eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
49.2هزار عکس
35.9هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
صفحه تست هوش حل معما باما همراه باشید👇👇👇👇 @zandahlm1357
.......: در اتاقی قرار دارید که سه کلید برق و یک درب بسته دارد. کلید‌های روشن و خاموش کردن سه لامپ در طرف دیگر درب قرار دارند، اما اگر درب را باز کنید دیگر هرگز دستتان به کلید‌ها نمی‌رسد. چگونه می‌توانید با اطمینان بفهمید که هر لامپ به کدام کلید متصل است؟ https://eitaa.com/zandahlm1357
.......: مردی چادر خود را رها می‌کند و سه مایل به جنوب، سه مایل به شرق و سپس سه مایل به شمال پیاده روی می‌کند تا دوباره به چادرش می‌رسد. وقتی وارد چادر می‌شود با یک خرس روبرو می‌گردد که در حال خوردن غذاهایش است. خرس چه رنگی است؟ https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
.......: در اتاقی قرار دارید که سه کلید برق و یک درب بسته دارد. کلید‌های روشن و خاموش کردن سه لامپ د
.......: پاسخ: دو کلید اول را روشن کنید و هر دو را به مدت ۵ دقیقه روشن رها کنید. بعد از ۵ دقیقه کلید دوم را خاموش کنید و به آنطرف درب بروید. لامپ روشن مربوط به کلید اول است، به دو لامپ خاموش دست بزنید، لامپی که حرارت دارد مربوط به کلید دوم و لامپ خاموش و سرد نیز به کلید سوم وصل است.  https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
.......: مردی چادر خود را رها می‌کند و سه مایل به جنوب، سه مایل به شرق و سپس سه مایل به شمال پیاده ر
.......: پاسخ: سفید. تنها جایی که با سه مایل به جنوب، سه مایل به شرق و سه مایل به شمال رفتن به نقطه‌ی اول می‌رسید قطب شمال است و همه‌ خرس‌ها در قطب شمال سفید رنگ هستند https://eitaa.com/zandahlm1357
🌷 آیت الله بهجت(ره) : 👌 هر چه ما گشتیم ، ذکری بالاتر از پیدا نکردیم. 👌 اگر کسی حال قرآن خواندن ندارد ، زیاد صلوات بفرستد.
گزیده‌ای از پرسش‌ها و پاسخ‌ها از محضر آیت‌الله بهجت قدس‌سره پرسش: شخصی که ایمان بسیار ضعیف دارد، چگونه اراده را قوی کند تا هر کاری را انجام ندهد و حتی بتواند از کارهایی که خارج از اختیار است جلوگیری کند. پاسخ: بسمه‌تعالی، آنچه در تحت اختیار اوست، اختیاراً خلاف رضای خدا را به‌جا نیاورد؛ همین راهِ نجات است. 📚 به‌سوی محبوب، ص۷۶
14.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حمد ❤️❤️☺️☺️ هر وقت یه نفر مریض شد براش سوره حمد بخونید که زودتر خوب بشه😊😊
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و سی ام حالا پس از مدت‌ها در این خانه کوچک میهمان داشتیم و عبدالله پذیرفته بود که برای شام پیش‌مان بماند. خجالت می‌کشیدم که من بانوی خانه و مسئول طبخ غذا بودم، ولی تمام مدت روی کاناپه دراز کشیده و نه تنها کمکی به مجید و عبدالله نمی‌کردم که مدام برایم میوه و آب میوه هم می‌آوردند. شام که تمام شد، عبدالله کنار من نشست و مجید برای شستن ظرف‌ها به آشپزخانه رفت. حالا برای من که این مدت از دوری و بی‌وفایی نزدیکترین عزیزانم حسابی دل شکسته بودم، این خلوت صمیمی با برادرم به قدری لذت‌بخش بود که احساس می‌کردم می‌توانم تمام غم‌هایم را به این شب رؤیایی ببخشم. هر چند هنوز تهِ دلم برای دخترم می‌لرزید، اما به همین شادی شیرین به قدری انرژی گرفته بودم که عزم کردم از همین امشب با همه غم و غصه‌هایم مبارزه کنم تا فرزندم به سلامت متولد شود. مجید کارش که تمام شد، با پیش‌دستی کوچکی که از رطب تازه پُر کرده بود، از آشپزخانه بیرون آمد. با عشقی که از سرانگشتانش می‌چکید، پیش دستی را کنارم روی کاناپه گذاشت و با مهربانی سفارش کرد: «ماهی سرده، خرما بخور تنت گرم شه...» و هنوز حرفش به آخر نرسیده بود که صدای زنگ موبایلش از اتاق خواب بلند شد و رفت تا موبایلش را جواب بدهد که عبدالله صدایش را آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، پرسید: «مجید خیلی نگرانته! چی شده؟» با دو انگشتم خرمایی برداشتم و نمی‌خواستم نگرانش کنم که با لبخندی پاسخ دادم: «چیزی نشده، فقط امروز دکتر گفت باید تا می‌تونم استراحت کنم و استرس نداشته باشم...» که صدای بلند مجید که با کسی جر و بحث می‌کرد، نگذاشت حرفم را تمام کنم. درِ اتاق خواب را بسته بود تا صدایش را نشنویم و باز به قدری عصبانی شده بود که فریادهایش تا اتاق پذیرایی می‌رسید: «آخه یعنی چی؟!!! ما هنوز دو ماه نیس قرارداد بستیم! وضعیت زندگی من طوری نیس که بتونم این کارو بکنم!» و هر چه طرف مقابلش اصرار می‌کرد، مجید محکم روی حرف خودش ایستاده و با قاطعیت پاسخ می‌داد: «امکان نداره من این کار رو بکنم! حاجی اصرار نکن، باور کن نمی‌تونم!» و دست آخر با عصبانیت خداحافظی کرد و از اتاق بیرون آمد. من و عبدالله فقط با چشمانی متحیر نگاهش می‌کردیم که خودش با حالتی عصبی توضیح داد: «من نمی‌دونم مردم چرا اینجوری شدن؟!!! امروز حرف می‌زنن، قرارداد امضا می‌کنن، فردا می‌زنن زیر همه چی!» و سؤالی که در دل من بود، عبدالله پرسید: «مگه چی شده؟» خودش را روی مبل رها کرد و با اخمی که صورتش را پوشانده بود، پاسخ داد: «هیچی! یه مسئله کاری بود. می‌خواست دبه کنه، منم گفتم نمیشه!» از لحنش پیدا بود که نمی‌خواهد بیش از این توضیح دهد و شاید نمی‌خواست دل مرا بلرزاند که سعی کرد بخندد و با آرامشی ساختگی بحث را عوض کند، ولی خیال من به این سادگی راحت نمی‌شد و منتظر فرصتی بودم تا علت اینهمه عصبانیتش را بفهمم که عبدالله رفت و من با دقتی زنانه بازجویی‌ام را آغاز کردم. https://eitaa.com/zandahlm1357 با ما همراه باشید🌹