138.mp3
2.16M
┄┅═✧☫✧═┅┄
💯@zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
صاعقه و طلا صاعقه باعث میشود طلا و نقره در کیسه بسوزد و به کیسه آسیبی نرسد، به تواتر برای ما نقل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لغت یا پزشکی
مؤلف قاموس این کتاب را زیبا تألیف کرده ولی در برخی جاها به موضوعاتی پرداخته که وظیفه طبیب است نه لغوی. و البته این راه و روش اوست. مثلاً به مناسبت واژه «کرکی» یعنی مرغ کلنگی مینویسد: هرگاه زَهره و مغز این پرنده را با روغن زنبق مخلوط کنند و انفیه بسازند، برای رفع فراموشی اثر عجیبی دارد و ممکن است پس از آن چیزی را فراموش نکند. اگر زهره آن را با آب چغندر مخلوط کنند، و سه روز به دماغ بکشند از بیماری رعشه جلوگیری کند و اگر زهره آن را به بدن بمالند از خارش و پیسی جلوگیری کند.
این موضوعات که در کتاب مطرح شده مربوط به ابن بیطار ابومحمد عبداللّٰه اندلسی متوفای ۶۴۶ است نه لغوی.
#کشکول_شیخ_بهاء
┄┅═✧☫✧═┅┄
💯@zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۴ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۵
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 یکباره دیدیم نیروهای تازه نفس زرهی عراق دوباره سازماندهی کرده و به سمت ما می آیند. فکر میکنم بین بچه ها فقط من آرپی جی داشتم. همه فریاد زدند: "محمد بزن... محمد بزن..."
یکی از تانکهای جلویی را نشانه گرفتم، گلوله از بالای تانک رد شد. فقط همان یک موشک آرپیجی را داشتم. انگار بزرگترین سرمایه دنیا را از دست دادم. تانکها شروع به پیشروی و شلیک کردند. فریاد زدم برادرها عقب نشینی ... عقب نشینی ... !»
پاهایم از خستگی می لرزید. به حدی که نمی توانستم قبضه آرپی جی را حمل کنم؛ بندش را گرفته بودم و قبضه را روی زمین میکشیدم. دهان و لبهایم از خشکی مثل چوب شده بود. هر طور بود دوباره خودمان را به سه راه کشتارگاه رساندیم. حوالی عصر بود. نفس نفس میزدیم. دیگر توان دویدن حتی راه رفتن هم نداشتیم. تانکهای عراقی هم پشت سر ما می آمدند. در همین بین یک تانک چیفتن ارتش خودمان از سمت دیگر تخته گاز به طرف ما می آمد. بچه ها ریختند سرش فریاد می زدند "بزن بزن... !" راننده تانک در میان صدای انفجار و هیاهو چیزی نمی شنید و هاج و واج نگاه میکرد. یکی فریاد کشید: «بابا بزن، لامصب بزن... بزن.... ! یکی از بچه ها پرید بالای تانک. تندتند خدمه تانک را می بوسید و تانکهای عراقی را نشانش میداد که به طرف آنها شلیک کند. راننده تازه متوجه شد که وسط معرکه است. صحنه حساس و دلهره آوری بود. در یک لحظه تصمیم گرفت و با مهارت نشانه گیری کرد. با شلیک او تانکی که جلودار تانکهای عراقی بود با صدای مهیبی ترکید. دو ۱۰۶ خودی هم از راه رسیدند؛ یکی سمت راست و دیگری سمت چپ جاده شش تانک دیگر را هدف گرفتند. تانکها شعله کشیدند و یکی پس از دیگری منفجر شدند. بقیه تانکهای عراقی که این اوضاع را دیدند عقب نشینی کردند. دود سیاه غلیظی فضا را پر کرده بود. در این فضا و در حالی که از فرط خستگی نای تکان خوردن نداشتیم شادی و جشن برپا شد. انفجار پی در پی مهمات از توی بعضی تانکهای عراقی مانند فشفشه آسمان را نورباران کرده بود. بچه ها میگفتند ملائک جشن گرفتهاند. یکی از بچه های عرب اسلحه به دست به عربی میخواند و حوسه می رقصید. یکی گفت هی، نرقص حرامه. گفتم «بگذار برقصه، این رقص آتشه، این رقص امروز حلاله، هرکسی میخواهد برقصه برقصه.
همین موقع از پشت بیسیم صدایی بلند شد که: «آقا محمد، آقا محمد به دادمان برسید!
دیدم لهجه اش غیر بومی است. پرسیدم: شما کی هستی؟ روی این فرکانس چه کار میکنی؟
گفت: آقا محمد، ما کارمندهای بندر هستیم، توی ساختمان اداره بندر گیر افتاده ایم. عراقی ها توی محوطه هستند، تو را به خدا به دادمان برسید!
او روی بیسیم مرکزی اداره بندر مکالمات مرا شنیده و فرکانس بی سیم مرا پیدا کرده بود. فتح الله افشاری و بچه های دیگر در خیابان مولوی با عراقی ها درگیر بودند. از خیابان فردوسی وارد محوطه اداره بندر شدیم. با بیسیم تماس گرفتم گفتم نزدیکی ساختمان مرکزی هستیم، شما کجایید؟ گفت: «عراقیها اینجا بودند، عده ای از بچه های شهر و ارتشیها با آنها درگیر شدند. از محوطه بیرون رفتند.» با ماشین تا سنتاب رفتیم. آتش سنگینی در جریان بود. پیش از ما بچه های گروه علی هاشمیان و تکاورها به اداره بندر رفته بودند. جنگ و گریز تا خیابان مولوی کشیده شد. ما هم به تکاورها پیوستیم. همین طور که توی خیابان می دویدیم یکی صدا کرد: «کجا دارید می روید؟»
فرمانده تکاورها بود گفت «عراقیها آن طرف خیابان هستند.» خیابانی به عرض حدود پانزده متر بود. گفت: «بچه ها را بفرست بالای ساختمانها، برویم از بالا درگیر شویم.» رفتیم توی یک خانه از آنجا پشت بام به پشت بام با عراقی ها درگیر شدیم. رسیدیم به خانه ای دیدیم پیرمردی توی حیاط نشسته، به سرش میزند و گریه و ناله میکند که بدبخت شدم بیچاره شدم. صاحب عبودزاده و برادرم محمود هم رسیدند صاحب پیرمرد را کشید کنار با او صحبت کرد. رفتم داخل یکی از اتاقها دیدم دو دختر به عربی حدود بیست و پنج ساله نشسته اند می لرزند و گریه میکنند. صاحب دستم را گرفت و گفت: «تا بچه ها ندیدند برویم. چهار پنج نفر از بچه ها توی حیاط بودند. سریع آنها را از آن خانه بیرون بردم. وسط خیابان تعداد زیادی جنازه عراقی افتاده بود. چند تانک در آتش می سوخت. ما عقبه شان را در صددستگاه و کشتارگاه زده بودیم و این ها در شهر ارتباطشان با عقبه قطع شده بود. عده ای از عراقی ها توی شهر راهشان را گم کرده بودند؛ نه راه پس داشتند نه راه پیش. بعضی شان توی کوچه های بن بست گرفتار شده و با آتش بچه ها از پا درآمده بودند. عراقیهای توی شهر همه قتل عام شدند و بقیه از کشتارگاه تا صددستگاه و تا نزدیک پل نو عقب رفتند. هر طور بود روز دهم مهر به غروب رسید. شاید بتوان آن روز را شاه بیت نبرد و مقاومت خرمشهر نامید.
55.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 پویانمایی زیبای مرحمت
📼 قسمت پنجم : امانت
#کارتون #انیمیشن #پویانمایی
#مرحمت #شهدا
┄┅═✧☫✧═┅┄
💯@zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
✳️ درس تاریخ تطبیقی 🎥 استاد مهدی طائب 🔹 ویژه علاقهمندان به تاریخ 🔹 جلسه سوم ✅ پایگاه نشر آثار اس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
T030728.mp3
51.17M
✳️ درس تاریخ تطبیقی
🎥 استاد مهدی طائب
🔹 ویژه علاقهمندان به تاریخ
🔹 جلسه چهارم
┄┅═✧☫✧═┅┄
💯@zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
متن قرارداد صلح بعضى از مورّخان آورده اند كه معاويه ورقۀ سفيدى كه زير آن را مهر كرده بود، نزد امام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اشغال كوفه توسط معاويه
امام حسن (عليه السّلام) پس از قبول صلح به كوفه بازگشت و طى نامه اى از قيس بن سعد بن عباده نيز خواست تا به كوفه بازگردد. معاويه نيز به سوى كوفه راند و ابتدا در نخيله اردوگاه اميرالمؤمنين (عليه السّلام) و امام حسن (عليه السّلام) در بيرون كوفه فرود آمد؛ گروهى از فرصت طلبان مانند مغيرة بن شعبه, ابوهريره، و نيز ابوموسى اشعرى براى تبريك به او و گرفتن پست و مقام در حكومت معاويه, خود را به نخيله رساندند.
معاويه در جمع مردم به منبر رفت و با كمال وقاحت گفت: من از اين رو با شما جنگ نكردم كه نماز بخوانيد و روزه بگيريد و زكات بدهيد، شما اين امور را انجام مى داديد؛ بلكه تنها براى اين جنگيدم كه بر شما حكومت پيدا كنم و به آن رسيدم. من بر اساس شروطى با حسن بن على صلح كردم و همه را زير پا مى گذارم.
آن گاه وارد كوفه شد و در مسجد كوفه مردم شهر را براى بيعت با خود فرا خواند. اين بيعت به ويژه براى شيعيان اميرالمؤمنين (عليه السّلام) بسيار سخت بود كه بيعت مشاهير آنها داستان دردناكى دارد. معاويه پس از چند روز كه در كوفه بود، مغيرة بن شعبه را به عنوان حاكم كوفه تعيين كرد و سپس به شام بازگشت.
امام حسن (عليه السّلام) چند روز پس از صلح در كوفه بود. بسيارى از مردم از كوتاهى خود در يارى آن حضرت پشيمان شده بودند و مرتب نزد ايشان حاضر مى شدند و ضمن ابزار پشيمانى، آمادگى خود را براى قيام ضدّ معاويه اعلام مى كردند. امام (عليه السّلام) در جواب مى فرمود قراردادى بسته شده است و بايد به آن پايبند باشيم.
به معاويه خبر رسيد مردم به ديدار حضرت مى روند به طورى كه صداى كفش هاى بسيارى از مردم كه به ديدارش مى روند, بلند مى باشد و او به مناسبت هاى مختلف ياد پدرش را زنده مى كند. عمروعاص، مغيرة بن شعبه، وليد بن عقبه و عتبة بن أبى سفيان از معاويه خواستند تا امام را احضار كند و ضمن اعتراض به اين ملاقات ها، آن حضرت را آماج حملات و توهين هاى خود قرار دهند تا عقده گشايى كرده باشند. معاويه ابتدا مخالف بود، اما با اصرار آنها موافقت كرد. امام (عليه السّلام) احضار شد و در مجلس معاويه كه خود و پدرش را مورد اهانتها قرار دادند، چنان همۀ آنها و از جمله معاويه را كه سخنى نگفته بود، كوبيد كه هيچ يك توان پاسخ گويى در خود نديدند.
چند روزى در كوفه ماند، سپس براى بازگشت به مدينه آماده شد. دو تن از شيعيان كوفه خدمت حضرت رسيدند و دربارۀ علّت بازگشت حضرت از كوفه و رفتن به مدينه سؤال كردند. امام فرمود: چاره اى جز اين نداريم.
فرداى آن روز امام حسن (عليه السّلام) همراه با امام حسين (عليه السّلام) و خانواده و كسان خويش از كوفه خارج شد و به سوى مدينه حركت كردند. مردم براى بدرقۀ حضرت گرد آمده بودند. هنگام خداحافظى مردم به سختى مى گريستند.
حضرت امام حسن (عليه السّلام) به مدينه بازگشت و در آن شهر اقامت گزيد، در حالى كه خشم خود را فرو برد و در انتظار فرمان پروردگار خويش بود.
#تاریخ_تشیع
✍️استاد محمد حسین رجبی
https://eitaa.com/zandahlm1357
🔴آیا ایرانیان یه شبه و با زور شمشیر مسلمان شدن ؟
⤵️اصطخری جغرافیدان بزرگِ ایرانی مسلمانِ قرن چهارم هجری گزارش جالبی ازفراوانی آتشکده های استان فارس دارد به گونه ای که هر روستایی هم آتشکده داشته ، ایشان می نویسد(دقت کنید این گزارش چند صد سال بعد از فتح ایران و توسط ایرانی مسلمان نوشته شده) :
◾️هیچ ناحیتی و روستایی نیست که نه درو آتشگاهی هست.آنچه بزرگترست و معروفتر از آن یاد کنیم.
کاریان آتشگاهی است نزدیک برکه حور و آن را بازین خوانند و به زبان پهلوی بر آن نبشته اند کی سی هزار دینار بر آن هزینه شده است.
آتشگاهی بر در سابور هست شبرخشین خوانند.هم در سابور آنجا کی باب ساسان گویند.آتشگاهی هست گنبد کلوش خوانند.
به کازرون آتشگاهی است که آن را چفته خوانند. به شیراز آتشکده ای است مسوبان خوانند.
ودر گبرگی( زرتشتیت) چنانست که هر زنی کی به وقت آبستنی یا به وقت حیض زنا کند پاک نشود تا آنگاه به آتشگاه آید و پیش هربذ(روحانی زرتشتی) برهنه شود و به گمیز(ادرار)گاو ، خویش را بشوید.◾️
📚مسالک و ممالک. ص ۱۰۶
گروه پژوهشی آرتا |