eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
55.1هزار عکس
40.9هزار ویدیو
1.8هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟💐🌟💐 🌟💐🌟💐 💐🌟💐 🌟💐 💐 💐قسمت پنجاه و هفتم 🌟 🔱داستانهاى_هزار_و_يك_شب_دربار 🔰خاطرات_پروين_غفارى 🔱مطب دکتر ایادی در خیابان کاخ بود و به دلیل نزدیکی محل کارش به خانه ما عیادت از مرا بهانه می کرد و می آمد.👨‍⚕ ⚜ مجرد بود و علاقه عجیبی به لباس نظامی داشت. من به یاد نمی آورم او را در غیر لباس نظامی دیده باشم .💂 🔱پس از اظهار لطف و عشقی که از من دیده بود با بی پروایی بیشتری به خانه ما می آمد. مادرم هم از ماجرای ما آگاهی یافته بود و به شدت از محمدرضا می ترسید و مرا از عواقب چنین کاری نهى می کرد .چون بیم داشت شاه به این رابطه پی ببرد❌⛔️ ⚜ ایادی پزشک معتمد اوست و به دلیل اینکه بهایی بود مورد شخص توجه شخص شاه قرار داشت .در مدتی که من در دربار رفت آمد داشتم احساس کردم که شاه به دوستان بهایى اش بیشتر اهمیت میدهد .ایادى نیز از آن جمله بود🫂👥 🔱 از وقتی که ایادی با گشاده دستی جواهراتی برای من هدیه آورد و مبالغی وجه نقد نیز پرداخت ،مادرم از او اظهار رضایت میکرد .من مى دانستنم که ایادی در تهران و در میان دوستان بهایی خود نفوذ فراوان دارد .من می خواستم او را همچنان تشنه خود نگه دارم. یقیناً او در آینده بسیاری از مشکلات من را برطرف می کرد.💰💸 ⚜محل دیدار های ما نیز بسیار طبیعی بود .چون یا او برای عیادت من به خانه می آمد یا من به عنوان مریض به مطب اومی رفتم .به شدت واله و شیدای من بود. با این همه می دانست که من با مردان دیگری دوستی و معاشرت دارم اما به روی خود نمی آورد همین که در هفته یک یا دو بار با او بودم راضی بود.💃🕺 🔱 یک روز مادرم خبر داد که غلامرضا برادر شاه پیغام خصوصی داده و مایل است مرا ببیند و پیرامون یک مسئله مهم صحبت کند ‼️ ⚜حدود ساعت ۱۱ شب تلفن زنگ زد شخص غلامرضا بود .بسیار گرم با من احوالپرسی کرد و گفت : _همین الان راننده اش را دنبال من مى فرستد تا مرا به قصر بزرگ و خانه اش دعوت کند.....🚘 ادامه دارد ✍ 📔برگرفته از كتاب تا سياهى در دام شاه 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
عاشقانه مذهبی: 💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 ‎ ‎چشمامو سریع انداختم پایین گرچه سر اونم پایین بود، باز عطرش به تندی منو از نفس انداخت ‎مهسا که تعلل منو دید گفت: چیزی شده عباس آقا؟ ‎همونطوری که سرش پایین بود گفت: چند لحظه می خاستم وقتتون رو بگیرم معصومه خانم، اگه اجازه بدین البته ‎احساس کردم دهانم خشک شده، آروم بلند شدم و دنبالش با فاصله ی یه متری راه افتادم!! حتی برنگشتم عکس العمل مهسا رو ببینم ‎چند قدم که از مهسا دور شدیم و انگار تشخیص داد که دیگه مهسا صدامونو نمیشنوه گفت: واقعا عذر میخام، میدونم کارم درست نیست ... ولی منو ببخشین باید یه چیز مهمی رو بهتون میگفتم قبل اینکه دیربشه ... راستش ... راستش ... ‎وای که چقدر حاشیه میره حال منو درک نمیکنه خب ادامشو بگو دیگه .. 😓 ‎از گوشه چشم دیدم که دستشو به پیشونیش کشید و گفت: میخاستم قبل خاستگاری رسمی که میایم خونتون حرفمو بزنم ‎خاستگاری!!! پس مهسا درست میگفت ..کمی سکوت کرد انگار منتظر تاییدی از من بود، دیگه دیدم از چند ثانیه ام داره سکوتش طول میکشه، به زور زبونم و تو دهن خشکم چرخوندم و گفتم: بفرمایین ‎با این که با فاصله ایستاده بودیم و هر دومون سرامون پایین بود ولی احساس می کردم اصلا ازین وضع رضایت نداره ‎- خب راستش ... راستش مادرم، چطوری بگم، مادرم... ‎وای که دیگه داشتم کلافه می شدم، یکی از عطر یاسش که در فاصله چند قدمی داشت دیوونم میکرد یکی ام از حاشیه رفتن و این دست اون دست کردنش ‎- مادرم شما رو به من معرفی کرد برای ازدواج، من امسال می خاستم شمال بمونم اما بخاطر اینکه قبل خاستگاری رسمی باهاتون یه صحبت مهم کنم اومدم ‎دیگه اعصابم داغون شده بودم، وای که سمیرا جات خالی که بهت بگم آقای یاس رفته رو مخم! دیگه کنترلمو از دست دادمو گفتم: میشه سریع حرفتونو بزنین الان دو دقیقه است که فقط دارین حاشیه میرین ‎انگار متوجه کلافگیم شد که سریع گفت: نه نه من منظوری ندارم، فقط آخه خودمم نمی دونم چرا اینجوری شدم، یعنی چی بگم، نمیدونم چرا حس میکنم حالم خوب نیست ... ‎دستشو بین موهاش کشید و گفت: نه یعنی حالم، اصلا ولش کنین، من ... ‎نمی دونم چرا در اوج کلافگیم داشت از حرکاتش خنده ام می گرفت، سرمو چرخوندم و به مهسا نگاه کردم، لبخندی رو لبم نشست خداروشکر خودشو با موبایل سرگرم کرده و حواسش به ما نیست 💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 ‎- انقدر حال الانم ضایع است که بهم میخندین ‎😳یعنی من غلط کردم گفتم این اصلا منو نگاه نمیکنه با این که سرش پایین بود نمیدونم چطور فهمید من داشتم لبخند میزدم، ای نامرد نکنه بالاسرتم چشم داری!! ‎کمی خودمو جمع و جور کردم و سعی کردم رومو بیشتر با چادر بگیرم ‎- من اصلا به حال شما نمیخندم، شما امرتونو بفرمایین ‎نفسشو با کلافگی بیرون داد و گفت: خب ببینین من خیلی وقته با مادرم مخالفت میکنم که نمیخام ازدواج کنم اما ایشون اصرار دارن .. ‎کمی سکوت کرد و ادامه داد: دلیل مخالفت منم اینه که نمیخام وقتی نیستم یه نفر بدون من تنها باشه، من از وقتی از پاریس برگشتم دنبال کارای رفتنم به ... راستش، راستش یکی از دلایل برگشتن از پاریس هم، سوریه بود، طاقت نیاوردم تو آسایش و آرامش اونجا زندگی کنم و خبر بهترین دوستمو بشنوم، ببینین من ... من ... ‎باز سکوت، باورم نمیشد .. حرفایی رو که داشتم می شنیدم غیر قابل باور بود، امکان نداره حقیقت باشه، میخواد بره جنگ، نه ...باور نمیکردم که این آقای از خارج اومده دلش می خواد بره سوریه برای جنگ اصلا رفتاراش تناقض داشت و به یه آدم خارج رفته نمیخورد ! همین حرف زدنش با یه دختر یعنی واقعا وقتی تو خارج هم با دخترا حرف میزد اینجوری استرس میگرفت !! یا فقط با من مشکل داره! 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس ❣️ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 https://eitaa.com/zandahlm1357
7.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
16.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸تلاوت با صدای خاص و معنوی استاد طبلاوی سوره مبارکه 🌺 بشنوید و لذت ببرید😍 ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357