#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
ایجاد تحول
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
37.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای تحول فاطمه خانم🌹♥🌹🌹♥🌹♥🌹
.......:
- پس از توقف کوتاه از بغداد به سامرا حرکت کردیم. هنگامی که او را خدمت امام علی النقی علیه السلام بردم، حضرت پس از احوالپرسی مختصر فرمود:
چگونه خدا عزت اسلام و ذلت نصارا و عظمت حضرت محمد صلی الله علیه و آله و خاندان او را به شما نشان داد؟
پاسخ داد:
ای پسر پیغمبر! چه بگویم درباره چیزی که شما
به آن از من آگاه ترید!
سپس حضرت فرمود: به عنوان احترام میخواهم هدیه ای به تو بدهم. ده هزار سکه طلا یا مژده مسرت بخشی که مایه شرافت همیشگی و افتخار ابدی توست، کدامش را انتخاب میکنی؟
عرض کرد: مژده فرزندی به من بدهید.
فرمود: تو را بشارت باد به فرزندی که به خاور و باختر فرمانروا گردد و زمین را پر از عدل و داد کند پس از آنکه با ظلم و جور پر شده باشد. [۱]
ملیکه عرض کرد: پدر این فرزند کیست؟
حضرت فرمود:
پدر این فرزند شایسته همین شخصیتی است که رسول خدا صلی الله علیه و آله در فلان وقت در عالم خواب تو را برایش خواستگاری نمود. سپس امام هادی علیه السلام پرسید: در آن شب حضرت مسیح علیه السلام و جانشینش تو را به چه کسی تزویج کردند؟
عرض کرد: به فرزند شما، امام حسن عسکری علیه السلام.
فرمود: او را میشناسی؟
----------
[۱]: أبشری بولد یملک الدنیا شرق و غربا و یملأ الأرض قسطا و عدلا کما ملئت ظلم و جورة.
عرض کرد: از آن شبی که به وسیله حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام مسلمان شدم، شبی نبود که آن حضرت به دیدارم نیامده باشد.
جلد ۲
📚داستانهای بحار الانوار
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت نود و هفت : مدتی گذشت و من سرگرم میکردم قلبم را
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت نود و هشت :
“نه” گفتم و قلبم مچاله شد..
“نه” گفتم و زمان ایستاد..
فاطمه خانم با غمی عجیب، پیشانی ام را بوسید ( شرمندتم دخترم.. تو رو به جد امیرمهدی حلالم کن.. )
و چه خوب بود که از قلبم خبر نداشت.
به چشمانِ حلقه بسته از فرطِ اشکش خیره شدم.
رنگِ مردمکهایِ همیشه پناهنده به زمینِ حسام هم، همین قدر قهوه ایی و تیر رنگ بود؟؟
حالا باید برایِ این زن عصبانیت خرج میکردم یا منطقش را میپذیرفتم..؟؟
او رفت.
آن شب دانیال جز نگاهی پر معنا، هیچ چیز نگفت. شاید او هم مانند فاطمه خانم فکر میکرد.
چند روزی از آن ماجرا گذشت و هیچ خبری از آن مادر و پسرِ مهربان نشد..
و من چقدر حریص بودم برایِ یک بارِ دیگر دیدنِ حسامی که تقریبا دو ماه از آخرین دیدنش میگذشت.
مدام با خودم فکر میکردم، میبافتم و میرِشتم.
گاهی خود را مظلوم میدیدم و فاطمه خانم را ظالم.
گاهی از حسام متنفر میشدم که چرا مادرش را به خواستگاری فرستاد.. واقعا حسی نسبت به من داشت؟؟ که اگر حسی بود، پس چرا به راحتی عقب کشید؟؟
گاهی عصبی با خودم حرف میزدم که مذهبی و نظامی را چه به علاقه؟؟
آنها اگر عاشق هم شوند با یک جوابِ “نه” پس میکشند. غرور از نان شب هم برایشان واجبتر است..
با خودم میگفتم و میگفتم.. و میدانستم فایده ایی ندارد این خودخوری هایِ احمقانه و دخترانه..
عمری نمانده بود که عیب بگیرم به آن مادر دلسوخته و مُهرِ خباثت بنشانم بر پیشانی اش. بماند که وجدانم هم این رای را نمیپذیرفت، چون این زن مگر جز خوبی هم بلد بود؟؟
حالا دیگر فقط میخواستم آرام شوم. بدون حسام و عشقی که زبانه اش قلبم را میسوزاند.
روزها پیچیده در حجابی از شال، به امامزاده ی محبوبِ پروین پناه میبردم و شبها به سجاده ی مُهر نشانِ یادگار گرفته از امیر مهدی..
و این شده بود عادتی برایِ گول زدن که یادم برود حسامی وجود دارد..
آن روز در امامزاده، دلِ گرفته ام ترک برداشت و من نالیدم از ترسها و بدبختی ها و گذشته ی به تمسخر پر افتخارم.. از آرامشی که هیچ وقت نبود و یک شیعه به خانه مان هُلَش داد..
از آرامشی که آمد اما سرطان را بقچه کرد در آغوشم، و من باز با هر دَم، هراسیدم از بازَدمِ بعدی..
گفتم و گفتم.. از آرزویم برایِ یک روز خندیدن با صدایِ بلند، بدونِ دلهره و اضطراب..
و چقدر بیچاره گی شیرین میشود وقتی سر به شانه ی خدا داشته باشی..
بعد از نماز ظهر، بی رمق و بی حال در چنگال درد و تهوع به قصد خانه از امامزاده بیرون آمدم.
آرام آرام در حیاط قدم میزدم و با گوشه چشم، تاریخ رویِ قبرها رو میخواندم..
بعضی جوان.. بعضی میانسال.. بعضی پیر.. راستی مردن درد داشت؟؟
ناگهان یک جفت کفشِ مشکی سرمه ایی در مقابل چشمانم سبز شد.
سر بالا آوردم. صدایِ کوبیده شدنِ قبلم را با گوشهایم شنیدم. چند روز از آخرین دیدنم میگذشت؟؟
زیادی دلتنگ این غریبه نبودم؟؟
این غریبه با شلوار کتانِ مشکی و پیراهنِ مردانه یِ سرمه ایی رنگش، زیادی دلنشین نبود؟؟
طبق معمول چشم به زمین چسبانده بود. با همان موهایِ کوتاه اما به سمت بالا مدل داده اش، و ته ریشی که نظمش ، جذابتی خاص ایجاد میکرد.
و باز هم سر بلند نکرد. ( سلام سارا خانووم.)
همین؟؟؟ نمیخواست حالم را بپرسد؟؟ حالم دلم را چه؟؟ از آن خبر داشت؟؟
آنقدر عصبی به صورتش زل زدم که زخمِ تازه ترمیم شده ی گوشه ابروهایش هم آرامم نکرد. حتما سوغاتِ آن دو روز سرگردانی در سوریه بود.
چند دقیقه پیش در امامزاده از خدا خواستم تا فکرش را نیست و نابود کند..
و خدا چقدر حرف گوش کن بود و نیستش را هست کرد..
بغض گلویم را به دندان گرفت، انگار کسی غرورم را به بازی کشانده بود.
زیر لب جوابش را دادم و با پاهایی سنگ شده از کنارش گذشتم.
کمی مکث کرد. سپس با قدمهایی بلند در حالی که صدایم میزد، مقابلم ایستاد. دستانش را به نشانه ی ایست بالا برد (سارا خانم.. فقط چند دقیقه.. خواهش میکنم..)
با تعجب نگاهش کردم. پسرِ مذهبی و این حرفها؟؟
لحنش مثل همیشه محترمانه بود ( از دانیال اجازه گرفتم تا باهاتون صحبت کنم..)
نفسم را با صدا بیرون دادم. اجازه گرفته بود.. آن هم برای صحبت با دختری که در دل آلمان سانت به سانت قد کشیده بود..
ادامه دارد..
بامــــاهمـــراه باشــید🌹https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
💠 #مبانی_دعا 🎤 با توضیحات #استاد_احسان_عبادی 🎬 جلسه 80 👈💥 توجه تاریخ این فایلها به روز نیست ❇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اخلاق مهدوی 105.MP3
3.11M
💠 #مبانی_دعا
🎤 با توضیحات #استاد_احسان_عبادی
🎬 جلسه 81
👈فرق بین معاند و مستضعف در دعا رعایت شود
❇️ 90 جلسه
۵. فراهم کردن اسباب این است که کار را نزدیک بکنیم، که عالم برای آمدن حضرت مهیا بشود. امام خمینی قدس سره
۶. اگر این جمهوری اسلامی از بین برود، اسلام آن چنان منزوی خواهد شد که تا ابد، مگر در زمان حضور حضرت مهدی علیه السلام نتواند سرش را بلند کند. امام خمینی قدس سره
▪️سالروز شهادت حضرت امام جواد علیهالسلام تسلیت باد ...
https://eitaa.com/zandahlm1357
سلام لطفا
#اندڪی_تأمل🇮🇷👇
eitaa.com/joinchat/3717922818Ca7721d8525
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️تو از ازل جوادی و
ما از ازل فقیر
#استوری#امام_جواد
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم