eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
47.9هزار عکس
34.8هزار ویدیو
1.6هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
37.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ سلسله جلسات کارگاه 9 💠 جلسه 9⃣ ( ویژگی های ولی فقیه ) 🎤 🔸انتشار فایلها آزاد و بلامانع است 👌 مبانی ولایت فقیه خود را قوی کنید تا در فتنه های آتی در امان باشید
2⃣نکته دوم اینکه شورا و مشورت در امر خلافت برای نخستین بار مطرح شد. ابن عوف به دلیل خویشاوندیش با عثمان در انتخاب او متهم بود. بنابراین، مشاوره با مردم می توانست پوششی برای آن به شمار آید. به علاوه، آن دو، عقد اخوت با یکدیگر داشتند، درست همانطور که ابوبکر و عمر چنین عقد اخوتی داشتند. 👈آنچه اهمیت دارد نقش "شورا" است. در حالی که شورا تنها در میان شش نفر برگزیده بود، اما همین مقدار راه حل جدیدی برای انتخاب یک نفر از میان شش نفر محسوب شد. چنین شیوه ای، نوعی شورای محدود در میان چند نفر نخبه قریشی است، به طوری که کسی به جز آنان حق⚡️مداخله نداشت. تاثیر این شیوه در دوره های بعدی، در میان برخی از مخالفان امام علی (ع)، و نیز در میان زبیری ها که ضد امویان بودند، دیده شده است. 3⃣نکته سوم در ارتباط با مساله بیعت است. پس از بیعت ابن عوف و سایر اعضای شورا، علی(ع) از بیعت با عثمان سرباز زد. ابن عوف به او گفت: بیعت کن والا گردن تو را خواهم زد. امام از خانه بیرون رفت. اصحاب شورا👥 در پی او رفته، به آن حضرت گفتند: بیعت کن والا با تو جهاد خواهیم کرد؛ آنگاه امام همراه آنان آمد و با عثمان بیعت کرد. این مساله ای است که مورد انتقاد واقع شده است. در آنجا مقداد از علی (ع)✨ سوال کرد: آیا اهل مقاتله است تا آنان نیز او را کمک کنند امام فرمود: با کمک چه کسی با آنان جنگ کنم. 💬این سخن اعضای شورا با امام، بر اساس این گفته عمر بود که هر کس از بیعت تخلف کرد گردن او را بزنند. پیش از این اشاره کردیم که عمر از جمله کسانی بود که معتقد به گرفتن بیعت، به زور بود.⚔ بعدها خواهیم دید که امام پس از روی کار آمدن، حاضر نشد از کسانی که حاضر به بیعت نبودند، به زور بیعت بگیرد. 4⃣چهارمین نکته آن که یکی از آثار جانبی شورا آن بود که اعضای شورا بعدها به هوس خلافت افتادند. با کاری که عمر کرده بود، این افراد تصور می کردند که شایسته خلافت هستند. نتیجه چنین توقعی، ایجاد آشوبهای بعدی و نیز مخالفتهایی بود که با عثمان و سپس در برابر علی (ع) پیش آمد. تحلیل معاویه این بود که شورای عمر سبب اختلاف میان مسلمانان شده است. زیرا طلحه، زبیر و سعدبن ابی وقاص، چنین میپنداشتند که لیاقت خلافت دارند. 📚شیخ مفید نیز درباره سعدبن ابی وقاص می نویسد: او شخصا کسی نبود که خود را برابر با علی (ع)✨ بداند؛ اما از زمانی که در شورا وارد شد، احساسی در او پدید آمد که اهلیت خلافت را دارد و همین بود که دین و دنیای او را خراب کرد. 👈ابن ابی الحدید از استاد خود چنین تحلیلی را نقل کرده که هر یک از اعضای شورا در درون خود چنین احساسی را پیدا کردند که زمینه خلافت و ملک را دارند؟ این امر آنان را همچنان به خود مشغول می داشت تا کار به اختلافات بعدی رسید. 🔹ادامه دارد ... ✍بـرگرفته از کتاب "تـاریخ سیاسی اسلام، ج2، ص139-147"، رسول جعفریان. ۸۸
آیا میدانید؟ .......: @zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌍 در نگاه اول شاید تصور کنید که این یک تلسکوپه ، اما فقط یک دروبین فیلمبرداریه مربوط به المپیک برلین در سال ۱۹۳۶
🌍 انتهای دم فیل رو از نزدیک دیده بودین..؟!!🧐
🌍 "میرکات" حیوانی است که همیشه می خواهد به اطراف خود دید کامل داشته باشد و هرچی گیرش بیاد میره بالاش وایمیسته تا همه جا رو خوب دید بزنه؛ حتی آدم و دوربین
🌍 تصویر مورچه ای،از دریچه قویترین دوربین های عکاسی جهان 🐜
🌍 هورن بیلها (Hornbill) پرنده های عجیب و غریبی هستند که در آفریقا و در بخش هایی از آسیا زندگی می کنند.
.......: عملیات گراز گیری نزدیک کارون بودیم! اکبر کاراته، بیل و کلنگی برداشت و رفت پشت آشپزخونه. حاجی گفت:‌ «اکبر چيکار داری؟» گفت: «می‌‌‌خوام گُراز بگیرم» و تا ظهر گودالی رو کَند و سرشو با برگهای نخل پوشاند. منتظر بود شب بشه و گُرازی بیفته تو گودال. شام که خوردیم اکبر کاراته گفت: «بچه‌ها بریم گُرازو بگیریم!» و بعد، از سنگر رفت بیرون. بچه‌ها هم رفتند تا اکبر رو در گُزارگيري همراهی کنند. نزدیکِ آشپزخونه بودیم که صدای آه و ناله ای رو شنیدیم . اکبر گفت: «صدایِ گراز بي زبونه» و دوید طرف گودال. نزدیک گودال که رسیدیم صدای آدمی رو شنیدیم. ایستادیم و خوب گوش کردیم. صدای آشپز بود. رفتیم جلوتر و درست گودالو نگاه کردیم. خود آشپز بود. اکبر کاراته قاه قاه خندید و گفت: «تو اینجا چيکار می کنی؟»آشپز داد زد: « آمده ام سرِ تو رو بِبُرّم! کلّه شقّ !». خواسته بود استخونهارو بریزه کنارِ آب، افتاده بود تو گودال. جیغ و داد می‌‌‌کرد و می‌‌‌گفت: « اکبر کاراته! اگه دستم بِهِت نرسه!؟ خودم می‌‌‌اندازمت جلو گُرازها تا دُرُسته قُورتِت بِدَن. چرا بِرّ و بِرّ منو نگاه می کنید؟! بکشیدم بالا، مُردَم!» .اکبرکمک که نکرد؛ هیچ ؛ گفت: « اینم نشد گرازگيري» و رفت. عملیات گراز گیری https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طرف موتورشو روشن گذاشته رفته کیف یه خانومی رو بزنه، برگشته دیده موتورشو بردن😐😐😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا حالا سنجاب رو ازاین زاویه دیده بودین؟ انگار ۱۰۰ ساله چیزی نخورده 😂😍 .┄┅┅❅🌸🍂🍃🌹🍃🍂🌸❅┅┅
32.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم داستان زندگی (هانیکو) نوستالژی دهه شصت قسمت 20
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا😌 قسمت 107: با فاطمه خانم به آرایشگاه رفتیم. وقتی حجاب از سر برداشتم زنِ آرایشگر با صورتی پر دلسوزی به ابروهایِ یکی درمیان و موهایِ یک سانتی ام چشم دوخت. نگاهش حس قشنگی نداشت.. بغض کردم.. این روزها زیادی تحقیر نشده بودم؟؟ بهایِ داشتنت خیلی سنگین بود امیرمهدیِ فاطمه خانم، خیلی.. اما میارزید.. چشمانِ شیشه شده در آینه اشکم، از مادرِ حسام پنهان نماند. صورتم را بوسید و قربان صدقه ام رفت که بخندم.. که عروس مگر گریه میکند؟؟ که اگر امیر مهدی بفهمد، ناراحت میشود.. و من خندیدم.. به لطفِ اسمِ تنها جنگجویِ زندگیم، لبخند بر لب نشاندم. مردِ نبردی که چند روزی از آخر دیدارش میگذشت و من کلافه بودم از ندیدنش.. آرایشگر، رنگ بازیش را شروع کرد و من لحظه به لحظه کمی به زنده گان، شبیه تر میشدم. مقابل آینه ایستادم. این من بودم. سارای برهنه ی دیروز که حالا پوشیده در کلاهی سنگدوزی شده، محضِ پنهان کردنِ کچلی سرش، لباسی بلند و اسلامی سِت میکرد با آن. سارایی که نه مادری کنارش بود برایِ کِل کشیدن و نه پدری که به آغوش بکشد، تنِ نحیفش را.. در اوج سیاه فکری، لب تَر کردم به نقل و نباتِ خنده. و چه کسی گفته بود امروز خورشید برایِ من طلوع نکرده.. فاطمه خانم چادری سفید را رویِ سرم کشید و مادرانه پیشانی ام را بوسید و باز هم عذر طلب کرد. چادر جلویِ دیدم را میگرفت و من همچون نابینایی عصا زنان به لطفِ دستانِ فاطمه خانم از آرایشگاه خارج شدم. حالا چه کسی ما را به خانه میرساند. یقینا دانیال.. چون خبری از دامادِ فراریِ این روزها نبود. در پیاده رو ایستادیم که یک جفت کفشِ مشکی و مردانه روبه رویم ظاهر شد. مهربان و متین سلام داد. صدایش، زنگ شد در تونلِ شنواییم. حسام بود. دوست داشتم سر بلند کنم و یک دل سیر تماشا. اما امکان نداشت. در را باز کرد ومن به کمک فاطمه خانم رویِ صندلی جلو، جا گرفتم. در تمام طولِ راه تا رسیدن به خانه فقط مادرِ حسام، قربان صدقه مان رفت و امیرمهدی ، پسرانه دلبری کرد. روی صندلیِ دونفره، مقابلِ سفره ی عقدی ایرانی نشسته بودم و صدایِ عاقد را میشنیدم ( آیا وکیلم؟؟) باید چه میگفتم؟؟ من هیچ وقت فرصتِ آموزشِ این رسوم را به مادر نداده بودم.. گیج و حیران قرآنِ به سیب شده در دستم خیره شدم. متاصل و نگران بودم که صدایِ نجوا گونه ی حسام کنارِ گوشم پچ پچ شد. ( فقط بگین بله..) و این مرد همیشه وقتی که باید؛ به دادم میرسید. با لهجه ایی آلمانی اما صدایی که تردید در آن موج میزد “بله” را گفتم.. حسام با منِ تیره بخت، خوشی را میچشید؟؟ صدای صلوات و سوت و کف در فضا پیچید و حسام چادر از چهره ام کنار زد. حالا چشمانش مستقیم ، مردمکِ نگاهم را هدف گرفته بود. به خدا قسم که نگاهش ستاره داشت و من آن نور را دیدم.. گاهی خوشحالیت طعمِ شکلاتِ تلخ میدهد.. و در آن لحظه من.. سارایی که زندگی را به هر شکل تصور میکرد جز دل بستن به یک جوانِ ریشدارِمذهبی و پاسدار..چقدر تلخیِ کامم شیرین بود… ادامه دارد... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا