فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ جمع آوری کالاهای فرانسوی از فروشگاه های غرب آسیا و شمال آفریقا
🔺 از چند روز پیش تا کنون درخواست ها برای تحریم کالاهای فرانسوی هر روز بیشتر می شود...
آشنا آشنا:
(68) اجراي جنايت حميد بن قحطبه!
عبيدالله بزاز نيشابوري مي گويد:
من با حميد بن قحطبه طوسي (يكي از حكمرانان هارون) معامله داشتم. روزي براي ديدار او بار سفر بستم. وقتي به آنجا رسيدم، از آمدن من باخبر شد! هنوز لباس سفر بر تن داشتم كه مرا احضار كرد. اين قضيه در ماه رمضان، وقت نماز ظهر اتفاق افتاد.
به نزد او رفتم وي را در اتاقي ديدم كه آب از وسط آن مي گذشت! سلام كردم حميد تشت و آفتابه اي آورد و دست هايش را شست. مرا نيز توصيه به شستن دست ها نمود. سپس سفره غذا را پهن كردند.
من فراموش كرده بودم كه اكنون ماه رمضان است و من روزه هستم! اما در بين غذا خوردن يادم آمد و بلافاصله دست از غذا كشيدم. حميد از من پرسيد:
- چه شد؟ چرا غذا نمي خوري؟
پاسخ دادم:
ماه رمضان است، من نه بيماري و نه عذر ديگري دارم تا روزه ام را افطار كنم، اما شما چرا روزه نيستيد؟!
من علت خاصي براي خوردن روزه ام ندارم و از سلامت نيز برخوردارم.
سپس چشمانش پر از اشك شد و گريست! پس از آنكه از خوردن فراغت يافت از او پرسيدم:
- علت گريستن شما چيست؟
جواب داد:
- هارون الرشيد هنگامي كه در طوس بود، در يكي از شب ها مرا خواست. چون به محضر او رفتم، ديدم رو به روي وي شمعي در حال سوختن است و شمشيري آخته نيز در جلو اوست و خدمتكار او هم ايستاده بود. هنگامي كه در برابر وي قرار گرفتم، چشمش كه بر من افتاد گفت:
- حميد! تا چه اندازه از امير المؤمنين اطاعت مي كني؟(94)
گفتم: با مال و جانم!
هارون سر بزير انداخت و دستور داد به خانه ام برگردم.
از رسيدنم به منزل چنداني نگذشته بود كه مأمور آمد و گفت:
- خليفه با تو كار دارد.
گفتم:
انالله! مي ترسم هارون قصد كشتن مرا داشته باشد. اما چون در برابر وي حاضر شدم، از من پرسيد:
- از امير المؤمنين چگونه اطاعت مي كني؟
گفتم:
- با جان و مال و خانواده و فرزندم.
هارون تبسمي كرد و دستور داد برگردم.
چون به خانه ام رسيدم باز فرستاده هارون آمد و گفت:
- امير با تو كار دارد.
چون در پيش هارون حاضر شدم ديدم او در همان حالت گذشته اش نشسته است. از من پرسيد:
- از امير المؤمنين چگونه اطاعت مي كني؟ گفتم:
- با جان و مال و خانواده و فرزند و دينم.
هارون خنديد و سپس به من گفت:
- اين شمشير را بردار و آنچه اين غلام به تو دستور مي دهد، به جاي آر!
خادم شمشير را برداشت و به من داد و مرا به حياطي كه در آن قفل بود آورد. در را گشود، ناگهان! در وسط حياط با چاهي رو به رو شديم و سه اتاق نيز ديديم كه در همه آنها قفل بود. خادم در يكي از اتاق ها را باز كرد. در آن اتاق بيست تن پير و جوان را كه همگي به زنجير بسته شده و موها پريشان و گيسوانشان ريخته بود، ديدم. به من گفت:
- امير المؤمنين تو را به كشتن همه اينها فرمان داده است.
آنان همه علوي و از نسل علي عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام بودند. خادم يكي يكي آنان را مي آورد و من هم گردن ايشان را با شمشير مي زدم، تا آنكه آخرينشان را نيز گردن زدم! سپس خادم جنازه ها و سرهاي كشتگان را در آن چاه انداخت.
آن گاه، خادم در اتاق ديگري را گشود. در آن اتاق هم بيست نفر علوي از نسل علي عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام به زنجير بسته شده بودند.
- خادم گفت:
- امير المؤمنين فرموده است كه اينان را بكشي! بعد يكي يكي آنان را پيش من مي آورد و من گردن مي زدم و او هم سرها و جنازه هاي آنان را به چاه مي ريخت تا آنكه همه را كشتم. سپس در اتاق سوم را گشود و در آن هم بيست تن از فرزندان علي عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام با گيسوان و موهاي فرو ريخته به زنجير كشيده شده بودند.
خادم گفت:
- امير المؤمنين فرموده است كه اينان را نيز بكشي.
باز به شيوه قبل همه را كشتيم تا اين كه از آنان تنها پيرمردي باقي مانده بود. آن پير به من گفت:
- نفرين بر تو اي بدبخت! روز قيامت هنگامي كه تو را نزد جد ما رسول الله صلي الله عليه و آله وسلم بياورند تو چه عذري خواهي داشت كه شصت تن از فرزندان آن حضرت را كه زاده علي عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام بودند، به قتل رساندي؟
در اين هنگام دست ها و شانه هايم به لرزه افتاد. خادم نگاهي غضبناك به من كرد و مرا اجازه ترك وظيفه نداد! لذا آن پير را نيز كشتم و خادم جسد او را به چاه افكند! اكنون با اين وصف، روزه و نماز من چه سودي برايم خواهد داشت، حال آنكه در آتش، جاودان خواهم ماند!(95)
داستانهای بحار الانوار
https://eitaa.com/zandahlm1357
4_5821366190160742096.mp3
2.47M
این حجاب چیه که بما تحمیل شده
🕊| شهید محمد سعید یزدانیان
خواهرانم ! اولین توصیه من #حجاب توست
برای اینکه خون من و امثال من باعث شده که شما آزادانه در خیابان قدم بزنید بدون اینکه کسی مزاحمتان شود🌱
#حجاب
➖🔝🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂🔝➖
https://eitaa.com/zandahlm1357
#ثواب_نشر_مطالب_هدیه_به_امام_زمان_عج
.......:
#داستان روزگار من (۱۹)
بالاخره پسرا سروکلشون پیدا شد بعد سلام و علیک
شاهین گفت خیلی منتظر موندین ؟؟
من سریع از کوره در رفتمو با عصبانیت گفتم بله که خیلی وقته منتظریم که شما افتخار بدین و بیاید اینجا ما داشتیم بی ابرو میشدیم 😡😡😡
شاهینم با عصبانیت گفت هی تند نرو خب نمیومدی ... سحر رفیقت چی میگه اصلا چرا اینو اوردی تو مخیه چقدر ؟؟😒😒
بهنام پرید وسط و گفت بس کن شاهین خواهشن درست حرف بزن با خانما
بهنام رو به من کردو گفت خانم شرمنده من از طرف دوستم بخاطر بی ادبیش معذرت میخوام ...
حالا اگه اجازه بدین بریم کافی شاپی جایی راحت حرف بزنیم
ماهم قبول کردیمو رفتیم
تو کافی شاپ همش نگاهم به ساعتم بود اما متاسفانه ساعت خوابیده بود بهنام خیلی مزه میریخت و همش ازم تعریف میکرد منم داشتم گوش میدادم خیلی محو حرفاش شده بودم
برای بار دوم که به ساعتم نگاه کردم متوجه توقفش شدم از جام بلند شدمو بیرون و نگاه انداختم واااای هوا تاریک شده بود 😱😱😱
سحرپاشو دیرمون شده هوا تاریکه خدایااا😰😰
بدو سحر ...
بدونه خداحافظی زدم بیرون سحر پشت سرم اومد
عجله نکن دیر نشده که
چرا دیر نشده به مامانم قول داده بودم که قبل تاریک شدن هوا برگردم
بغضم گرفته بود با همون حالت به سحر گفتم یه کاری بکن توروخدا مامانم عصبانی میشه 😢😢😢😢
سحر یه ماشین دربستی گرفت و سوار شدیم هی به راننده میگفتم اقا عجله کن ... اقا یه خرده تندتر ...😰😰
راننده گفت خانوم میشه هولم نکنید حواسم پرت میشه من دارم مسیرمو میرم خب
جلو در رسیدیم
من زود رفتم خونه از روی عجله یادم رفت چادرما سر کنم
درو باز کردمو وارد خونه شدم عموم اینا اومده بودن
یهو با دیدنشون خشکم زد
با زبونم بند اومد به هر زوری که بود سلام دادم
سلام عمو جون خوش اومدید
سلام فرزانه جون عمو جان کجا بودی ؟.
هیچی عمو کتابخونه بودم الان میام پیشتون
دوییدمو رفتم تو اتاقم
وااای خدا چیکار کنم عموم منو با این سرو وضع دید ابروم رفت
ابرویه مامانمم رفت
قلبم تند تند میزدو دستام میلرزید.
ادامه دارد...
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
https://eitaa.com/zandahlm1357