eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
55.1هزار عکس
40.9هزار ویدیو
1.8هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❌تصویر بالایی که دارد با عنوان هلاکت سرکرده گروهک تروریستی «هیأت تحریر الشام» در کانال‌ها و خبرگزاری‌ها دست بدست می‌شود فیک است و توسط هوش مصنوعی از روی تصویر تروریست اردنی که سال ۲۰۱۵ در حمص به هلاکت رسیده بود، ساخته شده! ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
@zandahlm1357 @HashtominEmam آرشیو مطالب صفحه هرروز با امام رضا (ع)
نخل باغ دين تا شنيد از باد پيغام وصال يار گل بر هوا مي‌افكند از خرّمي دستار گل گر نه از رشك رخ او رو به ناخن مي‌كَنَد مانده زخم ناخنش بهر چه بر رخسار گل تانگيرد دامنش گردي كشد جاروب وار دامن خود در ره آن سرو خوش رفتار گل خويش را ديگر به آب روي خود هرگز نديد تا فروزان ديد آن رخسار آتشبار گل از رگ گردن نگردد دعوي خوناب خوب گو برو باروي او دعوي مكن بسيار گل نافه۱ تاتار را باد بهاري سر گشود چيست پر خون نيفه اي۲ از نافه تاتار گل گر گدايي در هم اندوز و مرقع۳ پوش نيست از چه رو بر خرقه دوزد درهم و دينار گل تا ميان بلبل و قمري شود غوغا بلند مي زند ناخن به هم از باد در گلزار گل بر زمين افتاد طفل غنچه گويا از درخت خود نمودش غنچه بر شكل دهان مار گل گر نمي آيد زطوف روضه آل رسول چيست مهر آل كاورده است بر طومار۴ گل نخل باغ دين عليّ موسي جعفر كه هست باغ قدر و رفعتش را ثابت و سيّار گل آن كه بر ديوار گلخن گر دمد انفاس لطف عنكبوت و پرده را سازد بر آن ديوار گل نخل اگر از موم سازي در رياض روضه اش گردد از نشو و نما سر سبز و آرد بار گل گاه شير پرده را جان مي‌دهد كزخون خصم بردمد سر پنچة او را زنوك خار گل اي كه دادي دانة انگور زهر آلوده اش كشت كن اكنون به گلزاري كه باشد يار گل با دل پر زنگ شوگو غنچه در باغ جحيم۵ آن كه پنهان ساختن در پردة زنگار دل اي به دور روضه ات خلد برين راصد قصور وي به پيش نكهتت۶ با صد عزيزي خوار گل گر وزد بر شاخ گل باد سموم۷ قهر تو از دهن آتش دهد در باغ اژدروار گل سرو را كلك۸ من است آن بلبل مشكين نفس كش به اوصاف تو ريزد هر دم از منقار گل كلك من با معني رنگين عجب شاخ گليست كم فتد شاخي كه آرد بار اين مقدار گل در حديث مدعي رنگيني شعرم كجاست كيست كاين رنگش بود در گلشن اشعار گل كي بود چون دفتر گل پيش دانايان كار گر كسي چيند زكاغذ في المثل پرگار گل از گل بستان كه خواهد كرد بر ديوار رو گر بود بر صفحه ديوار از پرگار گل كي تواند چون گل گلشن شود بلبل فريب گر كشد بر تختة در باغ را نجّار گل غنچه سان سر در گريبان آر وحشي بعد از اين بگذر از گلزار و با اهل طرب بگذار گل در گلستان دل افروز جهان ما را بس است پنبة مرهم كه كنديم از دل افگار گل شد بهار و چشم بيمار غمم در خون نشست در بهاران بوتة گل بردمد ناچار گل تا بهار آمد در عشرت به رويم بسته شد كو ببازد بردر خوشحاليم مسمار۹ گل در بيان حال گفتن تا به كي بلبل شويم در دعا كوشيم گودست دعا بردار گل تازبان گل كشد بر صفحة بي پرگار آب تا بود آيينه سار باغ بي افزار گل آن كه يك رنگ نقيضت۱۰ گشته وز بي دانشي مي شمارد خار را در عالم پندار گل با درنگي كز رخش گردد سمن زار آينه بسكه او را از برص۱۱ بنمايد از رخسار گل كمال الدين وحشي بافقي ۱ - نافة تاتار: مشك ختن - نافه كيسه اي است كه در زير شكم جنس نر آهوي ختن قرار دارد و ماد ّه آي خوشبو كه به نام مشك موسوم است از منفذ آن خارج مي‌شود. ۲ - نيفه: بند شلوار - موضعي كه كمربند را از آن مي‌گذرانند - بقچه. ۳ - مرقّع پوش: صوفي، درويش، كسي كه جامة پاره پاره بهم دوخته بر تن كند. ۴ - طومار: نامة طولاني و پيچيده. ۵ - جحيم: دوزخ - جهنم. ۶ - نكهت: بوي خوش. ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
2.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹یاایهاالرئوف... اینجا برای درد دل لاعلاج ها جز گوشه نگاه رئوفت طبیب نیست هرکس که مهر و عشق شما در دلش نشست از لطف بی دریغ شما بی نصیب نیست
13.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️ چند نکته مهم که باید مورد توجه ما مدعیان شیعه فاطمی (سلام الله علیها) باشد... استاد ▪️▪️▪️▪️▪️▪️ ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
🌹 کتاب های معرفی شده توسط مقام معظم رهبری👇👇👇👇👇 🌺🍀💐🌷🍀🌺
✫⇠ ✫⇠قسمت :۱۵ دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم. از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رخت بران، اصلاح عروس و جهازبران. پدرم جهیزیه ام را آماده کرده بود. بنده خدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفره چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراک پزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه. یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیه ام را بار وانت کردند و به خانه پدرشوهرم بردند. جهیزیه ام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و صمد. 🔸 فصل ششم شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمه های شب چند بار به بهانه های مختلف به خانه ما آمد. فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشینش کرد. زن برادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، می توانستم بیرون را ببینم. بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکان تکان می خورد. انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: «الان کف ماشین پایین می آید.» خانه صمد چند کوچه با ما فاصله داشت. شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد. همان طور که قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد. از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم. به کمک زن برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانه صمد من گریه می کردم و خدیجه گریه می کرد. وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود. مردم صلوات می فرستادند. یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیف های قشنگی درباره حضرت محمد(ص) می خواند و همه صلوات می فرستادند. صمد رفته بود روی پشت بام و به همراه ساقدوش هایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت می کرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند. مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان ها ادامه پیدا کرد. عصر مهمان ها به خانه هایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند. دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می گذاشت. صمد را صدا می زد و می گفت: «غذا پشت در است.» ما کشیک می دادیم، وقتی مطمئن می شدیم کسی آن طرف ها نیست، سینی را برمی داشتیم و غذا را می خوردیم. رسم بود شب دوم، خانواده داماد به دیدن خانواده عروس می رفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباس هایم را پوشیده بودم و گوشه اتاق آماده نشسته بودم. می خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این قدر طولش ندهند. بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم. داشتم بال درمی آوردم. دلم می خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم. به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمد و چادرم را می کشید. وقتی به خانه پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونه راست و چپش، نوک بینی اش، حتی گوش هایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت و زیر لب می گفت: «الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم.» خانواده صمد با تعجب نگاهم می کردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت این طور جلوی همه پدرش را ببوسد. چند ساعت که در خانه پدرم بودم، احساس دیگری داشتم. حس می کردم تازه به دنیا آمده ام. کمی پیشِ پدرم می نشستم. دست هایش را می گرفتم و آن ها را یا روی چشمم می گذاشتم، یا می بوسیدم. گاهی می رفتم و کنار شیرین جان می نشستم. او را بغل می کردم و قربان صدقه اش می رفتم. عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب