي ؟... امير نكنه تو هم طرف اين دختره هستي كه انقدر رو دار شده ؟
نمي شنيدم پدرم چه جوابي مي دهدد اما از لحن صداي مادرم مي دانستم عصباني است و به اين سادگي ها تسليم نمي شود.
صبح پنج شبه سرانجام فرا رسيد . انقدر اضطراب و نگراني داشتم كه تا صبح در اتاقم قدم زدم. بعد از نماز صبح با علم به اينكه همه خوابند به حسين تلفن كردم . مي دانستم بيدار است و احتمالا سر سجاده دعا مي كند. حدسم درست بود و با اولين زنگ گوشي را برداشت وقتي صداي مرا شنيد با تعجب گفت : دختر تو چرا اين موقع بيداري ؟
با خنده گفتم : براي همون دليل كه تو بيداري ...
حسين با هيجان گفت : براي نماز بيدار شدي ؟
دوباره خنديدم : براي نماز نخوابيدم. از ديشب بيدارم حسين من خيلي مي ترسم. صداي آرامش در گوشم پيچيد : نترس عزيزم به خدا توكل كن مطمئن باش همه چيز درست مي شه
غمگين گفتم :حسين مي شه خواهش كنم از جبهه رفتن و مجروح شدنت حرفي نزني ؟
لحظه اي سكوت شد . بعد صداي حسين آرام و مطمئن بلند شد :
- مهتاب پدر و مادر تو حق دارن همه چيز رو در مورد من بدونن از من نخواه كه بهشون دروغ بگم.
با حرص گفتم : راستشو نگو دروغ هم نگو !
حسين خنديد : نترس دختر خوب دلم خيلي روشنه مطمئن باش موقع اسباب كشي تو هم كمكم مي كني .
با خنده گفتم : پس براي اسباب ككشي نگراني ؟ هان ؟
حسين دلجويانه گفت : نه عزيزم شوخي كردم . نگران نباش برو يكم استراحت كن . من طرفهاي ساعت هفت مي آم فقط دعا كن . از ته دل .
وقتي گوشي را مي گذاشتم بي اختيار شروع به خواندن دعا كردم. صبح كلاس داشتم و از اينكه چند ساعتي سرگرم مي شدم خوشحال بودم. شادي هم لنگ لنگان آمد. پايش هنوز ورم داشت و تا چشمش به من افتاد گفت : تقصير عروسي نحس داداشت است هنوز پام قد متكاست.
بين دو كلاس ليلا پرسيد : چي شد ؟
شانه اي بالا انداختم : قرار امروز با پدر و مادرم صحبت كنه اما مامان هنوز كوه آتشفشانه !
شادي خندان گفت:اين چند روزه كه من نبودم به سلامتي شوهر كردي ؟
ليلا زد زير خنده و گفت : آره بچه اولش هم مدرسه مي ره .
با حرص گفتم : زهرمار هي بخند خوبه خودت هم به مصيبت من گرفتاري ها !
شادي عصباني گفت : يكي به من هم بگه چي شده مسخره ها !
ليلا نگاهي به من كرد و گفت : آقاي ايزدي رو كه مي شناسي ؟... مي خواد بره خواستگاري مهتاب پدر و مادرش هم مي خوان براي شام كبابش كنن !
دوباره به قهقهه خنديد . شادي هاج و واج به من خيره شد: اين چي مي گه ؟ ايزدي آمده خواستگاري تو ؟
عصباني گفتم : چيه ؟ حتما به تو هم بايد حساب پس بدم ؟
شادي با پوزخند گفت : اصلا به اون قيافه مظلومش نمي آمد ها حالا طوري نمي شه كه چرا عصباني شدي ردش كن بره پي كارش چقدر خودش رو تحويل گرفته آمده خواستگاري تو !
از شدت عصبانيت بلند شدم و از كلاس بيرون آمدم . چرا همه فكر مي كردند حسين براي من شوهر مناسبي نيست ؟ حوصله ماندن در دانشگاه را نداشتم ناراحت و نگران به طرف خانه راه افتادم.
پايان فصل 33
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh