#داستان
نجف بودیم. صدای آی دزد آی دزد که بلند شد، رفتم داخل کوچه. دزدی قالیچه ای از منزل سید علی اکبر زیر بغل داشت که به تور مردم افتاد. مرحوم ابوترابی با عجله خود را کوچه رساند. دست سارق را گرفت و گفت: آقا جان! چرا بدون خوردن صبحانه رفتی؟!
به آن افراد هم گفت: این شخص مهمان ماست و من خودم قالیچه را به او دادم. کاری به او نداشته باشید.
با هم به منزل آمدند. سارق شرمنده نشسته بود و منتظر بود که آقای ابوترابی تحویل پلیسش دهد. همسر سید، صبحانه ای از بهترین سر شیرهای نجف تهیه کرده بود. اما خبری از پلیس نبود.
موقع رفتن آقای ابوترابی قالیچه را زد زیر بغلش، قبول نمی کرد. گفت: اگر نبری همسایه ها
می فهمند شما صاحب این قالیچه نبوده ای.
با شرمندگی قالیچه را برد. صبح روز بعد با گریه و شرمندگی آمده بود در خانه سید.
#توبه کرده بود. می گفت: شما #هدایتم کردید. می خواهم دستم را بگیرید.
(راوی: اسماعیل یعقوبی قزوینی)
📚کتاب فرزند ابوتراب(ع)
🍀
🌺🍀
💠💠💠💠
✍️#داستان
🍃کرامتی از حضرت #ام_البنین علیها سلام
نویسنده کتاب #ام_البنین ؛ نماد از خود گذشتگی می نویسد:
خانواده ای ترک زبان و حنفی مذهب به محله ما آمده بودند که از عزاداری های حسینی بدشان می آمد.
در میان آنان خانمی بود به نام وزیره که ۱۰ سال از ازدواجش می گذشت، ولی هنوز بچه دار نشده بود.
اهل محل به او گفتند: چرا به حضرت #ام_البنین علیهاالسلام متوسل نمی شوی؟
گفت: این کار سودی ندارد.
به او گفتند: هر کس از غذای سفره #ام_البنین علیهاالسلام بخورد و او را در پیشگاه خدا واسطه قرار دهد، خداوند دعایش را می پذیرد. تو نیز چنین کن، شاید خداوند دختری به تو عطا کند و به مبارکی #ام_البنین علیهاالسلام، نام او را فاطمه بگذاری.
او گفت: می پذیرم به شرط آن که این مطلب میان من و شما باشد و شوهر و خانواده ام از آن آگاه نشوند.
فردا وزیره با نگرانی و هراس، در حالی که صورت خود را با مقنعه ای پوشانده بود، به مجلس روضه ای در منزل حاجیّه امّ عبدالامیر آمد.
نخستین مرحله از ذکر مصیبت #ام_البنین علیهاالسلام پایان یافته بود و ناله و گریه زن ها بلند بود.
با دیدن حالت گریه زنان، دل وزیره نیز شکست و غم هایش افزونی یافت.
روضه خوان پس از شرحی درباره فضایل ام البنین علیهاالسلام، برای بهبودی بیماران دعا کرد. آن گاه سفره #ام_البنین علیهاالسلام پهن شد.
وزیره، کمی از خوراکی ها را برداشت و در حالی که اشک هایش جاری بود، از منزل خارج شد. او و شوهرش آن غذای متبرک را خوردند.
یک ماه پس از این رویداد، رنگ چهره وزیره به زردی می گرایید، به گونه ای که کارهایش را به سختی انجام می داد.
شوهرش او را نزد پزشک برد.
پزشک می گوید: ناراحتی های او نشانه بارداری است.
دوران بارداری گذشت و او دختری به دنیا آورد؛ دختری که مانند شمعی به خانه تاریک آنان روشنی بخشید.
وزیره می خواست برای تبرک به نام #ام_البنین علیهاالسلام نام نوزاد را فاطمه بگذارد، ولی خویشاوندان شوهرش مخالفت کردند و نام نوزاد را بشری گذاشتند و وزیره به خاطر سوگندی که یاد کرده بود، کفّاره پرداخت
.{ #ام_البنین علیهاالسلام؛ نماد از خود گذشتگی، ص ۴۲
41.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انیمیشن 📽
پا به پای آفتاب قسمت اول
#داستان کودکی امام خمینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انیمیشن 📽
پا به پای آفتاب قسمت دوم
#داستان کودکی امام خمینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انیمیشن 📽
پا به پای آفتاب قسمت سوم
#داستان کودکی امام خمینی
✍️#داستان
💠اثر کمک به مرده در طاس حمام💠
◀️در این داستان واقعی و جالب، رابطه بین کارهایی که این دنیا برای اموات انجام میدهیم با اثری که در برزخ میگذارد مشخص میشود:
🍃از خاطرات آقابزرگ طهرانی به علامه طهرانی:
طفل بودم و چند روز بود كه مادر بزرگ پدری من از دنيا رفته بود. يك روز مادر من در منزل آلبالو پلو پخته بود.
هنگام ظهر يك نیازمندی در كوچه گدایی ميكرد و مادرم خواست برای خيرات به روح مادر بزرگم مقداری غذا به سائل بدهد، ولی ظرف تميز در دسترس نبوده و با عجله برای آنكه سائل از در منزل ردّ نشود مقداری از آن آلبالو پلو را در طاس حمّام كه در دسترس بود ريخته و به سائل ميدهد و از اين موضوع كسی خبر نداشت.
🔆نيمه شب پدر من از خواب بيدار شده و مادر مرا بيدار كرد و گفت:
🔅امروز چكار كردی؟ چكار كردی؟
🔅مادرم گفت: نمیدانم!
🔅پدرم گفت: الان مادرم را در خواب ديدم و بمن گفت:
من از عروس خودم گله دارم، امروز آبروی مرا در نزد مردگان برد؛ غذای مرا در طاس حمّام فرستاد.
🔅تو چكار كردهای؟
🔅مادرم جریان را گفت.
🔳درواقع مادربزرگ گلهمند است كه چرا غذای او كه یک طبق نور است را در طاس حمّام ريخته!
و اهانت به سائل، اهانت به روح متوفّی بوده است.
📕معاد شناسی علامه طهرانی ج 1 ص 190 و 191
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان
⭕️ خیرات برای مرده ها
🎙مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی
رحمت الله علیه
#سخنرانی
https://eitaa.com/zandahlm1357
🟢#داستان
🔸 شهیدے کہ امام زمان کفنش کرد.
شهیدے بود کہ همیشہ ذکرش این بود، نمےدونم شعر خودش بود یا غیر...
یابن الزهرا
یا بیا یک نگاهے به من کن
یا به دستت مرا در کفن کن
از بس این شهید به امام زمان (عجل اللہ تعالے فرجہ) علاقہ داشت به دوست روحانے خود وصیت مےکند. اگر من شهید شدم دوست دارم در مجلس ختم من تو سخنرانے کنے...
🔹 روحانے مےگوید: ما از جبهہ برگشتیم وقتے آمدیم دیدیم عکس شهید را زده اند. پیش پدر و مادرش آمدم گفتم: این شهید چنین وصیتے کرده است آیا من مےتوانم در مجلس ختم او سخنرانے کنم؟ و آنان اجازه دادند...
🔹 در مجلس سخنرانے کردم بعد گفتم ذکر شهید این بوده است:
یا بن الزهرا
یا بیا یک نگاهے به من کن
یا به دستت مرا در کفن کن
🟣 وقتی این جملہ را گفتم، یک نفر بلند شد و شروع کرد فریاد زدن. وقتی آرام شد گفت: من غسال هستم دیشب آخرهاے شب به من گفتند یکے از شهدا فردا باید تشییع شود و چون پشت جبهہ شهید شده است باید او را غسل دهے
✨وقتے کہ مےخواستم این شهید را کفن کنم دیدم یک شخص بزرگوارے وارد شد گفت: برو بیرون من خودم باید این شهید را کفن کنم.
❓من رفتم در وسط راه با خود گفتم این شخص که بود و چرا مرا بیرون کرد؟؟؟
🌸با عجلہ برگشتم و دیدم این شهید کفن شده و تمام فضاے غسالخانہ بوے عطر گرفته بود.
از دیشب نمےدانستم رمز این جریان چه بود. اما حالا فهمیدم ...نشناختم...
📚 منبع:
کتاب روایت مقدس صفحه 96 به نقل از نگارنده کتاب "میر مهر" حجه الاسلام سید مسعود پور سیدآقایی
https://eitaa.com/zandahlm1357
#داستان 🔺غذای معنوی اَموات🔺
🔹يـک روز شخصی از بـسـتـگـان بــه
عموی ما حاج سيّدمحمّدرضا گفت:
🔸ديشب مادرِ شما را خواب ديدم
و در عالمِ رؤيا به من گفت:
⁉️به محمّدرضا بگو: چرا چند شب
است غذای ما را نفرستادهای؟
❗️عموی ما هر چه فكر كرد چيزی
به نظرش نرسيد، فردای آن روز
كه در منزل ما آمدند گفتند:
✅معنی خواب را پيدا كردم.
من سی سال است عادتم اين است
كه بعد از نماز مغرب و عشاء دو
ركعت نماز والدين ميخوانم و ثوابش
را به روح پدر و مادرم هديّه ميكنم.
😔اما چند شب است كه بواسطۀ پذيرائی از مهمانان نتوانستم بخوانم.
♻️بخاطر همین مادرم به خواب فلانی آمده و از من گلايۀ نفرستادن غذای ملكوتی خود را کرده است.
مرحوم علامه قدّس سرّه در ادامه مینویسند:(خواب بیننده ساكنِ سامرّاء و عموی ما ساكن تهران بود و ابداً از این عملِ عموی ما مطّلع نبوده است و اين خواب موجبِ تعجّب همۀ حُضّار شد)
#معادشناسی
#علامه_طهرانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📻📻📻
#کتاب_صوتی
#داستان
#تاریخی
📚 #نامیرا
✍ صادق کرمیار
1⃣ فصل اول (۱)
📚کتاب صوتی نامیرا ، تقدیرشده رهبر انقلاب در باب فتنهشناسی و وقایع مربوط به حادثه عاشورا
🗒 تاریخ انتشار ؛ مرداد ۱۴٠۲
@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📻📻📻
#کتاب_صوتی
#داستان
#تاریخی
📚 #نامیرا
✍ صادق کرمیار
2⃣ فصل دوم (۲)
📚کتاب صوتی نامیرا ، تقدیرشده رهبر انقلاب در باب فتنهشناسی و وقایع مربوط به حادثه عاشورا
🗒 تاریخ انتشار ؛ مرداد ۱۴٠۲
@zandahlm1357
#داستان
دختر بچه کوچکی هر روز پیاده به مدرسه
میرفت و برمیگشت با اینکه آن روز صبح
هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود،
دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده به
سوی مدرسه راه افتاد…
بعد از ظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت
و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت
مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش
در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد
و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت
که با اتومبیل به دنبال دخترش برود. با
شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را
مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش
شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد
اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد
که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در
حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده
میشد، او میایستاد، به آسمان نگاه میکرد و
لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق
تکرار میشد
زمانیکه مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک
رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او
پرسید: چکار میکنی؟ چرا همینطور بین راه
می ایستی؟
پاسخ داد: من سعی میکنم صورتم
قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب
از من عکس میگیرد.
در طوفانهای زندگی لبخند را فراموش نکنید🙂
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈
#داستان 🔺غذای معنوی اَموات🔺
🔹يـک روز شخصی از بـسـتـگـان بــه
عموی ما حاج سيّدمحمّدرضا گفت:
🔸ديشب مادرِ شما را خواب ديدم
و در عالمِ رؤيا به من گفت:
⁉️به محمّدرضا بگو: چرا چند شب
است غذای ما را نفرستادهای؟
❗️عموی ما هر چه فكر كرد چيزی
به نظرش نرسيد، فردای آن روز
كه در منزل ما آمدند گفتند:
✅معنی خواب را پيدا كردم.
من سی سال است عادتم اين است
كه بعد از نماز مغرب و عشاء دو
ركعت نماز والدين ميخوانم و ثوابش
را به روح پدر و مادرم هديّه ميكنم.
😔اما چند شب است كه بواسطۀ پذيرائی از مهمانان نتوانستم بخوانم.
♻️بخاطر همین مادرم به خواب فلانی آمده و از من گلايۀ نفرستادن غذای ملكوتی خود را کرده است.
مرحوم علامه قدّس سرّه در ادامه مینویسند:(خواب بیننده ساكنِ سامرّاء و عموی ما ساكن تهران بود و ابداً از این عملِ عموی ما مطّلع نبوده است و اين خواب موجبِ تعجّب همۀ حُضّار شد)
#معادشناسی
#علامه_طهرانی
💎 آگاهی از آینده
🔶 دعبل خُزاعی یکی از شاعران بزرگ زمان امام رضا علیه السلام بود که در مدح امامان معصوم شعر می گفت.
🎁 در یکی از مجالس شعری درباره کرامت های امام رضا علیه السلام سرود، آن امام مهربان هم سکّه هایی از نقره که نام امام بر آن نقش بسته بود، به او هدیه دادند.
✅ دعبل پول ها را نپذیرفت و بازگرداند، چون از سر محبّت و ارادت شعر سروده بود، امّا امام فرمود: این سکّه ها را بگیر، زیرا به آن نیاز خواهی یافت!
💰 دعبل می گوید: وقتی به خانه برگشتم، دیدم که دزد آمده و وسایل خانه را برده است.
🔸 چون روی سکّه های نقره نام امام نقش بسته بود، مردم آن ها را به قیمت خوبی از من خریدند، من هم هر چیزی که نیاز داشتم را با آن ها خریدم.
🌐 (قطب الدین راوندی، الخرائج و الجرائح 2 / 769؛ بحارالانوار 49/56.)
📎 #اهل_بیت
📎 #کودکانه
📎 #امام_رضا_علیه السلام
📎 #داستان
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
💎 وجود آمدن چشمۀ جوشان به اراده حضرت
🔶 در سفری خدمت امام رضاعليه السّلام بوديم. به بيابانی رسيديم كه نزديک بود در اثر تشنگی هلاک شويم. امام هشتم عليه السّلام فرمودند: به فلان مكان برويد، چشمه ای را مشاهده می كنيد.
🔷 همه کاروان به آن جا رفتیم. از آن چشمه نوشیدیم و حیوانات را سیراب کردیم.
✅ اما هنگام حركت هرچه جستجو كرديم، از چشمه اثری نديديم.
🌐 (بحارالانوار، ج 49، ص 37 و عيون اخبارالرضا، ج 2، ص 217.)
📎 #اهل_بیت
📎 #کودکانه
📎 #امام_رضا علیه السلام
📎 #داستان
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
💎 حاجت برآورده شده
🎁 ریّان بن صلت درخراسان به دیدار امام رضا علیه السلام رفت، در میانه راه با خود گفت: کاش امام از سکّه هایی که به نامشان ضرب شده است، به من هدیه می دادند.
🔷 وقتی به منزل امام رسید، سلام کرد. هنوز آرزوی خودش را بر زبان نیاورده بود، که آن حضرت به خدمتکار خود فرمود: سی درهم بیاور و به مهمان تقدیم کن!
🔺 ریّان در دلش گفت: ای کاش امام از لباس هایی که تاکنون پوشیده هم به من هدیه کند.
❗️ هنوز در این فکر بود که امام دوباره به خدمتکار خود فرمودند: مقداری لباس هم بیاور و در اختیار این میهمان بگذار.
🌐 (قطب الدین راوندی، الخرائج و الجرائح، 2 / 768؛ بحار الانوار، 49 / 56.)
📎 #اهل_بیت
📎 #کودکانه
📎 #امام_رضا (ع)
📎 #داستان
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
💎 خبر دادن از غیب
🔶 بكر بن صالح به حضرت رضاعليه السّلام گفت: همسرم باردار است، از خدا بخواهيد كه نوزادم پسر باشد.
🔷 حضرت فرمودند: به زودی همسرت دو بچّه خواهد آورد.
💥خوشحال شد، می خواست که نام يكی را محمّد و ديگری را علی گذارد، اما از سخنان حضرت فهمید يكی پسر و دیگری دختر است.
✅ وقتی به كوفه آمد، ديد كه پیش بینی امام رضا علیه السلام دقیقا درست اتفاق افتاده است.
🌐 (الخرايج، ج 1، ص 362)
📎 #اهل_بیت
📎 #کودکانه
📎 #امام_رضا_علیهالسلام
📎 #داستان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #داستان #قصه
ویژه کودکان و نوجوانان
روز هفتم محرم
روز باب الحوائج علی اصغر علیه السلام
▪️#ما_ملت_امام_حسینیم
#قصه_تصویری🧸
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
🔺#داستان جالب و شنیدنی"برنجِ متبرّک"🔺
(قسمت اول)
🔹مرحوم نراقى در ايّامِ اقامت در نجف،يكی از روزهای ماه رمضان در منزلشان براى صرف افطار هيچ نداشتند، عيالش ميگويد: هيچ در منزل نيست، لطفا چيزى تهيّه كنید!
🔸مرحوم نراقى در حاليكه حتّى يك پول سياه هم نداشت از منزل بيرون می آيد و يكسره براى زيارت اهل قبور به وادی السلام می رود؛
♻️در ميان قبرها قدرى می نشيند و فاتحه ميخواند تا اينكه آفتاب غروب میكند و هوا كم كم رو به تاريكى میرود.
♦️ناگاه می بيند جنازه اى را آوردند و قبرى براى او حفر نموده و جنازه را در ميان قبر گذاشتند، و رو كردند به من و گفتند: ما عجله داريم،شما بقيّه تجهيزات اين جنازه را انجام دهيد! جنازه را گذاشتند و رفتند.
🔻مرحومِ نراقى می گويد: من در ميان قبر رفتم كه كفن را باز نموده و صورت او را بروى خاك بگذارم، و بعد بروى او خشت نهاده و خاك بريزم؛ ناگهان دريچه ای دیدم ، از آن دريچه داخل شده ديدم باغ بزرگى است، درخت هاى سر سبز سر به هم آورده و داراى ميوه هاى مختلف و متنوّع است.‼️
🌳از در اين باغ يك راهى است بسوى قصر مجلّلى كه تمام سنگ ريزه هاى اين راه از جواهرات فرش شده است.
بى اختيار وارد شدم ، بهسوى قصر رهسپار شدم، ديدم قصر با شكوهى است و خشتهاى آن از جواهرات قيمتى است؛ از پلّه بالا رفتم، در اطاقى بزرگ وارد شدم، ديدم شخصى در صدر اطاق نشسته و دور تا دور اين اطاق افرادى نشسته اند.
🌿سلام كردم و نشستم، جواب سلام مرا دادند. اطرافیان از آن شخصى كه در صدر نشسته احوالپرسى می كنند و از حالات اقوام و بستگان خودشان سؤال می كنند و او هم پاسخ می دهد و آن مرد خوشحال و مسرور به يكايك از سؤالات جواب می گويد. قدرى كه گذشت ناگهان ديدم كه مارى از در وارد شد!! يكسره بهسمت آن مرد رفت و نيشى زد و برگشت و از اطاق خارج شد.
آن مرد از درد نيش مار، صورتش متغيّر شد و قدرى به خود پیچید، و كم كم حالش عادّى شد.
✍️این داستان ادامه دارد...
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان
⭕️ خیرات برای مرده ها
🎙مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی
رحمت الله علیه
#سخنرانی
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
🔺ادامه #داستان "برنجِ متبرک"🔺
📌(قسمت دوم)
🔹سپس باز شروع كردند با يكديگر سخن گفتن. ساعتى گذشت ديدم براى مرتبه ديگر، آن مار از در وارد شد و مثل سابق او را نيش زد و برگشت. آن مرد حالش مضطرب و رنگ چهره اش دگرگون شد و سپس به حالت عادّى برگشت.
⁉️من در اين حال سؤال كردم: آقا شما كيستيد؟ اينجا كجاست؟ اين قصر متعلّق به كيست؟ اين مار چيست؟ چرا شما را نيش می زند؟
🌹گفت: من همين مرده اى هستم كه الآن شما در قبر گذارده ايد، و اين باغ، بهشت برزخى من است كه خداوند به من عنايت نموده است، كه از دريچه اى كه از قبر من به عالم برزخ باز شده است پديد آمده است.
🌿اين قصر مال من است، اين درختان با شكوه و اين جواهرات و اين مكان كه مشاهده می كنيد بهشت برزخى من است، من آمده ام اينجا.
🔸اين افرادى كه در اطاق گرد آمده اند ارحام من هستند كه قبل ازمن مرده اند و حالا براى ديدن من آمده اند و جویای احوال بازماندگان خود در دنيا هستند. گفتم اين مار چرا تو را می زند؟
❓گفت: قضيّه از اين قرار است كه من مردى هستم مؤمن، اهل نماز و روزه و خمس و زكات، و هر چه فكر ميكنم از من كار خلافى كه مستحقّ چنين عقوبتى باشم سر نزده است، و اين باغ با اين خصوصيّات نتيجه برزخى همان اعمال صالحه من است؛ مگر آنكه يك روز در هواى گرم تابستان كه در ميان كوچه حركت می كردم، صاحب دكّانى با يك مشترى خود دعوا می کردند صاحب دكّان می گفت: سيصد دينار (شش شاهى) از تو طلب دارم و مشترى مىگفت: من پنج شاهى بدهكارم.
من به صاحب دكّان گفتم: تو از نيم شاهى بگذر، و به مشترى گفتم: تو هم از نيم شاهى دست بردار و پنج شاهى و نيم بصاحب دكّان بده.
🍂صاحب دكّان ساكت شد و چيزى نگفت؛ ولى چون حقّ با صاحب دكّان بوده و من به قدر نيم شاهى به قضاوت خود كه صاحب دكّان راضى بر آن نبود- حقّ او را ضايع نمودم، به كيفر اين عمل خداوند عزّ و جلّ اين مار را معيّن نموده كه هر يك ساعت مرا بدين منوال نيش زند، تا در نفخ صور دميده و خلائق براى حساب محشر حاضر شوند، و به بركت شفاعت محمّد و آل محمّد عليهم السّلام نجات پيدا كنم.
✍️این داستان ادامه دارد...
#علامه_طهرانی
#معادشناسی
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
💠#داستان
👈ماجرای تشرفات شیخ انصاری رحمه الله به محضرنورانی حضرت #امام_زمان علیه السلام
🔹 یکی از شاگردان مرحوم شیخ مرتضی انصاری میگوید:
«نیمه شبی در کربلا از خانه بیرون آمدم، در حالی که کوچهها گل آلود و تاریک بودند و من چراغی با خود برداشته بودم.
از دور شخصی را دیدم، که چون به او نزدیک شدم دیدم، استادم شیخ انصاری است.
با دیدن ایشان به فکر فرو رفتم که در این کوچههای گل آلود با چشم ضعیف به کجا میروند؟!
🔸 از بیم آنکه مبادا کسی در کمین ایشان باشد، آهسته به دنبالش حرکت کردم.
شیخ رفت تا در کنار خانه ای ایستاد و در کنار درِ آن خانه زیارت جامعه را با یک توجّه خاصّی خواند، سپس داخل آن منزل گردید.
من دیگر چیزی نمی دیدم امّا صدای شیخ را می شنیدم که با کسی سخن میگفت. ساعتی بعد به حرم مطهّر مشرّف گشتم و شیخ را در آنجا دیدم.
🔺 بعدها که به خدمت ایشان رسیدم و داستان آن شب را جویا شدم پس از اصرار زیاد به من، فرمودند: «گاهی برای رسیدن به خدمت امام عصر اجازه پیدا میکنم و در کنار آن خانه (که تو آن را پیدا نخواهی کرد.) میروم و زیارت جامعه را میخوانم، چنانچه اجازه ثانوی برسد خدمت آن حضرت شرفیاب میشوم و مطالب لازم را از آن سرور میپرسم و یاری میخواهم و برمی گردم.
☑️ سپس شیخ مرتضی انصاری از من پیمان گرفت که تا هنگام حیاتش این مطلب را برای کسی اظهار نکنم.
📚 ملاقات علمای بزرگ اسلام با امام زمان، ص ۶
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
🔺️ادامه#داستان "برنجِ متبرک"🔺️
📌(قسمت آخر)
🔹️چون این را شنیدم برخاستم و گفتم: عیال من در خانه منتظر است ، من باید بروم و برای آنان افطاری ببرم .
🌹همان مردی که در صدر نشسته بود برخاست و مرا تا در بدرقه کرد ، از در که خواستم بیرون آیم یک کیسه برنج به من داد ، کیسه کوچکی بود ، و گفت : این برنج خوبی است، ببرید برای عیالتتان.
🔸️من برنج را گرفته و خداحافظی کردم و آمدم بیرون باغ ، از دریچه ای که داخل شده بودم خارج شدم ، دیدم داخل همان قبر هستم و مرده هم به روی زمین افتاده و دریچه ای نیست ؛ از قبر بیرون آمدم و خشت ها را گذارده و خاک انباشتم و به صوب منزل رهسپار شدم و کیسه برنج را با خود آورده و طبخ نمودیم .
🌿و مدتها گذشت و ما از آن برنج طبخ میکردیم و تمام نمی شد ، و هر وقت طبخ میکردیم 🍚 چنان بوی خوشی از آن متصاعد میشد که محلّه را خوشبو میکرد.
⁉️همسایه ها می گفتند : این برنج را از کجا خریده اید؟؟
💠 بالاخره بعد از مدّتها یک روز که من در منزل نبودم ، یک نفر به میهمانی آمده بود و چون عیال از آن برنج طبخ میکند و آن را دم میکند ، عطر آن فضای خانه را فرا میگیرد ، میهمان می پرسد : این برنج از کجاست که از تمام اقسام برنج های عنبر بو خوشبوتر است؟؟
♦️اهل منزل ، ماخوذ به حیا شده و داستان را برای او تعریف میکنند.
♻️ پس از این بیان ، آن مقداری از برنج که مانده بود چون طبخ کردند دیگر برنج تمام میشود.
#علامه_طهرانی
#معادشناسی
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
#داستان جذّاب "مرگِ اِختیاری"
(قسمت اول)
🔹می گویند مرحوم هیدجی منکر مرگ اختیاری بوده است و خَلع و لبس اختیاری را محال میدانسته، و این درجه و کمال را برای مرد ممتنع می پنداشته است، و در بحث با شاگردان خود جداََ انکار می نمود و ردّ میکرده است.
🔸یک شب در حجره خود بعداز به جا آوردن نماز عشاء رو به قبله مشغول تعقیبات بوده است که ناگهان پیرمردِ دهاتی وارد شده، سلام کرد و عصایش را در گوشه ای نهاد و گفت: جناب آخوند!
❓تو به این کارها چکار داری؟
❓هیدجی گفت: چه کارها؟
‼️پیرمرد گفت: مرگِ اختیاری و اِنکار آن؛
این حرفها به شما چه مربوط است؟
هیدجی گفت: این وظیفه ماست بحث و نقد وتحلیل کار ماست.
درس میدهیم، مطالعات داریم، روی این کارها زحمت کشیده ایم؛ سرخود نمیگوییم؛
⁉️پیرمرد گفت: مرگ اختیاری را قبول نداری!؟
هیدجی گفت: نه
پیرمرد در مقابل چشمان او پای خود را به قبله کشیده و به پشت خوابید🛌 و گفت: "انا لله و انا الیه راجعون" و از دنیا رحلت کرد، و گویی هزارسال است که مُرده است.
😨حکیم هیدجی مضطرب شد.
خدایا این بلا بود که امشب برما وارد شد؟
حکومت ما را چه میکند؟
میگویند مردی را در حجره بردید، غریب بود و او را کُشتید و سمّ دادید و یا خفه کردید.
😱بی خودانه دَویدم و طلاب را خبر کردم، آنها به حجره آمدند و همه متحیّر و از این حادثه نگران شدند.
بالاخره بنا شد خادم مدرسه ⚰تابوتی بیاورد و شبانه او را به فضای شبستان مدرسه ببرند تا فردا برای تجهیزات او و استشهادات آمده شویم
که ناگهان ...
✍این داستان ادامه دارد.
#معادشناسی
#علامه_طهرانی
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357