eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
49.3هزار عکس
35.9هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
خانم دلفان با چشمهای گرد شده به سحر نگاه میکرد...مفهوم نگاهش این بود:سحر تو دیگه چرا....باالخره به یک دو راهی رسیدند... که باید از هم جدا میشدند...حامد رو به ترانه گفت:اسمت چیه؟؟ ترانه: یوسفی...حامد:نامرد...ترانه خندید وگفت:ترش نکن....ترانه....پریناز شماره ی موبایلش را به پسری به نام هادی داد و سحر جلو رفت و ساکش را گرفت و گفت:ممنونم خیلی لطف کردید... پسر لبخندی زد و گفت:من حسینم...سحرتشکر دوباره ای کرد و بدون هیچ حرف اضافه ای از حسین فاصله گرفت.دخترها وارد ساختمان شدند...یک سالن موزاییک شده که شش اتاق داشت...همه به سمت اتاق ها یورش بردند... هر اتاق پانزده تخت سه طبقه داشت.... تختهای زوار در رفته و پتوهای خاکستری سربازی...و سقف نم داده...دو شوفاژی که معلوم نبود روشن است یا نه... بهتر از این نمیشد...ترانه:وای چه بویی...سحر: چه کثیفه اینجا....شمیم:تا صبح بندری میزنیم از سرما...ترانه :خوب بیا از االن بندری بریم... وسوتی زد و داد زد:جونی جونم....و دخترها اماده برای شروع یک اهنگ که با ورود خانم کشور ساکت شدند...خانم کشور بعد از لختی سکوت گفت:خوب... حتما خبر دار شدید که جریان از چه قراره... اینطوری نمیشه که راحت بچرخید و برید بیرون... من و خانم دلفان با همفکری هم تصمیم گرفتیم... که شما در خوابگاه بمونید و بیرون نرید....انگار پارچ اب سردی روی سرشان خالی شد.... دخترها وا رفتند... نمیدانستند چه بگویند... این چه وضع اردو بود؟؟؟ یکی از دخترها جلو امد و گفت:خانم.... یعنی چی تو خوابگاه بمونیم؟؟؟؟ دیگری: خانم واسه ی چی؟؟؟ خانم کشوربا لحن تندی گفت:ندیدید.... پسرا هم هستن؟ ترانه هم با لح کش داری گفت:خوب باشن؟ما چیکار به اونا داریم؟ خانم کشور با غیظ نگاهش کرد و گفت:تو خوابگاه میمونید... درغیر این صورت برمیگردیم... و در همان حال چادرش را که تا ان لحظه کیپ جلوی دهانش گرفته بود را از سرش باز کرد... و دخترها را سر خورده تنها گذاشت.خانم کشور با غیظ نگاهش کرد و گفت:تو خوابگاه میمونید... درغیر این صورت برمیگردیم... و در همان حال چادرش را که تا ان لحظه کیپ جلوی دهانش گرفته بود را از سرش باز کرد... و دخترها را سر خورده تنها گذاشت.ترانه:یعنی چی تو خوابگاه بمونیم؟؟؟ پریناز:اگه قرار بود بیرون نریم و تو محوطه بازی نکنیم اصال واسه ی چی اومدیم؟ هانیه:واهلل... تو اتاق خوابمونم میتونستیم...بمونیم...سحر: کاش اصال نمیومدیم...شمیم روی یکی از تختها نشست و گفت:حاال چی کنیم؟ ترانه نفس عمیقی کشید و گفت:چرا ما تو ساختمون بمونیم؟؟؟ اونا بمونن؟؟؟ سحر:منظورت چیه؟ ترانه لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت:خانم کشور نگرانه اگه ما بریم تو محوطه با پسرا بازی میکنیم و دوست میشیم... خوب اگه پسرا تو ساختمون خودشون بمونن ما با اسودگی بازی میکنیم ....الان ما اینجا بمونیم....خیلی خوش خوشان اون بچه خنگها میشه...دخترها لبخندی زدند و هانیه گفت:خوب پس بریم...ترانه: همه باید هماهنگ باشیم....بچه زرنگها برن... سحر..... و روبه چند نفر از کلاسهای دیگر گفت:ارزو.... هما... شماها همتون خرخونید حرفتون برو داره...برید....چشممون به شماست...دخترها شش نفر از بین خودشان را فرستادند و بقیه مشغول مرتب کردن رخت خوابشان و وسایلشان شدند.بارش بی امان برف انگار پایانی نداشت... دندانهایش از شدت سرما میلرزیدند... تا مغز استخوانش سرما نفوذ کرده بود...دیگر رمق راه رفتن هم نداشت... اهسته گام برمیداشت... پاهای برهنه اش از سرما میسوخت و گونه هایش از شدت سوز زمستانی تیر میکشید...اشکهایش پیوسته تا مسیرچانه پیوسته در گذر بودند.... از سرما از بی کسی از درد پاهایی که تا مچ در برف فرو رفته بودند... اه کشید... بلند بالا اه کشید و به بخاری که از دهانش بیرون زد نگاه کرد... به زور لبخندی به لب اورد...سرش همچنان پایین بود...اقای امجد:از کارت راضی هستی؟ سورن لبخندی زد و گفت:بله....اقای امجد:با باقری مشکلی پیدا نکردی؟ سورن:اون اوایل فقط.... بعدش نه...اقای امجد چینی به ابرویش انداخت و گفت:چه مشکلی؟ سورن لبخندی زد و گفت:شرایط من... تجردم و باقی قضایا... من شرایطشو نداشتم....ولی... و ادامه ی حرفش را خورد.اقای امجد لبخندی زد و گفت:اهان... سورن ادامه داد:مدیرشون اصال قبول نمیکرد... اقای باقری صد بار اسم شما و ضمانت شما رو وسط کشید تا راضی شدند... سپس با لحنی سپاس گزارانه افزود:ممنونم....اقای امجد لبخندی زد و گفت:سورن...کاری نکردم...مدتی سکوت بینشان برقرار بود.اقا امجد پرسید:دیگه چه خبر؟ سورن سرش را بالا
گرفت و به ارامی گفت:خبری نیست...اقای امجد فنجان مقابل سورن را از چای داغ پر کرد و پرسید:درسها خوب پیش میره؟ سورن: ترم قبل ممتاز شدم... اقای امجد لبخندی به لب اورد و یک تای ابرویش را بالا داد و گفت:عالیه... پس این ترم هم باید ممتاز بشی....سورن لبخندی زد و چیزی نگفت.اقای امجد پس از بیست دقیقه سکوت گفت:دیگه چه خبر؟ سورن سرش را بالا گرفت....نگاهی به فنجان چای دست نخورده شان انداخت و پرسید:شما چه خبر؟ فرح جون خوبن؟ اقای امجد لبخندی زد و گفت:اره... خوبه... این روزها خیلی سرش شلوغه...سورن لبخندی زد ...اقای امجد پس از لختی سکوت گفت: دیگه وقت رفتنه...سورن متحیر سرش را بالا گرفت و به چشمهای اقای امجد خیره شد...اقای امجد با مهربانی او را نگاه میکرد.سورن با چشمهای طوفانی اش به میز نگاه میکرد به سختی بغضش را فرو خورد و گفت:به سلامتی... اما دو قطره ی سمج و کوچک از میان پلکهایش به روی میز چکید.اقای امجد با ارامش گفت: تو دیگه بزرگ شدی سورن... این کارا چیه...سورن با پشت دست رد اشکش را پاک کرد و گفت:بله... متاسفم...اقای امجد باز لبخندی زد و سورن پرسید:چقدر میمونید....اقای امجد اهی کشید و گفت:دیگه برنمیگردیم سورن....سورن ماتش برد... برای چند لحظه حتی نفس کشیدن را هم فراموش کرد... این بار چانه و لبهایش اشکارا میلرزیدند... و چشمهای ابی و دریایی اش در موجی از اشک غوطه ور بودند.اقای امجد دسش را روی دستهای سورن که در هم قالب شده بودند گذاشت و گفت:سورن... تو دیگه...سورن سری تکان داد و با صدای لرزانی گفت:بله... میدونم...اقای امجد چیزی نگفت... جعبه ی نقره ای از جیبش در اورد وسیگاری از ان بیرون کشید و ان را روشن کرد...چند پک محکم و پشت سر هم از سیگار برگش گرفت.....سورن حالا ارام تر شده بود...اما صدایش رعشه داشت.. اهسته پرسید: خونه رو فروختین.... کلمه ی اخر را با لوکنت ادا کرد.اقای امجد گفت: بله... همه چیزو... سورن زیر لب زمزمه کرد:پس برای همیشه...اقای امجد سیگارش را خاموش کرد... سورن لبخند تلخی زد و گفت:میتونم بیام فرودگاه؟ اقای امجد لبخندی زد و گفت:البته....سورن:چه روزی و... بغضش را فرو خورد و گفت: چه ساعتی؟ اقای امجد: امشب... ساعت ده و نیم...سورن باز حیران ماند... توقع این یکی را نداشت.... اما بغض و اشکش را کنترل کرد. اهی کشید و اب دهانش را قورت داد و بغض سختی که در گلویش چمبره زده بود را فرو خورد وگفت:چقدر زود....اقای امجد هم اهی کشید و گفت:شب منتظرتم...سورن سری تکان داد... ✍✍نام داستان راننده سرویس ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357 ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
کارگاه خویشتن داری 39.mp3
17.53M
۳۹ ▫️تنها کسی موفق به خواهد شد که؛ خویش را بشناسد. ※ اگر انسان بداند؛ دو بُعد و دارد، می‌تواند در تمام مراحل و مراتب زندگی‌اش، خویشتن‌داریِ درست را تشخیص دهد. ✦ خویشتن‌داری یعنی؛ اداره‌ی بخش حیوانی، به نفع رشد بخش انسانی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی 1403.08.23.mp3
10.42M
📝مداحی ایام فاطمیه 🎤حاج مهدی 📆 ۲۳ آبان ۱۴۰۳ ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
🌸 سیزدهم ماه جمادی الاولی به روایتی سالروز شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله هست 🌼در سالروز شهادت مادر امت سوره مبارکه یس بخوانیم و نیز صد مرتبه صلوات بفرستیم و زیارت نامه حضرت رو بخوانیم انشاءالله که خداوند توفیق زیارت با معرفتشان را در دنیا و شفاعتشان را در آخرت نصیب و روزی ما بگرداند🤲
1204_ziarat -hazrate_fateme -3.mp3
9.22M
📝زیارت نامه حضرت فاطمه زهرا سلام الله 🎤حاج مهدی 🌻|↫‌ویژه شهادت
18.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️ امام زمان (ع) چگونه با بمب اتم دشمنان مواجه می شوند؟ 📣استاد محمد رضا هاشمی ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
آن به كه نظر باشد و گفتار نباشد****تا مدعي اندر پس ديوار نباشد آن بر سر گنجست كه چون نقطه به كنجي****بنشيند و سرگشته چو پرگار نباشد اي دوست برآور دري از خلق به رويم****تا هيچ كسم واقف اسرار نباشد مي خواهم و معشوق و زميني و زماني****كو باشد و من باشم و اغيار نباشد پندم مده اي دوست كه ديوانه سرمست****هرگز به سخن عاقل و هشيار نباشد با صاحب شمشير مبادت سر و كاري****الا به سر خويشتنت كار نباشد سهلست به خون من اگر دست برآري****جان دادن در پاي تو دشوار نباشد ماهت نتوان خواند بدين صورت و گفتار****مه را لب و دندان شكربار نباشد وان سرو كه گويند به بالاي تو باشد****هرگز به چنين قامت و رفتار نباشد ما توبه شكستيم كه در مذهب عشاق****صوفي نپسندند كه خمار نباشد هر پاي كه در خانه فرورفت به گنجي****ديگر همه عمرش سر بازار نباشد عطار كه در عين گلابست عجب نيست****گر وقت بهارش سر گلزار نباشد مردم همه دانند كه در نامه سعدي****مشكيست كه در كلبه عطار نباشد جان در سر كار تو كند سعدي و غم نيست****كان يار نباشد كه وفادار نباشد ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357