#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
#فضای_مجازی #اینترنت 🌐 مسئولینی در سالهای مختلف فضای مجازی و اینترنت کشور را به این روز رساندهاند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
12.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تبین_عالی
#وعده_صادق
🔻 سوال دانشجو از استاد:
آیا شما مسائل منطقه را توطئه علیه ایران میدانید؟
⬅️ از شیعه لندنی تا سنی وهابی، متحد با آمریکا، در مقابل شیعیان انقلابی ایران...
⬅️ مگه ندیدید گفتند حرم حضرت زینب (س) رو میدیم به شیعیان لندنی❗️
استاد #رحیم_پور
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
قسمت :۳۲
#فصل_سیزدهم
منی که تا چند روز قبل عاشق خرید وس
ایل خانه و ظرف و ظروف بودم، یک دفعه از همه چیز بدم آمده بود. با خودم گفتم: «جنگ است. شوهرم رفته جنگ. هیچ معلوم نیست چه به سر من و زندگی ام بیاید. آن وقت این ها چه دل خوش اند.» زن گفت: «می خواهی هر وقت بچه ها بیدار شدند، بیایم دنبالت.»
گفتم: «نه، شما بروید. مزاحم نمی شوم.» آن روز نرفتم. هر چند هفته بعد خودم تنهایی رفتم و با شوق و ذوق لیوان ها را خریدم و آوردم توی کمد چیدم و کلی هم برایشان حظ کردم.
شهر حال و هوای دیگری گرفته بود. شب ها خاموشی بود. از رادیو آژیر وضعیت زرد، قرمز و سفید پخش می شد و به مردم آموزش می دادند هر کدام از آژیرها چه معنی و مفهومی دارد و موقع پخش آن ها باید چه کار کرد. چند بار هم راستی راستی وضعیت قرمز شد. برق ها قطع شد. اما بدون اینکه اتفاقی بیفتد، وضعیت سفید شد و برق ها آمد.
اوایل مردم می ترسیدند؛ اما کم کم مثل هر چیز دیگری وضعیت قرمز هم برای همه عادی شد.
چهل و پنج روزی می شد صمد رفته بود. زندگی بدون او سخت می گذشت. چند باری تصمیم گرفتم بچه ها را بردارم و بروم قایش. اما وقتی فکر می کردم اگر صمد برگردد و ما نباشیم، ناراحت می شود. تصمیمم عوض می شد.
هر روز گوش به زنگ بودم تا در باز شود و از راه برسد. این انتظارها آن قدر کش دار و سخت شده بود که یک روز بچه ها را برداشتم و پرسان پرسان رفتم سپاه. آنجا با هزار مصیبت توانستم خبری از او بگیرم. گفتند: «بی خبر نیستیم. الحمدلله حالش خوب است.»
با شنیدن همین چند تا جمله جان تازه ای گرفتم. ظهر شده بود که خسته و گرسنه رسیدیم خانه. پاهای کوچک و ظریف خدیجه درد می کرد. معصومه گرسنه بود و نق می زد. اول به معصومه رسیدم. تر و خشکش کردم. شیرش دادم و خواباندمش. بعد نوبت خدیجه شد. پاهایش را توی آب گرم شستم. غذایش را دادم و او را هم خواباندم. بچه ها آن قدر خسته شده بودند که تا عصر خوابیدند.
آن شب به جای اینکه با خیال راحت و آسوده بخوابم، برعکس خواب های بد و ناجور می دیدم. خواب دیدم صمد معصومه و خدیجه را بغل کرده و توی بیابانی برهوت می دود. چند نفر اسلحه به دست هم دنبالش بودند و می خواستند بچه ها را به زور از بغلش بگیرند. یک دفعه از خواب پریدم. دیدم قلبم تندتند می زند و عرق سردی روی پیشانی ام نشسته. بلند شدم یک لیوان آب خوردم و دوباره خوابیدم. عجیب بود که دوباره همان خواب را دیدم. از ترس از خواب پریدم؛ اما دوباره که خوابم برد، همان خواب را دیدم. بار آخری که با هول از خواب بیدار شدم، تصمیم گرفتم دیگر نخوابم.
با خودم گفتم: «نخوابیدن بهتر از خوابیدن و دیدن خواب های وحشتناک است.»
این بار سر و صداهای بیرون از خانه مرا ترساند. صدایی از توی راه پله می آمد. انگار کسی روی پله ها بود و داشت از طبقه پایین می آمد بالا؛ اما هیچ وقت به طبقه دوم نمی رسید. در را قفل کرده بودم. از پشت پنجره سایه های مبهمی را می دیدم. آدم هایی با صورت های بزرگ، با دست هایی سیاه. معصومه و خدیجه آرام و بی صدا دوطرفم خوابیده بودند. انگشت ها را توی گوش هایم فرو کردم و زیر پتو خزیدم. هر کاری می کردم، خوابم نمی برد. نمی دانم چقدر گذشت که یک دفعه یک نفر پتو را آرام از رویم کشید. سایه ای بالای سرم ایستاده بود، با ریش و سبیل سیاه. چراغ که روشن شد، دیدم صمد است. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: «ترسیدم. چرا در نزدی؟!»
خندید و گفت: «چشمم روشن، حالا از ما می ترسی؟!»
گفتم: «یک اِهِمی، یک اوهومی، چیزی. زهره ترک شدم.»
گفت: «خانم! به در زدم، نشنیدی. قفل در را باز کردم، نشنیدی. آمدم تو صدایت کردم، جواب ندادی. چه کار کنم. خوب برای خودت راحت گرفته ای خوابیده ای.»
رفت سراغ بچه ها. خم شد و تا می توانست بوسشان کرد.
نگفتم از سر شب خواب های بدی دیدم. نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوش هایم را گرفته بود.
پرسید: «آبگرم کن روشن است؟!» بلند شدم و گفتم: «این وقت شب؟!»
گفت: «خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه می شود حمام نکرده ام.»
رفتم آشپزخانه، آبگرم کن را روشن کردم. دنبالم آمد و شروع کرد به تعریف کردن که عراقی ها وارد خرمشهر شده اند. خرمشهر سقوط کرده. خیلی شهید داده ایم. آبادان در محاصره عراقی هاست و هر روز زیر توپ و خمپاره است. از بی لیاقتی بنی صدر گفت و نداشتن اسلحه و مهمات.
پرسیدم: «شام خورده ای؟!»
گفت: «نه، ولی اشتها ندارم.»
کمی از غذای ظهر مانده بود. برایش گرم کردم. سفره را انداختم. یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحب خانه آورده بود، گذاشتم توی سفره و غذایش را کشیدم. کمی اشکنه بود. یکی دو قاشق که خورد، چشم هایش قرمز شد. گفتم: «داغ است؟!»
با سر اشاره کرد که نه، و دست از غذا کشید. قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!»
باورم نمی شد صمد این طور گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دست هایش و هق
هق گریه می کرد.
گفتم: «نصف جان شدم. بگو چی شده؟!»
گفت: «چطور این غذا از گلویم پایین برود. بچه ها توی مرز گرسنه اند. زیر آتش توپ و تانکِ این بعثی های از خدا بی خبر گیر کرده اند. حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند. نه چیزی برای خوردن، نه جایی برای خوابیدن. بد وضعی دارند طفلی ها.»
دستش را گرفتم و کشیدمش جلو. گفتم: «خودت می گویی جنگ است دیگر. چاره ای نیست. با گریه کردن تو و غذا نخوردنت آن ها سیر می شوند یا کار درست می شود؟! بیا جلو غذایت را بخور.» خیلی که اصرار کردم، دوباره دست به غذا برد. سعی می کردم چیزهایی برایش تعریف کنم تا حواسش از جنگ و منطقه پرت شود. از شیرین کاری های خدیجه می گفتم. از دندان درآوردن معصومه. از اتفاق هایی که این چند وقت برای ما افتاده بود. کم کم اشتهایش سر جایش آمد. هر چه بود خورد. از ترشی و ماست گرفته تا همان اشکنه و نان و سبزی توی سفره.
به خنده گفتم: «واقعاً که از جنگ برگشته ای.»
از ته دل خندید. گفت: «اگر بگویم یک ماه است غذای درست و حسابی نخورده ام باورت می شود؟! به جان خودت این چند روز آخر را فقط با یک تکه نان و چند تا بیسکویت سَر کردم.» خم شدم سفره را جمع کنم، پیشانی ام را بوسید. سرم را پایین انداختم.
گفت: «خیلی خوشمزه بود. دست و پنجه ات درد نکند.»
خندیدم و گفتم: «نوش جانت. خیلی هم تعریفی نبود. تو خیلی گرسنه بودی.»
وقتی بلند شد به حمام برود، تازه درست و حسابی دیدمش. خیلی لاغر شده بود. از پشت خمیده به نظر می آمد؛ با موهایی آشفته و خاکی و شانه هایی افتاده و تکیده. زیر لب گفتم: «خدایا! یعنی این مرد من است. این صمد است. جنگ چه به سرش آورده...»
آرزو کردم: «خدایا! پای جنگ را به خانه هیچ کس باز نکن.»
کمی بعد، صدای شرشر آب حمام و خُرخُر آبی که توی راه آب می رفت، تنها صدایی بود که به گوش می رسید. چراغ آشپزخانه را خاموش کردم. با اینکه نصف شب بود. به نظرم آمد خانه مثل اولش شده؛ روشن و گرم و دل باز. انگار در و دیوار خانه دوباره به رویم می خندید.
#فصل_چهاردهم
فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود.
گفتم: «چقدر گوشت! مهمان داریم؟! چه خبر است؟!»
گفت: «این بار که بروم، اگر زنده بمانم، تا دو سه ماهی برنمی گردم. شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ.»
گفتم: «اِ... همین طوری می گویی ها! شاید جنگ دو سه سالی طول بکشد.»
گفت: «نه، خدا نکند. به هر جهت، آنجا خیلی بیشتر به من نیاز دارند. اگر به خاطر تو و بچه ها نبود، این چند روز هم نمی آمدم.»
گوشت ها را گذاشتم توی ظرفشویی. شیر آب را باز کردم رویش. دوباره گفتم: «به خدا خیلی گوشت خریدی. بچه ها که غذاخور نیستند. می ماند من یک نفر. خیلی زیاد است.»
رفت توی هال. بچه ها را روی پایش نشاند و شروع کرد با آن ها بازی کردن.
گفتم: «صمد!»
از توی هال گفت: «جان صمد!»
خنده ام گرفت. گفتم: «می شود امروز عصر برویم یک جایی. خیلی دلتنگم. دلم پوسید توی این خانه.»
زود گفت: «می خواهی همین الان جمع کن برویم قایش.»
شیر آب را بستم و گوشت های لخم و صورتی را توی صافی ریختم. گفتم: «نه... قایش نه... تا پایمان برسد آنجا، تو غیبت می زند. می خواهم برویم یک جایی که فقط من و تو و بچه ها باشیم.»
آمد توی آشپزخانه بچه ها را بغل گرفته بود. گفت: «هر چه تو بگویی. کجا برویم؟!»
گفتم: «برویم پارک.
پرده آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و گفت: «هوا سرد است. مثل اینکه نیمه آبان است ها، خانم! بچه ها سرما می خورند.»
گفتم: «درست است نیمه آبان است؛ اما هوا خوب است. امسال خیلی سرد نشده.»
گفت: «قبول. همین بعدازظهر می رویم. فقط اگر اجازه می دهی، یک تُک پا بروم سپاه و برگردم. کار واجب دارم.»
خندیدم و گفتم: «از کی تا به حال برای سپاه رفتن از من اجازه می گیری؟!»
خندید و گفت: «آخر این چند روز را به خاطر تو مرخصی گرفتم. حق توست. اگر اجازه ندهی، نمی روم.»
گفتم: «برو، فقط زود برگردی ها؛ و گرنه حلال نیست.»
زود خدیجه و معصومه را زمین گذاشت و لباس فرمش را پوشید. بچه ها پشت سرش می رفتند و گریه می کردند. بچه ها را گرفتم. سر پله خم شده بود و داشت بند پوتین هایش را می بست.
پرسیدم: «ناهار چی درست کنم؟!»
بند پوتین هایش را بسته بود و داشت از پله ها پایین می رفت. گفت: «آبگوشت.»
آمدم اول به بچه ها رسیدم. تر و خشکشان کردم.
🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
دوستی با ثروتمندتر حکیمی گوید: با ثروتمندتر از خود دوستی نکن، چرا که اگر چون او ببخشی متضرر میشوی،
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بنده ثروت
منصور عباسی میگفت: مردم گمان میکنند که من بخیل هستم، در حالی که من بخیل نیستم، من وقتی میبینم که اکثر مردم بنده ثروت هستند، ثروتم را نگهداری میکنم تا بنده من باشند.
شستن دست
یکی از والیان شستن دست پس از غذا را طول میداد و میگفت باید مدت شستن، نصف مدت غذا خوردن به طول انجامد.
ثروت و لئیم
نظام میگوید: از پستی طلا و نقره همین بس که نزد لئیمان بسیار است، چرا که هر چیز به سوی هم سنخ خود میرود.
#کشکول_شیخ_بهاء
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۹ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۰
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 آن شب جروبحثمان با آن گروه تا ساعت دوازده شب طول کشید. قرار بود آنها در در محور جاده اهواز خرمشهر مستقر شوند. آن محور با رفتن آنها خالی ماند. نگران تا پاسی از نیمه شب روی جاده تنها قدم میزدم. حدود ساعت سه نیمه شب، یکی از بچه ها آمد و گفت: «همه بچه های محور پشت خانه های پیش ساخته خواباند، هرچی صدایشان میکنم بیدار نمیشوند.
بچه هایی هم که با آنها بودند، بلند شدند و در حال تیراندازی به سمت عراقیها دویدند. ما هم به شور آمدیم و همگی به طرف عراقیها هجوم بردیم. عراقی ها که دیدند عده ای فریاد میزنند و به طرفشان حمله میکنند پا به فرار گذاشتند. در این حین سه کامیون عراقی میآمد برای نیروهایشان آذوقه و مهمات بیاورد. بچه ها آنها را به رگبار بستند. یکی از راننده ها تیر خورد و کامیون ایستاد. راننده های دیگر هاج و واج مانده بودند. بچه ها کامیونها را گرفتند و آنها را اسیر کردند. اینها اولین اسرای عراقی در جبهه بود. بچه ها با شوق و ذوق و بوق و شیپور آنها را به مسجد جامع بردند که اسیر عراقی گرفتیم و عراقی ها فرار کردند! مردم خوشحال شدند. در پایان آن روز، با خودم فکر کردم خداوند چطور مرا هدایت کرد، بچه ها را از پشت خانه های پیش ساخته عقب ببرم تا به دست عراقیها قتل عام نشوند. خدا را شکر کردم. پس از حرکت شجاعانه ای که احمد شوش در محوطه خانه های پیش ساخته انجام داد دیگر او را ندیدم. فردای آن روز، روز هشتم مهر، در خانه های پیش ساخته روبه روی عراقی ها بودیم، دیدم بچه های گروه احمد شوش از راه رسیدند اما مضطرباند. رفتم جلو، چشمم به احمد شوش افتاد. او را توی خودرو گذاشته بودند. ترکش به سرش خورده و با سروصورت خونی شهید شده بود. پس از درگیری در خانه های پیش ساخته احمد با چند نفر از دوستانش به طرف دشمن می رود تا موقعیت آنها را شناسایی کند که ترکش خمپاره ای روی سرش می نشیند. روز هفتم مهر پس از فرار نیروهای پیاده و تکاور دشمن از پشت خانه های پیش ساخته، نیروهای زرهی شان از کنار جاده اهواز خرمشهر پیشروی کردند. آن روز بچه های سپاه، ارتشیها، تکاوران دریایی و مردم عادی، همه روی جاده خرمشهر اهواز، پشت انبارهای عمومی تجمع کرده بودند. هر کس با هر سلاحی که دستش بود تیراندازی میکرد و در مقابل دشمن ایستاده بود. نبرد سختی در گرفت. چند تانک دشمن به آتش کشیده شد. تعدادی از مدافعین شهید شدند. به هر سختی جلوی ورود عراقیها را گرفتیم. توی دشت باز میجنگیدیم. در این روز آن قدر آرپی جی زدم که لوله اش سرخ می شد؛ نمیشد به آن دست زد. ارتشیها میگفتند اگر بیشتر شلیک کنی یا گلوله داخلش منفجر می شود، یا لوله اش میپیچد و خرج داخلش منفجر میشود و آسیب میبینی. دو قبضه آرپیجی داشتم یکی از بچه ها یکی را با گونی خیس خنک می کرد، با آرپی جی دیگر شلیک میکردم، کمی خنک می شد، آن یکی را بر می داشتم. آن روز شاید پنجاه گلوله آرپی جی زدم. در همان
روزها، جهان آرا توانست بیست قبضه آرپیجی از اهواز تهیه کند. ظهر تانکها آرام گرفتند ولی توپخانه شان ما را زیر آتش داشت. بعد از ظهر، آتش عراقیها کم شد. دیگر برای آمدن تلاش نمی کردند. پس از یک نبرد تمام عیار و سخت زیر آفتاب داغ، در حالی که از تشنگی له له میزدیم دهانمان خشک شده و لبهایمان قاچ خورده بود. کمی از مواضعمان عقب تر رفتیم و پشت دیوارهای بتنی انبارهای عمومی پناه گرفتیم. دو مخزن بزرگ هوایی که آب انبارهای عمومی را تأمین میکرد توی محوطه بود. لنگان لنگان خودمان را زیر سایه مخزنها رساندیم تا چند لحظه استراحت کنیم و خنک شویم. در این حین، یک گلوله توپ آمد نزدیک مخزن منفجر شد و مخزن را سوراخ کرد ناگهان آبشاری از آب خنک روی سر ما ریخت! چه لذتی داشت!
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357