eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
49.2هزار عکس
35.9هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
@zandahlm1357 @HashtominEmam آرشیو مطالب صفحه هرروز با امام رضا (ع)
كرامات رضويه نويسنده: حميدرضا سهيلي شفا يافته: امير (هوشنگ) طاهري اهل: مشهد – مقيم تهران نوع بيماري: سكته، فلج بدن تاريخ شفا: ۱۱/۱۰/۱۳۷۱ پدر، از اتاق بيرون دويد و فرياد كشيد: نور، نور... يه نور سبز. در حياط، همه جمع بودند. خان دايي به پشتي تكيه زده بود و قليان ميكشيد مادر بزرگ كنار سماور نشسته بود و چاي ميريخت، بچههاي دور حياط ميدويدند و بازي ميكردند. رضا باغچهها را آب ميداد. مادر كنار حياط اجاقي زده بود و آش نذري ميپخت. فاطمه به كودكش شير ميداد. از صداي فرياد پدر، همه متحير، خشكشان زد مادر فريادي كشيد و از هوش رفت، فاطمه كودكش را رها كرد و به سوي مادر دويد كودك ونگ زد، مادر بزرگ او را بغل زد و لي لي كرد كودك آرام شد و به روي مادر بزرگ خنديد. رضا شيلنگ آب را در باغچه رها كرد و به طرف پدر دويد خان دايي قليانش را كناري گذاشت و متعجب به پدر خيره شد. مادر بزرگ كودك را روي تخت خواباند و سجده شكر به جا آورد. شانههايش ميلرزيد، وقتي سر از سجده برداشت چشمانش باراني و خيس شده بود مادر به هوش آمد، فاطمه او را بلند كرد و تكيهاش را به ديوار داد، پدر همچنان مبهوت ايستاده بود و به جمع، خيره نگاه ميكرد، مادر خطاب به فاطمه گفت: شنيدي فاطمه؟ او حرف زد، پدرت حرف زد. فاطمه، سر تكان داد و گفت: ها، مادر شنيدم. نگاهش را به سمت پدر چرخاند و گفت: تو حرف زدي پدر! حرف زدي! رضا پدر را در آغوش گرفت و فرياد زد: باورم نميشه پدر. تو نه تنها حرف زدي، كه رو پاهاي خودت ايستادي با پاهاي خودت راه رفتي. خان دايي كه تا آن زمان ساكت نشسته بود، تكيهاش را از پشتي كند، از جا برخاست، پدر را به آغوش كشيد. او را بوسيد و گفت: اين معجزس، معجزه. فاطمه زير بغلهاي مادر را گرفت، او را از جا بلند كرد و كمك كرد تا روي تخت كنار مادر بزرگ بنشيند. بچهها دور پدر را گرفتند. پدر يكي يكي آنها را بغل كرد و بوسيد. بعد به طرف مادر بزرگ كه همچنان ساكت نشسته بود و ميگريست، آمد و كنار او نشست. مادر بزرگ دستهايش را به آسمان بلند نمود و دعا كرد. پدر دستهاي او را گرفت، بوسيد و گفت: هر چي هس، از دعاي خير مادره، دعاي مادر؛ رد خور نداره. مادر بزرگ دوباره به سجده رفت و گريست، بعد برخاست، فرزندش را به آغوش گرفت، بوسيد و گفت: وقتي شنيدم دكترا جوابت كردن، به حرم رفتم و به جاي تو زيارت به جا آوردم و از آقا شفاي تورو طلب كردم. دلم شكست و گريستم، اون قدر كه همون جا از هوش رفتم، امام رو ديدم كه به سويم آمدن. از من پرسيدن چرا امير به ديدن ما نميياد؟ گفتم امير اين جا نيس آقا از مشهد رفته. ده ساله كه مقيم تهران شده. آقا گفتن به او بگو بياد، درگاه ما درگاه نااميدي نيس. از خواب بيدار شدم. موضوع را به هيچ كس نگفتم، فقط به رضا زنگ زدم و از او خواستم تا ترا به مشهد بياره، به زيارت آقا، امام غريب. پدر گريست و گفت: آه... چقدر بيوفا بودم من. بعد براي مادر بزرگ تعريف كرد: به نماز ايستاده بودم كه سرم گيج رفت، خانه دور سرم چرخيد. همه چيز جلو چشام تيره و تار شد. به زمين افتادم و ديگه چيزي نفهميدم، وقتي به هوش آمدم دكتري بالاي سرم بود، شنيدم كه ميگفت: احتمال گسترش درد و از كار افتادن قواي حسي بدن هست. اين نوعي سكته خطرناكه. بهتره قبل از بروز اتفاقات بعدي و خداي نكرده خطرات جدي و احتمالي، او رو به بيمارستان منتقل كنين، تا تحت عمل جراحي قرار بگيره. رضا جلو آمد، كنار مادر بزرگ نشست و گفت: من به دكتر قول دادم. مقدمات كار رو فراهم كردم، اما وقتي موضوع رو با پدر در ميون گذاشم، دو پاش رو تو يه كفش كرد كه الا و بلا به بيمارستان نميام. از ما اصرار بود و از پدر انكار، كه ميگفت: تو خونه بميرم، بهتره از تخت بيمارستان، چند روز بعد كم كم حالش بهتر و ما هم خاطرمون جمع شد كه حتما تشخيص دكتر اشتباه بوده، مادر دنباله حرف رضا را گرفت و گفت: اما تشخيص اشتباه نبود، يك هفته بعد، دوباره سرگيجه و درد به سراغش آمد و اين بار خيلي زود او رو از پا انداخت. زبونش قفل شد، بدنش به كلي فلج گرديد، گلويش آن قدر ورم كرد كه نفس كشيدن هم برايش مشكل شد. پدر نگاهش را از روي مادر بزرگ به روي مادر چرخاند با گوشه آستين اشك از چشمان خيسش پاك كرد و گفت: تو خيلي زحمت كشيدي زهرا. مادر گفت: تو درد ميكشيدي امير. من طاقت رنج كشيدن تو رو نداشتم. پدر گفت: تو بيشتر از من رنج كشيدي مثل يك بچه تر و خشكم كردي. مادر سرش را پاييين گرفت، نگاهش را به گل قاليچه زير پايش انداخت و آرام زمزمه كرد: من فقط وظيفهام رو انجام دادم. پدر گفت: تو بيمارستان مدام بالا سرم بودي و پرستاريم كردي.
مادر گفت: تو نميتونستي نفس بكشي، خرناسه ميكشيدي، با گريه به دكترا التماس كردم. گفتند: براي تنفس بهتر، بايدگلويش سوراخ بشه و گرنه با مسدود شدن كامل مجاري تنفسي، مرگش حتمي يه. اما من قبول نكردم، هر چه اصرار كردن نپذيرفتم. بعد مادر زندگ زد و گفت خواب ديده كه تو رو به مشهد ببريم، چون اين جا هم طبيبي هس. وقتي شنيدم، گريهام گرفت، چه طور من كه سالها مجاور آقا بودم، طبيب حقيقي رو از ياد برده بودم. خان دايي كه ساكت به پشتي تكيه زده و در فكر فرو رفته بود، سكوتش را شكست و پرسيد: اون نور چه بود؟ نوري رو كه ديدي، تعريف كن. يك نور سبز بود، وارد اتاق شد، به اطراف گلاب ميپاشيد و پيش ميآمد. همه اتاق را بوي گلاب پر كرده بود به سوي من آمد، به روي من هم گلاب پاشيد، صدايي شنيدم كه گفت: برخيز، همه نگرانتن. گفتم: نميتونم، دستم رو گرفت، من رو به روي تخت نشوند. به صورتش خيره شدم جز نوز چيزي نديدم دوباره صداش رو شنيدم كه گفت: برخيز همه منتظرتن. برخاستم، خداي من! خواب ميديدم. از نور خبري نبود. اما اتاق پر از بوي خوش گلاب بود. با تحير دستي به گلوم كشيدم، هيچ ورمي نداشت. پاهام رو تكون دادم، سالم بودن، با ناباوري از جا برخاستم، رو پاهاي خودم ايستاده بودم، بعد حيران، به بيرون دويدم با پاهايي كه مدتها چون چوبي خشك بودن و فرياد ميكشيدم با زباني كه ماهها قفل شده بود. خان دايي گفت: معجزس. مادر گفت: - معجزه دل شكسته مادر بزرگ. معجزه دل شكسته مادر بزرگ. پدر دست مادر بزرگ را بوسيد و گفت: قربون دل شكستهات، مادر. مادر بزرگ فقط گريست، لبهايش تكان خورد، اما چيزي نگفت، خان دايي گفت: دل شكسته محاله كه پاسخ نگيره، آقاي جواب دلهاي شكسته رو خيلي زود ميده. بعد تعريف كرد: خدا بيامرزه پدرم رو، او ميگفت كه در زمان سلطنت نادر، مرد نابينايي براش شفاي جشمانش به زيارت امام رضا (ع) ميياد. مدتها در حرم امام دخيل ميشينه اما شفا پيدا نميكننه، يه روز كه نادر به قصد زيارت به حرم ميياد، اونو ميبيه و ميپرسه: چرا اين جا نشستي؟ مرد ميگويد: - دخيل نشستم. دخيل؟ دخيل كي؟ براي چي؟ - دخيل امام، براي شفاي چشمام. نادر تأملي ميكند، بعد از مرد كور ميپرسد: - آيا منو ميشناسي؟ مرد ميگويد: - چگونه بشناسمت كه از بينايي خان دايي قصه را كه تمام كرد، دوباره بر پشتي تكيه زد و به مادر بزرگ گفت: - با دل شكستهات براي ما هم دعا كن خواهر. پدر كنار حوض نشست و مشغول وضو گرفتن شد؛ در حالي كه هنز رايحه خوش گلاب در فضاي خانه جاري بود. محرومم؟ نادر ميگويد: - من نادر شاه افشارم، دارم به زيارت مشرف ميشم. اگر تا بر گردم شفاي چشمات رو نگرفته باشي، من جونت رو خواهم گرفت. اين را ميگويد و وارد حرم ميشود. پيرمرد بيچاره بر خاك ميافتد و زار ميزند، ساعتي بعد كه نادر از زيارت برميگردد، مرد را شفا يافته و بينا مييابد، ميپرسد: چگونه شفا يافتي مرد؟ - ميگويد: با دل شكسته. نادر ميگويد: دل شكسته؟ آري، پس از تهديد تو، دلم شكست و امام پاسخ دل شكسته را خيلي زود ميده، در اين مدت كه اين جا دخيل نشسته بودم فقط يك چيز كم داشتم، اون هم دل شكسته بود. ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
D1738917T14181612(Web) (1)-mc.mp3
9.65M
🖤امام جواد (ع)، امام نهم ما شیعیان و فرزند امام رضا (ع) است. 🤔در کتاب سوغاتی، داستان‌هایی از زندگی این امام گرامی روایت شده و درس‌های بزرگی در هر داستان وجود دارد. اگر شما هم به شنیدن داستان زندگی امامان و معصومین علاقه‌ دارید، پیشنهاد می‌کنم کتاب سوغاتی را بشنوید. 🔎موضوعات قصه ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
15.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تعلیم_و_تربیت تمدن_سازی 🔻استاد رحیم‌پور درجمع فرهنگیان: دهه شصت از اون‌ور بام افتاده بودیم الان از این‌ور... ⬅️ متأسفانه یک نظام آموزشی طبقاتی، دوباره بازسازی شده است❗️ استاد ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ویژگی های نفاق و منافقین ✅ جلسه 9 (بخش ششم) 🎙آیت الله مجتبی تهرانی(ره) 📖 منافق به آسانی دروغ می‌گوید ✍️در سورۀ منافقون در مورد نبوّت مطرح کرده و می‌فرماید:«إِذَا جَاءَكَ الْمُنَافِقُونَ قَالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللَّهِ وَاللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّكَ لَرَسُولُهُ وَاللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّ الْمُنَافِقِينَ لَكَاذِبُونَ»1️⃣؛منافق دروغ می‌گوید. و آخرش هم در آیه دیگر دارد که می‌رسد به اینکه: «وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ بِمَا كَانُوا يَكْذِبُونَ»2️⃣. از خصوصیّات نفاق این است که توأم با کذب است؛ یعنی اگر کسی مبتلا به این بیماری بشود، بی برو برگرد است. حتّی در باب دروغ داریم که اگر دروغ گفتن برای کسی آسان بشود، بدانید که منافق می‌شود. این‌ها رابطۀ تنگاتنگی دارند و لازم و ملزوم هم هستند. اوّل بحثم گفتم: مثل اینکه بین این دو رذیلۀ کذب و نفاق تلازم هست و با هم هستند. 1️⃣ (ای رسول ما ) چون منافقان ریاکار نزد تو آیند گویند که ما به یقین و حقیقت گواهی می دهیم که تو رسول خدایی و خدا می داند که تو رسول اویی و خدا هم گواهی می دهد که منافقان سخن دروغ می گویند.سورۀ مبارکۀ منافقون، آیۀ 1 2️⃣ و برای ایشان است عذابی دردناک، به سبب آنکه پیوسته دروغ می‌گفتند. سورۀ مبارکۀ بقره، آیۀ 10 ص158 و 159 https://eitaa.com/zandahlm1357