eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
49.2هزار عکس
35.9هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
5.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک سکانس دیگر از تراژدی غزه نماز رئیس بیمارستان کمال عدوان بر پیکر پسر شهیدش 📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
🔶ماجرای خبر کانال عبری درباره شهادت آقای بازیگر 👤سیدجواد هاشمی، بازیگر سینما: 🔹توسط اسرائیلی‌ها شهید نشدم که این اتفاق هم افتاد! از صبح ۲۰۰ پیام فرستادند شهادتت مبارک! ۳۳ بار در فیلم‌ها و سریال‌ها شهید شدم و سی و چهارمین بار هم این‌طور شد. 🔹چندین بار پست گذاشتم و چندین بار اعتقاداتم راجع به وحشی‌گری اسرائیلی‌ها و مظلومیت بچه‌های غزه را مطرح کرده‌ام. چطور ممکن است بچه‌های مظلوم غزه و لبنان زیرآوار بمانند و کسی صدایشان را نشنود. کجا ببریم این عدم عدالت و انصاف را! فارغ از قصه‌های سیاسی، بچه‌های مظلوم غزه و لبنان چه گناهی کردند که واقعاً این همه ترس و لرز را تجربه کنند. 🔹من تمام قد از حرکت فلسطینی‌ها حمایت کردم و اگر این کار را نکنم از انسانیت به دورم. من درباره اوکراین و هر جای دیگری که جنگ باشد این نکته را می‌گویم مردم غیرنظامی، بچه‌ها، کودکان و نوجوانان و هرکسی که اسلحه در دستش نیست در جنگی کشته می‌شود قابل دفاع نیست. هیچ‌کس حق ندارد از کسی که آدم می‌کشد و انسانیت را زیر سؤال می‌برد، دفاع کند. 📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
🔶آخرین قیمت سکه، طلا و ارز 🗓شنبه ۵ آبان ماه ۱۴۰۳ 📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
🔶مهلت ثبت نام آزمون دکتری سال ۱۴۰۴ تمدید شد 🔹مهلت ثبت نام در آزمون ورودی مقطع دکتری نیمه‌متمرکز (Ph.D) سال ۱۴۰۴ در تمام دانشگاه‌ها و مؤسسات آموزش عالی و دانشگاه آزاد اسلامی تا روز چهارشنبه ۹ آبان ماه ۱۴۰۳ تمدید شد./تسنیم 📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
15.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥دیشب، حمله اسرائیل به ایران و روایت‌ها 📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
توصیف فلک عارفی در وصف افلاک گوید: صوفیان کبود پوش همه از غم دوست در خروش همه آتش اندر دل و هوا در جان کرده بر خاک آب دیده روان حافظ سحرم هاتف میخانه به دولت خواهی گفت باز آی که دیرینه ی این درگاهی همچو جم جرعه ی می‌خور که زسر ملکوت پرتو جام جهان بین دهدت آگاهی بر در میکده رندان قلندر باشند که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن ظلماتست بترس از خطر گمراهی * طفیل هستی عشقند آدمی و پری ارادتی بنما تا سعادتی ببری می صبوح و شکر خواب صبحدم تا چند به آه نیمه شبی کوش و گریه سحری بکوش خواجه و از عشق بی نصیب مباش که بنده را نخرد کس به عیب بی هنری ز هجر و وصل تو در حیرتم چه چاره کنم نه در برابر چشمی نه غایب از نظری * عمر بگذشت به بی حاصلی و بوالهوسی ای پسر جام میم ده که به پیری برسی چه شکرهاست در این شهرکه مانع شده اند شاهبازان طریقت به شکار مگسی دوش در خیل غلامان درش می‌رفتم گفت ای بی دل بی چاره تو یار چه کسی بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی کاروان رفت و تو در خواب و کمین گه در پیش وه که بس بی خبر از غلغل بانک جرسی ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
🔅 ۳۴ 🌺 طلبه شهید محمودرضا ساعتیان: |از غافلان نباشید! ‌روزی برسد که حسرت بخورید عُمر بر باد رفت و پایم لبِ گور رسید، ولی آمادگی ندارم. فردای قیامت همه‌ی ما مسئولیم. این شهیدان جلوی تک تکِ ما را می‌گیرند و سؤال می‌کنند: ما برای انقلاب و اسلام خون دادیم، شما چه کردید؟ چه جوابی داریم به آنها بدهیم؟ الآن وقتِ غفلت نیست. میدانِ عمل و کار آماده است؛ باید از این خوابِ غفلت بیدار شد. ●واژه‌یاب: ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
🍂 🔻 ۲۴۹ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند پنج اتوبوس پر شد. کنار راننده دو نفر مسلح نشسته بودند. با فرمان فرمانده پنج اتوبوس از اردوگاه خارج شدند. آنقدر دلم گرفت که دوست داشتم نعره بزنم. اتوبوس ها که از اردوگاه بیرون رفتند صدای اذان هم بلند شد. به بچه ها گفتم: «حالا که وقت نماز شده لااقل نمازمان را بخوانیم ببینیم بعدش چه می شود.» بلند شدیم از شیر آب کنار ساختمان وضو بگیریم. نگهبان نگاهی به ما کرد و گفت: «کجا؟» گفتم: «می خواهیم نمازمان را بخوانیم.» به همین جا بخوانید. - می خواهیم وضو بگیریم. - یکی یکی بروید وضو بگیرید و برگردید! کنار شیر آب نشستم و آن را باز کردم. آب سردی روی دستم ریخت. در حين وضو دعا کردم: «خدایا، این آخرین وضو و نمازی باشد که در عراق می گیرم و می خوانم!» کنار همان سرباز نماز مغرب و عشا را خواندیم. ساعت هفت و نیم شب بود. هر شب این موقع نگهبان شام ما را می داد. امشب خبری از شام نبود. حال خوردن هم نداشتیم آن قدر اضطراب داشتیم که نه احساس گرسنگی می کردیم و نه تشنگی، نگاهی به بچه ها کردم. دیدم اوضاع روحی آنها هم مثل من خراب است - خدا خدا می‌کردیم نام ما هم خوانده شود و سوار اتوبوس های آزادی شویم! کارمان شده بود نگاه کردن به بچه هایی که سوار اتوبوس می شدند. لحظات سخت می‌گذشت. محمد آن قدر سیگار کشید که سیگارهایش تمام شد. می گفت: «کسی گیر نمی آید از او سیگاری بگیرم!» آنچه عصبی مان می کرد این بود که نمی دانستیم برای چه نگهمان داشته اند و نمی گذارند برویم! اگر قرار بود آزاد نشویم که این همه راه ما را نمی آوردند! با خودم گفتم: حتما بعد آمدن ما تصمیمشان عوض شده!» از ناراحتی روی زمین دراز کشیدم. ساعت نه شب بود. آسمان پر از ستاره بود. نگاهم به ستاره ها گره خورد. چشمک زدن ستاره ها در این اوضاع خراب، کمی حال روحی ام را بهتر کرد. در دلم این نبود که ماندنی هستم و به ایران نمی روم. ولی با وجود این، کنترل روحیه ام کار مشکلی بود. سه اتوبوس دیگر هم پر شد و از اردوگاه بیرون رفت. هر چه چشم چشم کردم بلکه حاج آقای ابوترابی را ببینم، نبود؛ انگار آب شده و توی زمین رفته بود. گفتم: «خدایا، این چه تقدیری است که برای ما رقم زده ای؟ یعنی ندیدن ابوترابی هم حکمتی دارد؟» تنها دو اتوبوس در گوشه محوطه مانده بود. امیدم سوار شدن به این دو ماشین بود. ساعت نه شب شد. داشتم از کوره در می رفتم که سروکله رائد خليل پیدا شد. تا نزدیکم رسید گفتم: «رائد خلیل این چه وضعی است؟» - چه شده علی؟ - چرا ما را نگه داشته اید؟ . مگر چه شده؟ - چه شده ؟ اسم همه را خواندند ولی هنوز کسی اسم ما را نخوانده! این چه بساطی است که سر ما در آورده ای؟ بچه های دیگر هم زبان به اعتراض باز کردند. رائد خليل خنده‌ای کرد و گفت: «ناراحتی ندارد. خب، حالا همه بروید سوار اتوبوس شماره ۱ بشوید.» تا این حرف از دهان رائد خارج شد، انگار دنیا را به ما دادند. می خواستم صورتش را ببوسم. گفتم: بچه ها، سریع. تا پشیمان نشده.» رائد صدا زد: «علی، گوش کن.» - باز چه شده رائد؟ - شما پنج نفر دقیقا روی صندلی های پشت سر راننده و کمک راننده بنشینید. چرا؟ - چرا ندارد. این دستور است. گرچه حرفش سنگین و مشکوک بود؛ ولی نشنیده گرفتم و به سرعت برق و باد وارد اتوبوس شدیم و در همان صندلی هایی که گفته بود نشستیم. بعد از چند دقیقه، باقی اسرا آمدند و پشت سر ما نشستند. هر کس از کنار ما رد می‌شد نگاهی به ما می کرد که از چند تا فحش بدتر بود. عباس گفت: «اینها چرا این طوری نگاه می کنند؟» - توجه نکن. مهم این است که سوار شدیم. ۔ مگر ما چه کرده ایم؟ عباس، آنها فکر می‌کنند ما جزو سازمان مجاهدین هستیم و عراقی ها دارند به ما کمک می کنند. این جواب را به عباس دادم. ولی از نگاه بچه ها خجالت می کشیدم و احساس حقارت می کردم. همراه باشید ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357