eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.7هزار دنبال‌کننده
48.9هزار عکس
35.6هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
حرکت فلک شیخ ابوطالب مکی در کتاب قوت القلوب آورده است که: افلاک بر اثر نفوس بنی آدم حرکت می‌کنند وی این مطلب را از محی الدین عربی نقل کرده است. گویند هر کس که بدور فلک حادثه زای یک دم به مراد دل نشست از سر و پای رقاص اجل ز بهر نظارگیان دستش بگرفت و گفت بالا بنمای مولوی این قضا را گونه گون تصریفهاست چشم بندش یفعل اللّٰه مایشاست گر شود ذرات عالم پیچ پیچ با قضای آسمان هیچند هیچ چون قضا بیرون کند از چرخ سر عاقلان گردند جمله کور و کر قبه ای برخاستی گر از حباب آخر این خیمه است بس واهی طناب این جهان و اهل آن بی حاصل اند هر دو اندر بی وفایی یک دل اند زاده دنیا چو دنیا بی وفاست گر چه رو آرد بتو آن رو قفاست نفس بد عهد است زان رو کشتنی است او دنی و قبله گاه او دنی است نفسها را لایق است این انجمن مرده را در خور بود گور و کفن نفس اگر چه زیرکست و خورده دان قبله اش دنیاست او را مرده دان این هنرهای دقیق و قال و قیل قوم فرعونند اجل چون آب نیل سحرهای ساحران آن جمله را مرگ چوبی دان که آنشد اژدها جادوییها را همه یک لقمه کرد یک جهان پر شب بدان را روز کرد نور از آن خوردن نشد افزون و بیش بل همان نور است کان بوده است پیش هست افزونی آن را بی دلیل کو بود حادث به علتها علیل چون ز ایجاد جهان افزون نشد آنچه اول او نبود اکنون نشد گویم انیس کنج تنهایی کتابست فروغ صبح دانایی کتابست بود بی مزد و منت اوستادی زدانش بخشدت هر دم گشادی ندیمی مغز داری پوست پوشی به سرّ کار گویایی خموشی درونش همچو غنچه از ورق پر به قیمت هر ورق زان یک طبق زر عمارت کرده از رنگین ادیم است دو صد گل پیرهن در وی مقیم است همه مشکین غزالان توی بر توی ز بس رقت نهاده روی بر روی ز یکرنگی همه یک روی و هم پشت که ننهد هیچ کس بر حرفش انگشت گهی اسرار قرآن باز گویند گه از قول پیمبر راز گویند گهی باشند چون صافی درونان به انوار حقایق رهنمونان گهی آرند از طی عبارت به حکمت‌های یونانی اشارت گهی از رفتگان تاریخ خوانند گه از آینده اخبارت رسانند گهی ریزند از دریای اشعار به جیب عقل گوهرهای اسرار به هر یک زین مقاصد چون دهی گوش کنی از مقصد اصلی فراموش ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
🔅 ۳۲ 🌺 شهید مدافع حرم عبدالله اسکندری: |والله قسم اگر ببینم روزی اسلام در خطر باشد؛ حتی اگر در دورترین نقطه‌ی دنیا هم باشد؛ خود را به آنجا می‌رسانم و بازنمی‌گردم ؛ و آنقدر می‌جنگم تا شهادت را در آغوش بگیرم... ●واژه‌یاب: ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
🍂 🔻 ۲۴۷ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند آن جوان شاکی که با من بد برخورد کرده بود جلو آمد و گفت: «برادر، از دست من ناراحت نباشی. آخر لباس های شما به همه چیز و همه کس میخورد غیر از اسیر جنگی» - درست می‌گویی. - بی خیال حرفهای من شو. باشد؟ - باشد برادر. عیبی ندارد! در این موقع صدای رائد خليل از در سالن بلند شد که می‌گفت: «علی، یالا. یالا. زود باش. باید بروید.» همه صدای رائد خليل را شنیدند. مجبور بودم حاج آقای ابوترابی را ترک کنم و دنبال سرنوشت خودم بروم. دل کندن برایم مشکل بود. ولی چاره ای نبود. به ایشان گفتم: «ظاهرا توفیق ندارم بیش از این خدمت شما باشم. رائد خليل رئیس زندانی است که در آن حبس بودیم. باید بروم ببینم چه برنامه ای دارد. امیدوارم به سلامتی به ایران برگردید و در آنجا مفصل خدمت شما برسم.» حاج آقا با بزرگواری گفت: «برو به کارت برس. امیدوارم هر کجا که هستی خدا کمکتان کند.» همراه دوستانم با جمعیت خداحافظی کردیم و به سراغ رائد رفتیم. انگار عجله داشته باشد گفت: «چقدر لفتش می‌دهی! زود بیا. دارد دیر می شود.» - حالا کجا باید برویم؟ - بیایید دنبال من! او به سمت مرکز اردوگاه حرکت کرد و ما پشت سرش. در یک ساختمان کوچک را باز کرد و گفت: «علی، اینجا محل صلیب است. می روم از آنها بخواهم تا شما را ثبت نام و زمینه آزادی تان را فراهم کنند!» - باشد. ممنون. ما هم منتظریم. هر لحظه که به مرز نزدیک تر می شدم، بوی وطن بیشتر مرا هوایی می کرد. یک ربع بعد رائد آمد و با خوشحالی گفت: «علی، کار درست شد؛ درست درست.» - یعنی چه شد؟ واضح حرف بزن. - بیایید داخ وارد ساختمان و پس از آن وارد اتاق دوازده متری ای شدیم که چند میز چوبی در گوشه های آن چیده شده بود. پشت یکی از میزها خانمی بی حجاب نشسته بود و سرش روی ورقه هایی خم و مشغول نوشتن بود. او بعد از چند دقیقه سر بلند کرد و با نگاهی به ما پرسید: «شما تا حالا کجا بودید؟ چرا الان آمده اید؟» - پیش دوستانمان در سالن کناری بودیم. - الان را نمی گویم. می‌گویم چرا تا امروز شما را برای ثبت نام پیش ما نیاورده اند؟ تا حالا کجا بودید؟ . نمیدانم فرانسوی حرف میزد یا انگلیسی. ولی مترجمی حرفهایش را برای ما ترجمه می کرد. جواب دادم: «من علی اصغر گرجی زاده ام. متولد ۱۳۴۲ اندیمشک. پاسدارم. در تاریخ ۴/ ۴ /۱۳۶۷ در جزیره مجنون به اسارت درآمده ام.» مترجم حرفهایم را ترجمه می کرد و خانم در یک ورقه نوشت. بعد از من عباس، اکبر، محمد، و رستم هم خودشان را معرفی کردند. معرفی هایمان که تمام شد، محمد یک مرتبه گفت: «ببین خانم، من برای جنگ به جبهه نیامده بودم. خبرنگار رادیو و تلویزیون بودم و برای تهیه گزارش همراه هیئت آمده بودم ولی عراقی ها مرا فریب دادند و شهر به شهر تا بغداد آوردند و یک مرتبه گفتند تو اسیری و حق برگشتن نداری. از دست این عراقی ها شکایت دارم.» هر چه محمد حرف زد، مترجم ساکت ماند و حتی یک کلمه هم ترجمه نکرد. اکبر گفت: «محمد، به چه کسی شکایت می‌کنی؟ این ها لنگه هم اند.» رائد خلیل در حالی که در گوشه اتاق ایستاده بود و حرف های محمد را گوش میداد هیچ حرفی نزد. یعنی او فارسی بلد نبود. فقط وقتی دید محمد با ناراحتی دارد با خانم صلیب حرف می زند آمد کنارم و گفت: «محمد چه می گوید؟» می دانستم اگر حرف های محمد را ترجمه کنم ممکن است رائد در این دقیقه آخر برایمان مشکل درست کند. برای اینکه اوضاع را عادی نشان بدهم گفتم: مشکلی نیست. محمد دلش برای خانواده اش تنگ شده و اعصابش هم حسابی به هم ریخته. دارد می گوید زود ما را راهی ایران کنید.» گفت: «آها. بگو دیگر دارید می روید ایران. کمی دیگر تحمل کن!» او باز برگشت جای اولش. آرام به محمد گفتم: «بابا، تو هم حالا فیلت یاد هندوستان کرده این حرف ها چیست که می‌زنی، مگر اینجا دادگاه لاهه است که شکایت می‌کنی؟» گفت: «آخر علی آقا، اینها برایم عقده شده.» با آرامش گفتم: «باشد. ولی زبان گاز بگیر. این آخر کار همه چیز را خراب نکن.» بعد از یک ساعت که کار ثبت نام ما در لیست صلیب به پایان رسید، خانم نماینده صلیب سرخ رو به ما کرد و با خنده گفت: «آقایان، شما همین امشب آزاد می شوید و به کشورتان بر می گردید. برایتان آرزوی موفقیت دارم.» چنان حرف می زد که تمام بدنمان به لرزه در آمد. همراه باشید 🍂 ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357