eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
47.8هزار عکس
34.8هزار ویدیو
1.6هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
✏️📘✏️📕✏️ #متن_شرح_زیارت_جامعه_کبیره ⬅️قسمت پنجاه و پنجم 🔆«وَ نُصْرَتِی لَكُمْ مُعَدَّهٌْْ حَتَّی
✏️📘✏️📕✏️ ⬅️قسمت پنجاه و ششم 🔆«يُحْيِیَ اللَّهُ تَعَالَی دِينَهُ بِكُمْ ..» نکته جالبی است که می گوید زنده کردن دین. 👌یعنی آن کسی که احکام دین را انجام نمی دهد ❌ یک مرده ی متحرک است. آخر تو چطور ادعـا میکنی هستی و نماز نمی خوانی؟ نماز برای همه ادیان هست. بعد حالا که دیندار شدی بدون 🌟 هم این دین شما مرده! آن روایت معروفی که اسلام بر 🖐پنج پایه نهادینه شده و مهمترین پایه، پایه ولایت است. ⬅️ولایت مثل یک روحی است.. مثال بزنم مثلا شما یک آدم آهنی یا ربات می سازی، باید به آن باتری🔋 بزنی که حرکت کند باتری نزنی چه فایده ای دارد؟ باتری است که به ربات می بخشد که حرکت بکند! من و تو نماز و حج و زکات و روزه را داشته باشیم و این روح ولایت را نداشته باشیم مرده است.🍁 📑ما در دعاها و زیارات به امام زمان (ع) چه می گوییم⁉ «اللّٰهُمَّ وَأَحْیِ بِوَلِيِّكَ الْقُرْآنَ» خدایا به سبب ولی خودت قرآن را زنده کن. یعنی روح ✨امام زمان است، یعنی شما قرآن بخوانی بدون اعتقاد به امام زمان مثل این است که یک کتاب معمولی دارید می خوانید. می گوید امام زمان است که به قرآن می بخشد. ☝️اینجاست که می ‌گوییم اگر شما مقام ولایت را قبول نداشته باشی قرآن خواندن هم به دردت نمی خورد. از این عبارت هم معلوم می شود قرآن هم می‌میرد و الا احیای قرآن معنایی نداشت. ⚠️آن قرانی که اصحاب معاویه روی نیزه‌ها کردند قرآن بود. حضرت علی (ع) گفتند بزنید، نزدند! نفهمیدن که قرآن بدون امام است، یک پوست📜 کاغذ بیشتر نیست!! می گوید «اللّٰهُمَّ وَأَحْیِ بِوَلِيِّكَ الْقُرْآنَ ..» خدایا به خودت قرآن را زنده✨ کن. پس قرآن هم بدون امام زمان مرده است. قرآن مرده هیچ تقدسی ندارد. 🎤استاد احسان عبادی
🌸 🌸: 📖 رمان « _شیعه_اهل_ سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت اول صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیون و اتاقی که خالی بودنش از پنجرههای بیپردهاش پیدا بود، همه حکایت از تغییر دیگری در خانواده ما میکرد. روزهای آخر شهریور ماه سال 91 با سبک شدن آفتاب بندر عباس، سپری میشد و محمد و همسرش عطیه، پس از یکسال از شروع زندگی مشترکشان، آپارتمانی نوساز خریده و میخواستند طبقه بالای خانه پدری را ترک کنند، همچنانکه ابراهیم و لعیا چند سال پیش چنین کردند. شاید به زودی نوبت برادر کوچکترم عبدالله هم میرسید تا مثل دو پسر بزرگتر به بهانه کمک خرج شروع زندگی هم که شده، زندگیاش را در این خانه قدیمی و زیبا شروع کرده تا پس از مدتی بتواند زندگی مستقل را در جایی دیگر تجربه کند. از حیاط با صفای خانه که با نخلهای بلندی حاشیه بندی شده بود، گذر کرده و وارد کوچه شدم. مادر ظرفی از شیرینی لذیذی که برای بدرقه محمد پخته بود، برای راننده کامیون بُرد و در پاسخ تشکر او، سفارش کرد : «حاجی! اثاث نوعروسه. کلی سرویس چینی و کریستال و... » که راننده با خوشرویی به میان حرفش آمد و با گفتن «خیالت تخت مادر! » درِ بار را بست. مادر صورت محمد را بوسید و عطیه را گرم در آغوش گرفت که پدر با دلخوری جلو آمد و زیر گوش محمد غرّی زد که نفهمیدم. شاید ردّ خرابی روی دیوار اتاق دیده بود که مادر با خنده جواب داد: «فدای سرشون! یه رنگ میزنیم عین روز اولش میشه! » محمد با صورتی در هم کشیده از حرف پدر، سوار شد و اتومبیلش را روشن کرد که عبدالله صدا بلند کرد: «آیت الکرسی یادتون نره! » و ماشین به راه افتاد. ابراهیم سوئیچ را از جیبش در آورد و همچنان که به سمت ماشینش میرفت، رو به من و لعیا زیر لب زمزمه کرد: «ما که خرج نقاشی مون هم خودمون دادیم ... » لعیا دستپاچه به میان حرفش دوید: «ابراهیم! زشته! میشنون! » اما ابراهیم دست بردار نبود و ادامه داد: «دروغ که نمیگم، خُب محمد هم پول نقاشی رو خودش بده! » همیشه پول پرستی ابراهیم و خساست آمیخته به اخلاق تند پدر، دستمایه اوقات تلخی میشد که یا باید با میانجیگری مادر حل میشد یا چاره گریهای من و عبدالله. این بار هم من دست به کار شدم و ناامید از کوتاه آمدن ابراهیم، ساجده سه ساله را بهانه کردم: «ساجده جون! داری میری با عمه الهه خداحافظی نمیکنی؟ عمه رو بوس نمیکنی؟ » و با گفتن این جملات، او را در آغوش کشیده و به سمت مادر و پدر رفتم: «با بابابزرگ خداحافظی کن! مامان بزرگ رو بوس کن! » ولی پدر که انگار غُر زدنهای ابراهیم را شنیده بود، اخم کرد و بدون خداحافظی به داخل حیاط بازگشت. ابراهیم هم وارث همین تلخیهای پدر بود که بیتوجه به دلخوری پدر، سوار ماشین شد. لعیا هم فهمیده بود اوضاع به هم ریخته که ساجده را از من گرفت و خداحافظی کرد و حرکت کردند. عبدالله خاکی که از جابجایی کارتونها روی لباسش نشسته بود، با هر دو دستش تکاند و گفت : «مامان من برم مدرسه. ساعت ده با مدیر جلسه دارم. باید برنامه کلاسها رو برای اول مهر مرتب کنیم. » که مادر هم به نشانه تأیید سری تکان داد و با گفتن «برو مادر، خیر پیش! » داخل حیاط شد. ساعتی از اذان ظهر گذشته و مادر به انتظار آمدن عبدالله، برای کشیدن نهار دست دست می‌کرد که زنگ خانه به صدا در آمد. عبدالله که کلید داشت و این وقت ظهر منتظر کسی نبودیم. آیفون را که برداشتم، متوجه شدم آقای حائری، مسئول آژانس املاک محله پشت در است و با پدر کار دارد. پدر به حیاط رفت و مادر همچنان به انتظار بازگشت عبدالله، شعله زیر قلیه ماهی را کم کرده بود تا ته نگیرد. https://eitaa.com/zandahlm1357 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
........: خدا بچه های سایبری فدا سوم