#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
ناگفتههاي زندگي آيت الله خامنه اي (۱) مصاحبه با حجت الاسلام و المسلمين مروي حضرت آيت الله سيدعلي
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تمام اين مدت، همين مسئوليت را داشتيد؟
نه خير. در آن سالها دفترمقام معظم رهبري، هنوز اين چارچوبي را كه الان دارد، نداشت. به تدريج اين چارچوب و اين ساختار براي دفتر به وجود آمده است. در قسمتهاي مختلف كار ميكرديم، تا دفتر تقريباً شكل گرفت و ساختار خودش را پيدا كرد و الان تقريباً پانزده شانزده سال ميشود كه مشخصاً در همين بخش، مشغول انجام وظيفه هستم.
با توجه به آشنايي كه با مقام معظم رهبري از سالهاي قبل از انقلاب، قاعدتاً از دوران رياست جمهوري ايشان هم اطلاع داريد، الان هم كه از نزديك شاهد قضيه هستيد، در زندگي شخصي ايشان، از نظر سادگي و ميزان برخورداري از امكانات مادي و امثال اين سري مسائل، چه تغييراتي را ميبينيد؟ آيا واقعاً تغييري در زمان رهبري ايجاد شده است يا نه؟
من يكي آن سلوك و نوع رفتار خود حضرت آقا را عرض ميكنم و يكي مسئله زندگي شخصي ايشان را. يكي از چيزهايي كه از اوّل براي من خيلي جالب بوده و همين برخوردهاي حضرت آقا است كه بنده و امثال بنده را مجذوب كرد، آن روحيّه صميمي مقام معظم رهبري است كه با افراد، خيلي صميمي، خيلي راحت و بدون تكلّف برخورد ميكنند. اين را ما هم قبل از انقلاب شاهد بوديم، هم بعد از انقلاب و هم در دوره رهبري حضرت آقا. هيچ فرقي از اين جهت نكرده است. من يادم هست سالهاي ۵۳ يا ۵۴، قم طلبه بودم، ميخواستم مشهد مشرف بشوم. ايّام تعطيلي حوزه بود و ما هم مشهدي بوديم و بايد به مشهد ميرفتيم. اخوي من آقاي شيخ هادي مروي گفتند شما اگر ميخواهيد مشهد برويد، نامه اي هست از آيت الله پسنديده اخوي و وكيل
حضرت امام در قم اين نامه را بگيريد و در مشهد، به حضرت آقاي خامنه اي بدهيد.
بنده اين نامه را گرفتم و بردم مشهد. هنوز به تنهايي منزل ايشان نرفته بودم و خجالت ميكشيدم كه تنهايي بروم. در چهارراه شهدا چهارراه نادري آن روز كه مغازه داييام آنجا بود، حضرت آقا را ديدم كه از آنجا عبور ميكنند. از مغازه بيرون آمدم و رفتم سلام كردم. عرض كردم من فلاني هستم و از قم نامه اي را آيت الله پسنديده دادند كه خدمتتان تقديم كنم. فرمودند نه، اين را اينجا به من نده؛ چون حتماً اينجا مأمورين هستند و دائماً من تحت كنترل و در تيررس مأمورين ساواك هستم و براي خودت زحمت ميشود. بعد ميآيند شما را اذيّت ميكنند كه اين نامه چه بود؟ از كجا آوردي؟ محتواي آن چه بود؟ شما را اذيّت ميكنند. امروز عصر به منزل ما بيا.
بعدازظهر رفتم منزلشان؛ آن اولين جلسه اي بود كه من خدمت ايشان رسيده بودم و تنها هم بودم. من يك جوان تقريباً شانزده ساله، هفده ساله بودم و حضرت آقا همان موقع هم يك روحاني برجسته متشخّص، داراي نام و نشان و معروف بودند. اين قدر آن برخورد اوّليّه` ايشان با من صميمي و گرم و متواضعانه بود كه جداً مرا تحت تأثير قرار داد. آن نامه را كه دادم، صحبت كردند كه از قم چه خبر؟ درس چه كسي ميرويد؟ چه كار ميكنيد؟ بعد فرمودند: "من در مورد امام جعفر صادق (عليه السلام) در تهران يك سخنراني كرده ام، آيا آن سخنراني مرا شما گوش داده ايد؟ " عرض كردم نه، من نوار آن را نديده ام. فرمودند: آن را گوش بدهيد. نفس اين جور صحبت ايشان، واقعاً به من شخصيتي داد. من از اين برخورد بسيار متواضعانه و صميمي ايشان، احساس شخصيت كردم.
با همه، همين جور بودند؛ لذا منزل ايشان قبل از انقلاب، پاتوق طلبههاي جوان و دانشگاهيها بود. گاهي ما ايّام تابستان كه مشهد مشرف ميشديم، ميرفتيم منزل ايشان، بيست نفر، سي نفر در منزل ايشان بودند، اصلاً حالت مهماني و اينها هم نبود، حالت يك حجره بزرگ طلبگي بود. همانجا يك بساط چاي هم كنار اتاق بود. خود طلبهها و دانشجوها چاي درست ميكردند و پذيرايي ميكردند، حضرت آقا هم مثل نگيني در ميان اين جوانها نشسته بودند. اين دانشگاهيها بحث ميكردند. مباحث عقيدتي، مباحث سياسي، از انقلاب، از مبارزه، همه مباحث مطرح بود. يك فضاي زيبايي بود. خيلي فضاي صميمي بود. كمتر اين جور فضاها را من ديده ام. بايد بگويم در نوع خودش بي نظير است كه يك كسي در خانه اش باز باشد و افراد بدون هيچ تكلفي بيايند و آنجا براي خودشان احساس صاحب خانه بودن بكنند، خودشان چاي درست بكنند، از هم ديگر پذيرايي بكنند و صاحب خانه هم آنجا باشد و صحبت و درس و...، گاهي نصف روز اين جلسات ادامه داشت.
در يك تابستان، من رفتم منزل ايشان. حدود شايد بيست سي نفر دانشگاهيها و طلبهها و... منزلشان بودند. منزل بزرگي هم نبود، دو تا اتاق بود، در تمام اتاق نشسته بودند و پر بود. شهيد بهشتي هم اتفاقاً از تهران آمده بودند، ايشان هم آمدند آنجا و يادم هست بحث اومانيسم مطرح بود. ظاهراً از آن مباحثي بود كه تازه در غرب مطرح شده بود. آنجا سؤال و جواب پيرامون اين قضيه بود و اين را بحث ميكردند كه حضرت آقا به احترام شهيد بهشتي، رشته بحث را در اختيار ايشان گذاشتند و گفتند شما پاسخ بدهيد. يك جلسه بسيار صميمي، زيبا و خوب بود.
منظور اينكه بالاخره يكي از خصوصيات ايشان، آن صميميت حضرت آقا بود كه همين موجب جذب جوانها، طلبهها و دانشگاهيها ميشد. اين روحيه، در دوره رهبري حضرت آقا هم كه ما بيشتر توفيق اين را پيدا كرديم كه
خدمت ايشان برسيم، كاملاً حفظ شده است. يعني انسان در محضر ايشان خيلي راحت است. من در جاهاي مختلف اين را گفته ام، با اينكه حضرت آقا در يك موقعيت برجسته علمي، فقهي و سياسي هستند، رهبري انقلاب را برعهده دارند، مرجع تقليد هستند و جهات مختلف دارند، ولي آن قدر راحت و صميمي برخورد ميكنند كه وقتي انسان خدمتشان ميرسد، هيچ احساس وحشت و دلهره و نگراني ندارد بلكه خيلي راحت ميتواند مطلبش را منتقل كند. من كه قبل از انقلاب هم خدمتشان رسيدم، الان هم خدمتشان ميرسم، از نظر اين روحيّه صميمي و متواضع، هيچ فرقي حقيقتاً نمي بينم.
در مورد زندگي ايشان بايد بگويم كه ايشان در مشهد، منزلي در خيابان خسروي نو داشتند محله اي كه متوسطين مشهد از مذهبي ها، آنجا مينشستند ايشان هم يك خانه حدود صد وهشتاد متر داشتند، همين قدرها بيشتر نبود. عمده، بعد از انقلاب است كه فضاهايي براي ايشان باز شد، شرايطي باز شد و ما ميبينيم كه زندگي ايشان هيچ تغييري از نظر كيفيت، نسبت به قبل از انقلاب، نداشته است. يكي دو خاطره را كه خود ايشان نقل فرمودند، من عرض ميكنم.
يك وقت گزارشي را خدمتشان بردم، راجع به يكي از روحانيوني كه آن موقع قاضي شده بود. خانه اي خريده بود و مقداري كمك و مساعدت هم براي آن خانه ميخواست. گزارشي را خدمت ايشان دادم. با اينكه خيلي خانه گران قيمتي هم نسبت به شرايط آن روز نبود، ايشان فرمودند كه چه ضرورتي دارد يك طلبه، خانه اي مثلاً بيست ميليون توماني بخرد اين قضيه مال مثلاً دوازده سيزده سال قبل است. با اينكه بيست ميليون تومان آن موقع هم خيلي زياد نبود و خانه هم آن چناني نبود. بعد فرمودند ما داريم يك طبقه جديد از مترفين به وجود ميآوريم.
اين را با يك نگراني اظهار كردند و فرمودند من نگرانم كه بر اثر انقلاب و امكانات و موقعيتهايي كه هست و ميشود به يك جاهايي دست اندازي كرد، يك طبقه جديد از مترفين را ما روحانيون به وجود بياوريم. من نگران اين هستم. بعد فرمودند خانواده ما گاهي ميروند منزل بعضي از آقايان و ميآيند تعريف ميكنند كه مثلاً دورتادور اتاق، پشتي قاليچه اي بود؛ كه ايشان فرمودند من تعجب ميكنم! چه ضرورتي دارد حالا دور تا دور اتاق ما پشتي قاليچه اي باشد؟! نمي شود يك پشتي معمولي باشد؟ حتماً بايد قاليچه اي باشد؟ گران قيمت باشد؟ يك پشتي باشد كه به ديوار تكيه ندهند؛ با يك پارچه معمولي هم ميشود اين را تأمين كرد و كنار اتاق گذاشت. چه ضرورتي دارد مخصوصاً ما روحانيون، زندگي ها، خانهها و وضعيتمان اين جوري باشد؟ بعد فرمودند در خانه ما يك فرش دستبافت بيشتر نداريم، اين هم جزو جهيزيه خانمم بوده است كه الان هم ديگر نخ نما شده است. ولي چون يادگاري است، اين را در خانه نگه داشتيم؛ والاّ همه خانه ما موكت هست و اصلاً فرش دستبافت نداريم، حتي فرش
ماشيني هم در خانه ما نيست و كلاً خانه ما با موكت فرش شده است.
بعد اين را هم خودشان فرمودند كه من براي اينكه بيشتر در داخل خانه حضور داشته و كنار بچهها باشم چون قبل از انقلاب كه همه اش مبارزه و زندان و تبعيد و اينها بود و ما نبوديم كه بچهها خيلي خلا نبود پدر را احساس نكنند، فرمودند من به دفتر گفتم كه يك مبل دو نفره نه يك سرويس براي ما تهيه كنند كه وقتي داخل خانه و زندگي شخصي ميروم، روي مبل باشم كه كمر و پايم درد ميگيرد، راحت باشم، ضمناً بتوانم در آن فرصت به كارها هم برسم، نامهها و گزارشها را مطالعه كنم. در ضمن در خانه حضور داشته باشم تا بچهها وجود پدر را احساس كنند.....
#مجموعه_مقالات_مقام_معظم_رهبری
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
آشنا كردن بچهها با معنويت برنامه ي طويل المدت ملت ما، برنامه دراز مدت ملت ما اين است كه بچههاي خو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دامن مادر، بزرگترين مد رسه
دامن مادر بزرگترين مدرسه اي است كه بچه در آنجا تربيت ميشود. آنچه كه بچه از مادر ميشنود غير از آن چيزي است كه از معلم ميشنود. بچه از مادر بهتر ميشنود تا از معلم. در دامن مادر بهتر تربيت ميشود تا در جوار پدر؛ تا در جوار معلم. (اين) يك وظيفه انساني است، يك وظيفه الهي است، يك امر شريف است؛ انسان درست كردن است. (۱۹۴)
۲۷/۵/۵۸ توجه به تربيت انساني
شما خواهران، آني كه مُتكفِّل بچه هاست، توجه كنند كه بچهها را تربيت انساني بكنند. و آنكه متكفل يك جمعيتي است، آن جمعيت را دعوت به راه خدا و صراط مستقيم بكند. اين راه مستقيم الهي است كه ميتواند انسان را از نقص رو به كمال ببرد و از ظلمات به نور بر ساند. (۱۹۵)
۲۰/۷/۵۸ تربيت مجاهدان
رحمت واسعه خداوند بر آن مادران و پدراني كه شما شجاعان نبرد در ميدان كارزار و مجاهدان با نفس در شبهاي نوراني را در دامن پا كشان تربيت نمودند. (۱۹۶)
۲/۱/۶۱
تربيت جوانان شيردل
رحمت خداوند بر اين دامنهاي پا كي كه پروراننده اين جوانان شير دل ميباشند. (۱۹۷)
۱۹/۱۱/۶۲
اهميت و شرافت مادرى
بهشت زير قدمهاي مادران
حقوق بسيار مادرها را نمي توان شمرد و نمي توان به حق ادا كرد. يك شبِ مادر به فرزندش از سالها عمر پدر متعهد ارزنده تر است. تجسّم عطوفت و رحمت در ديدگان نوراني مادر، بارقه رحمت و عطوفت ربّ العالمين است. خداوند تبارك و تعالي قلب و جان مادران را با نور رحمت ربوبيّت خود آميخته آن گونه كه وصف آن را كس نتوان كرد و به شناخت كسي جز مادران درنيايد و اين رحمت لايزال است كه مادران را تحملي چون عرش در مقابل رنجها و زحمتها از حال استقرار نطفه در رحم و طول حمل و وقت زاييدن و از نوزادي تا به آخر، مرحمت فرموده؛ رنجهايي كه پدران يك شب آن را تحمل نكنند و از آن عاجز هستند. اينكه در حديث آمده است كه «بهشت زير قدمهاي مادران است»۱ يك حقيقت است و اينكه با اين تعبير لطيف آمده است براي بزرگي عظمت آن است و هوشيارى به فرزندان است كه سعادت و جنّت را در زير قدم آنان و خاك پاي مبارك آنان جستجو كنيد و حرمت آنان را نزديك حرمت حق تعالي نگهداريد و رضا و خشنودي پروردگار سبحان را در رضا و خشنودي مادران جستجوكنيد. (۱۹۸)
#جایگاه_زن_از_دیدگاه_امام_خمینی
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
#سبک_زندگی_شاد 5 ❤️ ی پدر مادر از قبل از بارداری می تونن در میزان شادی فرزندشون در طول زندگی تاثی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سبک زندگی شاد 06.mp3
9.62M
#سبک_زندگی_شاد ۶
شادی آخرت ، متعلق به کسانی ست که در دنیا سخت گیر نیستند.
❌ انسانهای زودرنج ، حسود و کینه ای ، نصیبی از شادی آخرت ندارند؛
❗️ زیرا نفس خود را در سختی گذاشته اند.
🕌در محضر امام روح الله (۲۲۹)
💠 وصیت برادرانه به #قوای_مسلح
📌امام خمینی (ره):
وصیت برادرانه من در این قدمهای آخرین عمر بر قوای مسلح، آن است که ای عزیزان که به اسلام عشق میورزید و با عشق لقاء اللّه به فداکاری در جبههها و در سطح کشور به کار ارزشمند خود ادامه میدهید، بیدار باشید و هوشیار که بازیگران سیاسی و سیاستمداران حرفهای غرب و شرقزده و دستهای مرموز جنایتکاران پشت پرده لبه تیز سلاح خیانت و جنایتکارشان از هر سو و بیشتر از هر گروه متوجه به شما عزیزان است.
📅امام خمینی(ره) | ۲۶ بهمن ۱۳۶۱
#جمهوری_اسلامی_حَرم_است
#امام_خمینی
📌 بازنشر کلیه مطالب جهت روشنگری عموم مردم ، با ذکر #صلوات، بدون ذکر منبع هم مجاز است.
@zandahlm1357
هر روز با امام رضا
@zandahlm1357
@HashtominEmam
آرشیو
مطالب صفحه هرروز با امام رضا (ع)
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
رئيس کاروان من دوستي دارم که رئيس کاروان سفر حج است. يک شبي که در آسايشگاه خواب بودم، در خواب ديدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
راز آيينهها
شفايافته: فاطمه استانيستى
متولد ۱۳۴۴، كلات نادرى
تاريخ شفا: فروردين ۱۳۷۳
بيمارى: سرطان خون، فلج بدن، عفونت كليه
در آيينه مقابل تصوير شكسته و رنجور زنى را ديد كه هيچ شباهتى با او نداشت، رنگ پريده، رخسار تكيده و چين عميقى كه زير چشمان به گودى نشسته اش هويدا شده بود، چهره اش را پيرتر از آنچه بود نشان مى داد. با حسرت آهى كشيد و از آيينه رو گرداند، اما آيينه اى ديگر برابر با نگاهش ايستاده بود، با حيرت به عقب برگشت، باز هم آيينه اى، تصوير مضطربش را منعكس كرد. دور خود چرخيد، چهار سويش را آيينهها گرفته بودند
.
گويى زندانى آيينهها شده بود. حس كرد آيينهها به او نزديك مى شوند. زندانش تنگ تر و تنگ تر مى شد. تصويرش در ميان آيينهها تكثير شده بود، خواست تا از حصار آيينهها بگريزد. خود را به آيينه اى زد، بى آن كه بشكند، درون آيينه گم شد، اما در آيينه هاى ديگر، تصويرهاى تكرارى اش به او خنديدند.
مضطرب شده بود، حيرت و ناباورى به جانش افتاده بود، خواست كه فرياد بكشد، اما گويى تصاوير متعددش از هر آيينه اى دستى انداخته بودند و گلويش را محكم مى فشردند. ديگر آيينهها آنقدر به او نزديك شده بودند كه از چهار سو به آن چسبيده بودند، تصوير خودش را هم در آيينه اى نمى ديد.
هراس به جانش ريخته بود، احساس كرد كه جانش از چشمانش بيرون مى رود. بى اختيار پلكهايش را گشود، همه جا نورانى بود، نورى شديد، ديدگانش را زد، كسى كه به او نزديك شده بود ديده نمى شد. در نور غرق شده بود، تو گويى خود منبعى از نور بود كه در نگاه مضطرب او مى باريد، چشمانش را بست و دوباره باز كرد،
آيينه اى كوچك و سبز رو به رو با نگاهش يافت كه تصويرش را منعكس كرده بود، لبخندى زد، تصويرش هم خنديد، ديگر آن شكستگى و رنجورى قبل را در چهره اش نمى ديد، حتى چروكى هم در صورتش ديده
نمى شد، چشمانش نيز به گودى نرفته بود، درست مثل قبل از آنى كه مريض بشود و در بيمارستان بسترى گردد.
شاداب بود، شاداب و سرحال، از خوشحالى فريادى كشيد و خود را در فضا رها كرد. محمود به حتم چيزى را از او مخفى مى كرد. اين را او از نگاه نگرانش مى فهميد، از وى پرسيد. محمود جوابى عجولانه داد و سعى كرد تا موضوع صحبت را عوض كند، طفره او از جواب، مسأله را بغرنج تر كرد، ديگر حتم پيدا كرد كه برايش اتفاقى افتاده است. اما چه بود اين اتفاق؟ نمى دانست.
مى ديد كه هر روز رنجورتر و ضعيف تر مى شود و فهميد كه دردى لاعلاج به جانش افتاده است، دكترها چيزى به او نمى گفتند، اما مى ديد كه با محمود پچ پچ سؤال برانگيز دارند. محمود به او چيزى نمى گفت، هميشه وقتى درباره مريضى اش از او پرسش مى كرد با لبخندى زوركى و قيافه اى ساختگى كه سعى مى كرد اندوهش را پنهان سازد. مى گفت: چيز مهمى نيست، يه بيمارى جزئيه، زود خوب مى شى، بهت قول مى دم.
اما بيمارى او جزئى نبود، اين را وقتى فهميد كه از پاهايش قدرت حركت سلب شده بود. فلج شده بود، شوهرش به اصرار سعى مى كرد به او بقبولاند كه چيز مهمى نيست، اما او ديگر به حرفهاى محمود و قيافه ظاهراً شاد و آن لبخندهاى
تصنعى او بى توجه بود. حالا مى دانست كه در خزان زده بهار زندگى به زمستان سرد رسيده است، فهميده بود كه چون برگى از درخت جدا شود و بر زمين بيفتد.
مى دانست كه مرگ به استقبالش آمده است. خيلى زود، زودتر از آن كه تصورش را مى كرد. آخرين بار كه معاينه شد، از نگاه سرد و پر يأس دكترها حقيقت را خواند. آنها به او چيزى نگفتند، اما محمود را به كنارى كشيده و به او گفتند:
ديگه كارش تمومه. از دست ما كارى ساخته نيست. محمود تكيه اش را به ديوار داد و آرام سر خورد و بر زمين نشست. سرش را ميان دستانش برد و نگاهش به كف اتاق خيره ماند، هيچ نگفت، اما درونش غوغايى بود، به يكباره از جا برخاست، خودش را به دكتر رساند و گفت: مى تونم با خودم ببرمش؟
كجا؟
مى خواهم ببرمش مشهد، دخيل امام هشتم (ع)
اين غير ممكنه، حركت براش خوب نيست.
محمود تقريباً فرياد كشيد:
شما كه قطع اميد كردين دكتر، شما كه مى دونيد مى ميره، پس اجازه بدين، به جاى اين جا با خودم ببرمش مشهد، بذارين اگه مى خواد بميره، كنار قبر امام هشتم (ع) بميره.
دكتر سرى تكان داد و گفت:
براى ما مسؤوليت داره، ما نمى تونيم اين اجازه رو به شما بديم.
محمود بازوى دكتر را گرفت و گفت:
ولى من بايد ببرمش. خواهش مى كنم دكتر!
آخه يك جنازه رو مى خواى ببرى مشهد كه چى بشه؟ محمود، خود را به آغوش دكتر انداخت، شانه هايش شروع به لرزيدن كرد. دكتر عينكش را جا به جا كرد. محمود با گريه گفت: فاطمه هنوز جوونه، دكتر! خيلى جوونه، هنوز زوده كه بميره، اونو مى برم مشهد، دخيل امام هشتم (ع) مى بندمش و از او مى خوام شفاش بده. امام مظلوم ما خيلى رؤوفن، مى دونم كه دلشون به جوونى فاطمه مى سوزه، يه اميدى تو دلم مى گه كه فاطمه تو مشهد شفا پيدا مى كنه.